چهار روز بدون هیچ توشه و در سرما در آن ارتفاعات مانده بودم. سعی داشتم خودم را به عقب برسانم، ولی نه مسیر را بلد بودم و نه رمقی در جان داشتم. بعد از چهار روز گشتی‌های عراقی من را پیدا کردند. در آن منطقه اگر رزمنده‌ای را به اسارت می‌گرفتند، به او تیرخلاص می‌زدند...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، رزمنده‌ای را تصور کنید که یک چشمش تخلیه شده، جمجمه‌اش صدمه دیده و چهار روز است که در یخبندان ارتفاعات، بین مرگ و زندگی معلق است. در این هنگام سه سرباز دشمن بالای سر می‌رسند تا تیر خلاص را به او بزنند. در آخرین لحظه یکی از سربازان شیعه عراقی رشادت به خرج داده و و درحالی که دیگری اسلحه را به سمت این رزمنده‌ی مجروح نشانه رفته تا با تیر خلاص او را به شهادت برساند، با پا زیر تفنگ او می‌زند و تیر از بالای سر او می‌گذرد... و اینگونه اسارت هشت ساله «عزیزالله فرخی» آغاز می‌شود.

سرتیپ دوم آزاده عزیزالله فرخی پیشکسوت دوران دفاع مقدس و جانباز 70 درصد است که می‌گوید جزو نخستین افرادی است که به عضویت کمیته و سپاه پاسداران درآمده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید ماحصل گفت‌وگو با او در خصوص شیرینی و تلخی‌های دوران اسارت است.

 

** برای شروع بفرمایید فعالیت‌های انقلابی خود را از چه زمانی آغاز کردید؟

بنده در تاریخ 23 بهمن 1357 به عضویت رسمی کمیته انقلاب اسلامی درآمد. 15 سال داشتم، همزمان با تحصیل، در کمیته نیز فعالیت می‌کردم. در غائله کردستان مستقیماً حضور نداشتم، ولی در سال 60 به مناطق کردستان رفتم. در همان سال نیز به عضویت سپاه درآمدم.

در عملیات بیت‌المقدس فرمانده یکی از دسته‌ی گردان‌ 9 بودم. دو روز هم فرمانده محور شلمچه شدم. در آن مقطع 60-70 نفر نیرو که حدود 50 نفرشان سپاهی بودند در آن محور حضور داشتیم. فرمانده گردان مجروح شد و معاون گردان گفت من باید نیروها را به ایستگاه حسینیه ببرم. به من گفت: «فرخی فرمانده اینجا شمایی. این تانک‌ها اگر بخواهند از این محور عبور کنند باید از روی جنازه شما رد شوند. این خط را از دست نده.»

درآن دو روز با هر سختی که بود جواب پاتک دشمن را می‌دادیم. اگر آن محور را از دست می‌دادیم قطعا عملیات فتح خرمشهر به تعویق می‌افتاد یا انجام نمی‌شد. در عملیات‌های قبلی به عنوان دیدبان شرکت می‌کردم.

درباره مجروحیتم نیز نخستین بار در عملیات بیت المقدس از ناحیه کمر، دوپا و سر مجروح شدم. حدود یک سال طول کشید تا به روال عادی زندگی برگردم. در این مدت مسئولیت آموزش نظامی و عقیدتی، قائم مقام پایگاه، سازماندهی و اعزام بسیجیان پایگاه اسلامشهر را برعهده داشتم.

1- عزیزالله فرخی 2- صفی آبادی 3- دکتر شیبانی 4- شهید برزگر 5- صفوی

فکر کردند شهید شده‌ام، من را عقب نبردند

** چه زمانی به جبهه بازگشتید و در کدام عملیات به اسارت درآمدید؟

پنجه‌ی پایم شکسته بود و نمی‌توانستم پوتین به پا کنم. به محض این که بند پوتین را توانستم ببندم، راهی جبهه شدم و خودم را به مرحله چهارم عملیات والفجر 4 (در سال 62) رساندم. در این عملیات نیروی پیاده بودم.

به همراه یک نفر دیگر جلوتر از بقیه به منطقه درگیری در کانی مانگا وارد شدیم. اوایل عملیات، منطقه توسط بعثی‌ها شناسایی شده و باران آتش ریختند. با این شرایط نیروها عقب‌نشینی می‌کردند. من در این منطقه از ناحیه چشم، سر و کمر مجروح شدم. چشم راستم تخلیه شده و جمجمه‌ام آسیب جدی دیده بود و شرایط جسمی خوبی نداشتم. هم‌رزمانم به گمان اینکه شهید شده‌ام عقب‌نشینی کردند. شهید کارور فرمانده گردان مالک اشتر که مرا در آن شرایط دیده بود، خبر شهادتم را داده بود. با آن شرایط هر بیننده‌ای احتمال شهادتم را می داد.

وقتی سرباز شیعه عراقی نجاتم داد

چهار روز بدون هیچ توشه و در سرما در آن ارتفاعات مانده بودم. سعی داشتم خودم را به عقب برسانم، ولی نه مسیر را بلد بودم و نه رمقی در جان داشتم. بعد از چهار روز گشتی‌های عراقی من را پیدا کردند. در آن منطقه اگر رزمنده‌ای را به اسارت می‌گرفتند، به او تیرخلاص می‌زدند. سه سرباز بعثی بالای سرم آمدند. طبق روال به دلیل این که هنوز جان در بدن داشتم، اسلحه را روی سرم گذاشتند تا تیر خلاص را بزنند. در حال خواندن شهادتین بودم که یکی از سربازها که جثه‌ کوچکی داشت به زیر اسلحه زد و تیر از بالای سرم گذشت. با التماس از آن دو سرباز می خواست که من را نکشند.

خون زیادی از دست داده بودم و نمی توانستم عکس‌العملی نشان بدهم. آن دو سربازی که می‌خواستند من را بکشند، با فاصله 2 متری از ما ایستاده بودند که سرباز ریز چثه عراقی سمت راستم روی زمین نشست و با صدای مهربان درخواست می کرد که از جایم بلند شوم تا تیر خلاص نزنند. گفت: قل یا محمد، قل یا علی، قل یا فاطمه، قل یا حسن و به همین صورت تمام اسماء مقدسه را صدا زد و من تکرار می‌کردم. متوجه شدم شیعه است و ناخودآگاه یک ارتباط عمیق عاطفی برقرار شد. احساس کردم برادر خودم است، بدون توجه به این که تا چند روز پیش ما با هم دشمن بودیم و می‌جنگیدیم.

جان دوباره ای گرفتم و با کمک آن سرباز از جایم بلند شدم. کمی جلوتر رفتیم ناگهان آن دو سرباز به سمتان آمدند و از هم جدایمان کردند و من را به سمت میدان مین هل دادند. می خواستند کمی تفریح کنند و بخندند و همچنین به هدفشان هم برسند. آن سرباز شیعه هم هر چه داد و فریاد کرد فایده‌ای نداشت. من در میدان مین تلو تلو می‌خوردم و مین‌ها را می‌دیدم. برخی مین‌ها تله گذاری شده و برخی بر روی زمین بودند. نزدیک به 50 متر حرکت کردم در طول راه افکار متعددی به ذهنم هجوم آوردند. افکاری وسوسه‌ام می کردند که پایم را بر مین گذاشته و از سختی‌های اسارت نجات یابم. ثانیه‌ای نمی گذشت که با خود می گفتم این خودکشی است، شهادت نیست.

با هجوم این افکار از میدان مین سالم خارج شدم. دوباره سرباز شیعه به سمتم دوید و کمکم کرد که بایستم. با این شرایط به اسارت درآمدم.

آن سرباز یک شیعه واقعی بود. در بدترین شرایط تمام سعی خود را برای زنده نگه داشتن یک مسلمان بدون توجه به اینکه ما دشمن هستیم، کرد. او بر اعتقادش ایستاد در حالی که می‌دانست ممکن است تبیه شده و یا من بر اثر خونریزی زنده نمانم.

از سمت راست: نفر اول: مهدی مرندی - نفر دوم: شهید امیر سلیمانی - نفر سوم: شهید مهدی خندان - نفر چهارم: جانباز فیروز احمدی - نفر پنجم: شهید حمید سلیمانی - نفر ششم: شهید مجتبی جهرمی - نفر هفتم: ناشناس - نفر هشتم: عزیزالله فرخی

نشسته از سمت راست: نفر اول: ناشناس - نفردوم: یوسف نصیرپور- نفرسوم: دکتر محمد اطهری

** پس از اسارت چه اتفاقاتی رخ داد و شما را به کجا بردند؟

بدون توجه به شرایطی جسمی‌ام بازجویی‌ها را شروع کردند. سوال‌ها را پشت سر هم می پرسیدند. چند نفرید؟ کدام گردان بودی؟ چند لشکر بودید؟ فرمانده بودی؟ چه عملیاتی قرار است صورت بگیرد؟ و... . می‌گفتم نیروی عادی هستم و اطلاعاتی ندارم. پافشاری می کردند و می گفتند تو «حرس خمینی» یعنی پاسدار خمینی هستی. زمانی که به جواب دل‌خواهشان نمی رسیدند شکنجه می کردند. وضعیت جسمی‌ام بسیار وخیم بود تا حدی که یکی از سربازان عراقی وقتی مرا دید رویش را برگرداند و حالت تهوع به او دست داد. آنجا متوجه اوضاع بد ظاهریم شدم.

چهار روز از گردان جدا شده بودم و اگر اطلاعاتی هم داشتم سوخته بود، ولی باز هم سوال می‌پرسیدند. شخصی که بازجویی می کرد به خوبی فارسی صحبت می کرد. گفت: هر چه سوال می پرسند به درستی پاسخ بده در غیر این صورت کشته می شوی.

بعد از نیم ساعت شکنجه بی‌رمق مرا به چادر دیگری بردند. فرمانده بعثی دیگری با قلم و کاغذ به سمتم آمد و سوالات را از نو شروع کرد. آن موقع توپخانه ما مناطقی بعثی‌ها مستقر بودند را به شدت زیر گلوله بسته بود. به فاصله یک متر به یک متر جنازه‌های بعثی ها بر زمین افتاده بود. در میان شکنجه ها می گفت ببین سربازان ما چگونه کشته شدند. واقعا توپخانه ما تلفات زیادی را بر دشمن وارد کرده بود.

پس از اتمام بازجویی دست و پایم را بستند. برای اینکار سرم را به سمت پایین خم کردند و چون جمجمه ام خرد شده بود، اذیت می‌شدم. مرا با آن اوضاع به قسمت عقب کامیون «گاز66» که ماشینی شاسی بلند بود گذاشتند. ارتفاع این ماشین تا سطح زمین یک و نیم متر بود. پشت این کامیون جعبه های خالی مهمات قرار داشت و در میان این‌ها به اندازه یک نفر جا باز کردند و من را آنجا گذاشتند.

نفر اول از سمت راست: صفوی - صفی آبادی - عزیزالله فرخی

گفتم پاسدار هستم

وقتی من را سوار این کامیون کردند، صدای شخصی را شنیدم که گفت: «انت حرس خمینی؟» من که درد زیادی داشتم، می خواستم با یک جواب دندان‌شکن خود را تسکین دهم. بنابراین گفتم: نعم حرس خمینی. نمی‌دانستم حرس خمینی به معنی پاسدار است. پاسدار در مناطق جنگی حکمش اعدام بود. فکر می کردم منظور از «انت حرس خمینی؟» یعنی تو دوستدار خمینی هستی؟

با آن وضعی که داشتم از فاصله یک و نیم متری از ماشین به سطح زمین پرتاب کردند. حدود 12 نفر بودند شروع کردند به کتک زدن. دستانم را بر صورتم گذاشته بودم تا کمتر آسیب ببیند. صدای یک نفر را شنیدم که گفت کافی است و دوباره سوار ماشین شدم.

این بار محکم‌تر از قبل دست، پا و چشمم را بستند. با تکان‌هایی که ماشین می‌خورد جعبه ها به سر و صورتم برخورد می کرد. هر لحظه آرزوی شهادت می کردم. اگر تمام مشکلاتی که از کودکی تا به حال برایم پیش آمده است در نظر بگیرم آن یک ساعت و نیم سخت ترین دوران زندگیم بود که قابل وصف نیست. پس از یک ساعت و نیم به مقری رسیدیم.

صدای توپخانه این‌جا هم به گوش می‌رسید؛ به شدت توپخانه ایران می زد و توپخانه دشمن هم جواب می‌داد. کمی آب و نان دادند اما نتوانستم بخورم. البته در زمان شکنجه نیز یک بار آب داده بودند ولی به دلیل این که در آفتابه بود نخوردم. سربازانی که در این مقر بودند کمی با مروت‌تر بودند.

من را تحویل یک جیپ روسی دادند. من را وسط نشاندند و دو نفر اطرافم و دو نفر روبرویم نشستند. از آنجا به بیمارستان الرشید رفتیم. در حیاط بیمارستان دو نفر زیربغلم را گرفتند و روی زمین می‌کشیدند.

قبل از اسارت گاهی از هوش می رفتم ولی از زمانی‌که به اسارت درآمدم با وجود درد و شکنجه بی وصف، از هوش نمی رفتم.

بیمارستان شلوغ بود. هر کسی که در بیمارستان من را می دید حالت ترحم و دلسوزانه نگاه می‌کرد. بعد از آن به اتاق عمل بردند.

بعد از عمل در اتاق ریکاوری که به هوش آمدم متوجه شدم دست و پایم به تخت بسته شده است. نیمه هوشیار بودم که یک نفر بالای سرم آمد و با اهانت گفت: «تو متجاوزی. تو را در خاک عراق گرفتیم و مثل متجاوزین با تو برخورد می کنیم.» گفتم: «تو یادت می‌آید که به ما حمله کردید؟» گفت: «نه ما حمله نکردیم.»

با این که کاملا به هوش نیامده بودم ولی نمی خواستم در جواب دادن به این فرد کم بیاورم. گفتم: «جنایت‌های شما را در قصر شیرین و خرمشهر دیدم. ما دنبالتان کردیم، فرار کردید و ما به دنبالتان آمدیم». شروع کرد به امام توهین کردن و من نیز متعاقباً پاسخش را می دادم. عصبانی شد و من را کتک زد. دیگر چیزی متوجه نشدم و بیهوش شدم.

در چند روزی که آنجا بودم آن شخص که با هم جرو بحث کرده بودیم چند بار مرا مورد ضرب و شتم قرار داد و هر بار از شدت درد بیهوش می شدم. آنها تصور می‌کردند یک فرمانده را گرفته‌اند و از اینکه یک پاسدار را اسیر کرده بودند خوشحال بودند.

دربیمارستان الرشید حدود ده روز ماندم سپس به بیمارستان بغداد رفته و 5 روز را در آنجا با 7 اسیرمجروح دیگر که در عملیات والفجر 4 اسیر شده بودند همراه شدم. ما هشت نفر در آن اتاق با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردیم. 5 نفر را روی تخت و سه نفر را روی زمین خوابانده بودند. هر روز یکی از اسرا به شهادت می رسید. در روز سوم، سه نفر از اسرا شهید شده بودند که از عاقبتشان خبر ندارم. یکی از اسرا که روی تخت بود از نیمه های شب حالش بد شد حدود 5 ساعت درد کشید تا شهید شد. از آن هشت نفر سه نفر در آن اتاق شهید شدند.

در روز یک بشقاب غذا می آوردند ولی هیچ کس نمی توانست بخورد. چهار روز در ارتفاعات، 10 روز در بیمارستان الرشید و 5 روز در بیمارستان بغداد بودم که چیزی نخورده بودم.

بعد از بیمارستان بغداد من را به بیمارستان ارتشی تموز (پایگاه هوایی تموز) بردند. زخم های بدنم در حال ترمیم بود و به غذا نیاز داشت در حالی که در اینجا مجروحین را گرسنه نگه می داشتند. تا آن زمان درد گرسنگی را نکشیده بودم. از گرسنگی خوابمان نمی برد، درد زیادی در ناحیه شکم احساس می کردیم. پس از 15 روز از بیمارستان به اردوگاه عنبر منتقل شدم.

بیمارستان 50 تخت خوابه در اردوگاه عنبر

** می‌گویند فضای اردوگاه عنبر با سایر اردوگاه‌ها متفاوت بود. چه چیزی اردوگاه عنبر را نسبت به دیگر اردوگاه ها متمایز کرده بود؟

قبل از سال 67، 19 هزار اسیر داشتیم. 90 درصد اسرایی که پیش از سال 67 به اسارت درآمدند مجروح بودند و اکثر اسرای اردوگاه عنبر نیز مجروح بودند.

اردوگاه عنبر 4 آسایشگاه را به بیمارستان تبدیل کرده بود. چند دکتر ایرانی هم بودند هم به اسرای مجروح رسیدگی می‌کردند. امکانات این اردوگاه با همکاری صلیب سرخ و رایزنی با عراقی‌ها نزدیک به 50 تخت رسید. ابتدا اسرا را به این بیمارستان می آوردند و پس از مداوا به اردوگاه‌های دیگر تقسیم کرده و یا آنجا می‌ماندند. ضمن اینکه اسرای اردوگاه عنبر حال و هوای معنوی بیشتری داشتند.

نشسته از سمت راست: نفر اول: عزیزالله فرخی - نفر دوم: ناشناس - نفر سوم: شهید حمید سلیمانی - نفر چهارم: شناس

ردیف دوم: نفر اول: ناشناس - نفر دوم: فیروز احمدی - نفر سوم: ناشناس - نفر چهارم: ناشناس

شکنجه نگهبان بعثی با گاز گرفتن

عبدالرحمن مسئول سرشیفت نگهبان‌ها بود که یک شخصیت خشنی داشت. او اسرا را به بیگاری می برد و شکنجه می داد. هنگامی که اسرا زیر شکنجه بی‌هوش می شدند بینی اسرا را گاز می گرفت تا به هوش بیایند. البته نه فقط بینی بلکه تمام اعضای بدن اسرا را وحشیانه گاز می گرفت.

او سخنرانی می کرد و میگفت ما را ممنوع کردند که شما را آزار دهیم. در غیر این صورت اگر با من بود گوشت بدن اسرا را زنده زنده می‌کندم، به سیخ کشیده و می‌خوردم.

عبدالرحمن به من حساس شده بود و هر بار که من را می دید، به سمتم حمله می کرد. من جوابش را می‌دادم به همین خاطر از من خوشش نمی آمد. اما من بر این عقیده‌ام که خدا معجزاتش را به گونه‌ای نشان می‌دهد که بندگانش متوجه شوند؛ موسی را در دامن فرعون بزرگ کرد و اسرا را در دل دژخیم‌ترین رژیم دنیا زنده نگه داشت.

زندگی در اردوگاه عنبر سخت‌تر از دیگر اردوگاه‌ها بود

** می‌گویند اسرای ایرانی که نقش رهبری در این اردوگاه داشتند، ارتباط با عراقی‌ها را ممنوع کرده بودند. علت این کار چه بود؟

در بین اسرای اردوگاه عنبر افراد کم سن و سال حضور داشتند. این دغدغه ما بود که بچه‌های کم سن و سال را باید بیشتر مراقبت کنیم. به این دلیل بود که ما نمی‌توانستیم ریسک کنیم و با عراقی‌ها در ارتباط باشیم.

اردوگاه عنبر نسبت به دیگر اردوگاه ها قاطع تر بودند. اردوگاه 8 آسایشگاه داشت. 4 آسایشگاه پایین و 4 آسایشگاه بالا بود. سیم خاردار به دور آسایشگاه‌ها کشیده بودند و با یک راه محدودش کرده بودند. برای این که کنترل بیشتری بر اسرا داشته باشند این روش را به کار بردند که روش موثری هم بود. علاوه بر قوانین سخت اردوگاه، مسئولین نگهبان هم می‌توانستند قوانین مخصوص خودشان را بگذارند. به عبارتی اردوگاه در اردوگاه بود.

ما در آسایشگاه 21 بودیم. یکی از قوانین این آسایشگاه این بود که سپاهی‌ها و بسیجی‌ها حق ارتباط با یکدیگر را ندارند. اشخاصی که حدس می زدند یا مطمئن بودند که سپاهی است پشت لباس‌شان یک دایره قرمز می کشیدند. اسرایی که سرباز (بسیجی) بودند علامت ضربدر به لباس‌شان می‌خورد. این دو گروه حق ارتباط با یکدیگر را نداشتند.

زندگی در اردوگاه عنبر سخت‌تر از دیگر اردوگاه‌ها بود. چند بار در اردوگاه عنبر شورش شد. سال 62 با شروع عملیات خیبر یک شورش برپا شد که به سبب آن چهل و پنج دقیقه اسرا را زیر رگبار گرفتند. برخی شهید و یا مجروح شدند. از آن پس هر شب یک نفر را از اردوگاه خارج کرده و شکنجه وحشتناکی می‌کردند.

انواع شکنجه در اردوگاه عنبر

اسرا را به بهانه های مختلف و گاهی بی دلیل شکنجه می کردند. تونل وحشت را قطعا همه نامش را شنیده و با آن آشنایی دارند ولی شکنجه های دردناک تر هم داشتیم. اسرا برای هر نوع شکنجه اسم گذاشته بودند مثلا کتک درجا، کتک زیرپله، کتک حمام و کتک‌های بیرون اردوگاه که از همه دردناک تر بود. یک اسیر در دستان 70 سرباز بعثی جا به جا می شد و هر کدام که خسته می شدند، دیگری می‌زد.

 

** آشنایی شما با حاج آقا ابوترابی به چه صورت و در کجا بود؟

اگر شخصی برای نخستین بار با حاج آقا برخورد می‌کرد، با مهربانی برخورد می کرد و او را در آغوش می‌گرفت. زمانی که شخص به نشانه احترام دست می‌داد تا زمانی که شخص خودش نمی‌خواست دستش را رها نمی‌کرد. اگر شخصی نمی‌دانست که برخورد اول است گمان می‌کرد که سال‌ها یکدیگر را می شناسند.عراقی ها را نیز در اولین برخورد جذب خود می کرد. برخی از سربازها و درجه‌دارهای عراقی به او احترام می گذاشتند.

نخستین اسرای اردوگاه بین القفصین

مابین اردوگاه عنبر و رمادی یک اردوگاه به نام بین القفصین درسال 63 ساختند و من جزو نخستین اسرای این اردوگاه تازه تاسیس بودم. در این اردوگاه با حاج آقا ابوترابی آشنا شدم. به مدت دو ماه در این اردوگاه ماندیم. سپس به اردوگاه عنبر و پس از آن موصل منتقل شدیم.

** برخورد بعثی‌ها با حاج آقا ابوترابی چگونه بود و منش حاج آقا چقدر توانست بر رفتار بعثی‌ها تاثیرگذار باشد؟

اسیری تعریف می‌کرد اسرا را که از تونل وحشت عبور می‌دادند حاج آقا نیز میان آنها بود یک سرباز قوی هیکل او را از دیگر اسرا جدا کرد و به شدت مورد ضرب و شتم قرار داد. تیغی که برای اصلاح صورت به کار می‌رفت، در جیب لباس حاج آقا ابوترابی بود که باعث شد سینه‌شان را بشکافد. پس از مدتی رفتار و منش حاج آقا به قدری بر این سرباز تاثیر گذاشت که آمد و از حاج آقا ابوترابی به دلیل برخوردش عذرخواهی کرد و یکی از مریدان حاج آقا شد.

یکی از اقوام صدام مرید حاج آقا شد

دو ماهی که خدمت حاج آقا ابوترابی در اردوگاه بین‌القفصین بودم آموزش‌های بسیار خوبی دیدم. شخصیت و منش حاج آقا برای من بسیار تاثیر گذاشت بود. بعد از انتقال به اردوگاه عنبر از آن آموزه ها استفاده کردم.

حاج آقا به اسرا گفتند که ما در اینجا اسیر هستیم و حفظ جانمان اهم است. این سخن حاج آقا بر من و دیگر اسرا بسیار تاثیرگذار بود. تا آخر دوران اسارت هم طبق آموزه‌های حاج آقا رفتار کردیم.

وقتی به اردوگاه عنبر برگشتم و با آن نگهبان بعثی به نام عبدالرحمن برخورد کردم. دیگر همچون سابق تندروی نمی‌کردم در حالی که او فریاد می زد و می گفت من تو را فرستادم اردوگاه دیگری چرا بازگشتی. بی دلیل شروع به کتک زدن من کرد. وقتی به عنبر برگشتم برخورد تند با بعثی ها را کم کردم. با وجود این که کتک می خوردم.

در ااین اردوگاه یک ستوان دو جوان به نام محمدی بود. می‌گفتند یکی از اقوام صدام است. او در یک فاصله چندماهه دو رتبه ارتقاء درجه گرفت و سروان شد. پیش از این هم با این که ستوان دو بود ولی نفوذ خوبی داشت.

روزی که داشتند ما را از اردوگاه بین القفصین منتقل می‌کردند، اردیبهشت و خردادماه بود. هوا خیلی گرم بود و برای اذیت کردن اسراَ، ما را چندین ساعت زیر آفتاب نشاندند.

اجازه داده بودند حاج آقا ابوترابی انتهای اردوگاه قدم بزند. حدود 600 نفر بودیم و من در ستون‌های وسط نشسته بودم. یک جیپ فرماندهی وارد حیاط اردوگاه شد و سروان محمدی از آن پیاده شد. با دیدن حاج آقا به سمت ایشان دوید و دستانش را باز کرد تا او را در آغوش بگیرد.  حاج آقا نیز وقتی این صحنه را دید به رسم ادب به سمت او حرکت کرد و یکدیگر را آغوش کشیدند. سروان محمدی بدون ترس از عواقب این کار و در حالیکه نزدیک به 50 افسر ارشد بعثی آنجا حضور داشتند، به عربی گفت: «به دنبال شما می‌گشتم و نمی‌یافتم و از دیدنتان خوشحالم.»

او حدود چهل دقیقه با حاج آقا با اشتیاق صحبت می‌کرد. دست حاج آقا را گرفته بود کنار دیوار زیر سایه قدم می‌زدند. از دیدن این صحنه خیلی مسائل برایم مطرح شد و پاسخ خیلی از سوالاتم را گرفتم.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس