به گزارش مشرق به نقل از مهر، نگاهی به دور و برم میاندازم، همه کسانی که با عشق به این مکان مقدس آمدهاند را از نظر میگذرانم از کودک چندماه گرفته تا پیرمرد و پیرزنانی که با عصا و ویلچر آمدهاند.
پرچمهای "یا بقیه الله" است که این طرف و آن طرف در دستان جوانان و نوجوانان هیئتی در آسمان تاب میخورند و زمزمه "اللهم عجل لولیک الفرج" و ذکر دعای فرج آقا امام زمان(عج) است که از لبان هر کسی که از کنارت میگذرد، شنیده میشود.
اشک است که از گوشه چشمان بی اختیار پائین می آید و آرام به زمین میریزد. سر است که به سجده میافتد و دوباره بلند میشود اما انگار تاب نمیآورد چون دوباره همراه با صدای گریه و ناله و این بار بلندتر از بار قبل، سر به مهر میشود.
اینجا چقدر دستان خالی به آسمان چشم دوختهاند، انگار حاجتی بزرگ را طلب میکنند.
کنار سجاده دختر جوانی مینشینم، صورتش را قبل از این که به سجده برود خوب ندیدم ولی دیدم که از اشک خیس بود. منتظر میشوم تا سر از مهر بردارد و آخرین کلمات دعایش هم تمام شود، میگوید از خراسان جنوبی آمده است و این دومین بار حضورش در مسجد مقدس جمکران است.
وقتی همه امامان به امام زمان(عج) اقتدا میکنند، ما که جای خود دارد
به او می گویم تو که به حرم امام رضا(ع) نزدیکتر بودی چرا به قم آمدی؟ میگوید: وقتی امام رضا(ع) و امامان دیگر به امام زمان اقتدا میکنند، ما که جای خود دارد.
راست میگفت، عالمی در انتظارظهورش سال هاست که بی تاب است، ما که جای خود دارد.
نگاهم را به سوی دیگر صحن مسجد مقدس جمکران میاندازم، پسری را میبینم که گمان نکنم بیشتر از ده یازده سال بیشتر داشته باشد، اما چقدر جانانه توسل میکند، کتاب دعا را در دستانش گرفته، میخواند و هر از گاهی که سوز دلش بیشتر میشود و اشک اجازه دیدن کلمات روی صفحه کتاب دعا را به او نمیدهد، کتاب را به صورتش نزدیک میکند و شانههایش از شدت گریه بالا و پائین میرود.
میخواهم سرباز آقا باشم
چند دقیقه در حالش غرق میشوم، به خودم میآیم میبینم کمی آرام گرفته و به گنبد مسجد چشم دوخته؛ کنارش روی زمین مینشینم، اسمش را میپرسم میگوید: مهدی، به او میگویم اسمت مهدی است و امروز هم برای جشن میلاد حضرت مهدی(عج) به این مکان مقدس آمدی، حرفم را با تکان دادن سر تائید میکند و میگوید: من به اسمم افتخار میکنم، میخواهم سرباز آقا باشم.
از او میپرسم برای چه اینقدر اشک میریختی و اگر امکان دارد حاجتش را به من هم بگوید، با کمی تامل قبول میکند و میگوید: من در شهرمان قزوین از اعضای هیئت عاشقان مهدی هستم و هر سه شنبه در حسینیه محله مان برای فرج امام زمان(عج) دعای توسل میخوانیم و امروز هم اول این دعا را کردم و بعد هم برای شفای پدرم دعا کردم، او مبتلا به ام اس است.
بعد از چند دقیقه گفتگو از او خداحافظی میکنم و به او قول میدهم من هم برای شفای پدر او و شفای همه بیماران دیگر دعا کنم.
پیرمرد و پیرزنی هر دو با عینک روی صفحات کتاب دعا خم شدهاند، یک صفحه که به پایان میرسد یکی از دیگری تائیدیه میگیرد که آیا صفحه را ورق بزند یا نه؟ همراهی جالبی است.
چند دقیقه مهمانشان میشوم، میگویند از استان کرمان آمدهاند این را از لهجه شان هم به خوبی میشد فهمید که اهل دیار کریمان هستند. از آنها میپرسم که خود را چگونه به قم و مسجد جمکران رساندهاند، میگویند با پسر و عروس و دو نوه شان آمده اند. از آنها میپرسم پس آنها کجایند، میگویند که اگر قسمت شود برای گرفتن غذای نذری آقا رفته اند.
به حال من غبطه میخورند که در شهر قم زندگی میکنم
سر صحبت که باز میشود، به حال من غبطه میخورند که در شهر قم زندگی میکنم و در کنار بارگاه و حرم حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران هستم.
من هم از خوشحالی ام میگویم و این که چقدر از زندگی در این شهر راضی ام و به آنها قول میدهم هر وقت به حرم مطهر و مسجد جمکران بیایم برای آنها و خانواده شان هم دعا کنم و بعد خداحافظی میکنم و دوباره به خلوص این همه عاشق فکر میکنم.
وقتی پای صحبت زائرانی که از همه جای کشور و حتی از کشورهای دیگر به مسجد مقدس جمکران آمدهاند مینشینی، میفهمی که در جای جای این مسجد و مکان مقدس، و به هر زبانی سخن از نام و گفتگوی "مهدی" است. انگار اینجا روح انتظار در انسان زنده میشود.
قدم که در راه میگذاری اشتیاقت بیشتر میشود به بلوار انتظار که میرسی، دلت از شوق بی قرار میشود، بی اختیار خم میشوی و کفشهایت را از پا درمی آوری، ازدحام جمعیت تو را به کنار میزند اما تو راهت را پیدا کردهای.