به گزارش مشرق به نقل از خبرگزاری دانشجو، از جمله این خاطرات مربوط به زمانی است که این بازیگر به مناطق جنگی شمال غرب و جنوب کشور اعزام شده بود.
متن ذیل گفت و گوی «خبرگزاری دانشجو» با مهران رجبی است که از همرزمی با شهیدان همت، عباس کریمی و چراغی می گوید:
اصولاً زمانی که اعزامهای بسیج و سپاه انجام میشد کمدیهای آن بیشتر از اقدامات جدی بود؛ زیرا افراد اعزامی را جوانان بانشاط تشکیل می دادند.
در تمام هفت، هشت اعزام من در مجموع دوران جنگ، یکی هم از سوی سازمان بسیج دانشجویی بود.
یک روز از طرف بسیج ناحیه یک کرج به ما گفتند که عملیات بسیار خاصی در بندرعباس است که باید بچههای سد کرج سریعاً با هواپیما اعزام شوند؛ ما چون اهل سد کرج بودیم و مسائل آبی را خیلی خوب میدانستیم، در این زمینه فعالیت کردیم.
کمتر از ۱۲ ساعت، ۲۰ نفر جمع شدیم و از سمت سد کرج به سازمان بسیج دانشجویی رسیدیم؛ اینجا پر از نیروهای اعزامی بود و تصورمان این بود که باید با هواپیما اعزام شویم.
ساعت ۹ شب شد، همین جا غذایی خوردیم و لباس نظامی پوشیدیم و سوار اتوبوسها شدیم، فکر می کردیم ما را در فرودگاه پیاده میکنند و خودشان هر جا که بخواهند، میروند؛ از قزوین و استانهای دیگر رد شدیم، صبح که بیدار شدیم، دیدیم روی تابلو نوشته ایلام ۵۰ کیلومتر.
گفتیم که حتماً میخواهند ما را از فرودگاه ایلام اعزام کنند، در قرارگاهی نزدیک ایلام پیاده شدیم و رزمندههایی که با ما بودند وارد گردان و گروهان های خودشان شدند، ولی ما ۲۰ نفری که از سمت کرج آمده بودیم جایی نداشتیم و کسی هم به استقبال ما نیامد؛ دو روز در چادر علافها ماندیم، برای خودمان میگشتیم و خیلی خوش می گذشت.
پس از دو روز از قرارگاه اصلی آمدند و پرسیدند که بزرگتر گروه کیه؟ که من بودم و جلو رفتم، گفتند باید بریم صحبت کنیم تا ببینند که تا کنون پشت موتور نشسته ایم یا نه، رفتیم توی چادری که آنجا بود و برای اولین بار شهید عباس کریمی را دیدم که فرمانده لشکر بود.
متوجه شدم که قضیه جدی است؛ وی گفت که این نقشه من بود، ولی نمیتوانستم نقشه را به شما بگویم. بعد گفت که موضوعی پیش آمده، میتوانم روی شما حساب کنم یا نه؟ شما جایی میروید که شاید دیگر برنگردید، گفتم من از بچهها مطمئنم، ولی دو نفر نمیتوانند بیایند؛ چون اجازه آنها را از بزرگترهایشان نگرفته ام.
آمدم با بچهها صحبت کردم، با آن دو نفر خداحافظی کردیم و گفتیم ما جایی می خواهیم برویم که خودمان هم نمی دانیم کجاست، همه موافقت کردند، غروب همان روز دو تا ماشین جیپ آمد، سوار شدیم، راننده پنج تا ۲۰ لیتری بنزین پر کرده بود، به ما اسلحه دادند و گفتند که مراقب باشید به ماحمله نشود، به جایی رسیدیم که یک فضای بسیار باز بود و مردمان کرد با سبیل کلفت و مسلح آنجا بودند.
آنجا که رسیدیم غذاها را گرفتیم و رفتیم روی میز نشستیم که بخوریم؛ یکی از کردها گفت: غذای من مرغ نداره (با لهجه و صدای کلفت)؛ یکی از آن افراد مسلحی که آنجا بود دست انداخت توی غذای من و مرغ را از بشقاب من برداشت و در ظرف وی گذاشت؛ ما هم جرات نکردیم، چیزی بگوییم.
در میان ما، دو نفر روی جعبه انگور نشسته و روی غذاهای روی میز میکوبیدند، به حدی که آب انگورها به اطراف میپاشید.
خلاصه غذا را خوردیم و نزدیک خط مرزی در کردستان عراق رفتیم، دو نفر از روی تپه پایین آمدند و گفتند که دو نفر از بچههای شما باید بروند نگهبانی بدهند، ما قبول کردیم و تا صبح از ترس بیدار بودیم و خوابمان نبرد.
صبح به سنگری که کنار ما بود و سه تا موتور قایق در آنجا قرار داشت، رفتیم، یکی از فرماندهها به سمت ما آمد، در آنجا شهید دستواره، شهید همت و شهید رضا کریمی را دیدم که البته آن زمان شهید همت فرمانده لشکر بود.
صحنه عملیات را برای ما توضیح دادند و من گفتم که با این قایقها نمیشود عملیات انجام داد؛ قرار بود ما آن سه موتور قایق را تا نزدیکی عراق منتقل کنیم و از آنجا گردان شهادت بیایند و ما آن موتورها را جابهجا نماییم و ادامه ماجرا.
برای این کار دو تا اسب آوردند، اما دیدیم موتور بد بار است و پروانه آن بدن اسب را زخمی می کند؛ بنابراین در مدت چهار روزی که آنجا بودیم، اول از همه موتورها را آببندی کردیم.
یک روز مشغول کار بودیم که شهید عباس کریمی گفت: عملیات لو رفته و انجام نمیشود؛ چرا که در آخرین شناسایی، راههای شناسایی مسدود شده و نیروهای دشمن در محل عملیات دیده بان گذاشته اند.
همان جا از ما تشکر کردند و ما به سلامت با تمام دوستان به کرج و سر زندگیمان برگشتیم و تا آخر عملیات فقط میگفتیم که بندرعباس چقدر خوش گذشت.