گروه فرهنگ و هنر مشرق، اولین بار بهمن سال ۸۸، مسیر نجف-کربلا، از شیشههای دود گرفته و کثیف اتوبوس جاده را میپاییدم. خانههای کوچک گاهگلیای را دیدم که روی آن نوشته بودند (موکب) کلمهای غریب و نامانوس بود برایم، تا اینکه رئیس کاروان تعریف کرد که موکب چه جاییاست. چند روز بعد از اربعین بود در حالی که از پیادهروی اربعین چیز زیادی نمیدانستم...فکر میکردم نهایتا صدنفر عراقی پیاده میروند به کربلا.
دی سال ۹۲ من و دوستم در مزار شهدا غمبرک زده و حسرت زائران کربلا را میخوردیم و ناله میکردیم. او بیش از من، چرا که نامزدش رفته و خودش مثل من جامانده بود. آن موقع میگفتند اربعین جای خانمها نیست! در اطرافم خانمی را ندیدم که رفته باشد پیادهروی...
با دلشکستگی و جاماندگی شهدا رو واسطه قرار دادیم و عهد بستیم که سال بعد با هم به سفر اربعین برویم.
شهریور سال ۹۳ همینطور که از علایق و سلایق و شرط و شروط ازدواج میگفتیم. آقای خواستگار صدایش را صاف کرد و گفت: من خواسته و شرطی دارم!
-بفرمایید.
-اربعین... هر طور شده باید برم سفر اربعین. فقط میخوام مانعم نباشید.
قبل از اینکه این را بگوید فکر میکردم عجب رویی دارد که میخواهد برایم شرط بگذارد ولی با شنیدن خواستهاش برق شادی توی چشمهایم دوید و گفتم: «منم آرزومه که برم پیادهروی اربعین. یعنی همسرتونم میبرید؟»
گلویش خشک شد. لبی تر کرد و گفت: «شرایط این سفر خیلی خاصه. خانمهای ایرانی نمیتونند سختی این سفر رو تحمل کنند.»
_من میتونم... یعنی اگه قرار باشه ما ازدواج کنیم قول میدم که پا به پاتون بیام...خب این مسیر حضرت زینب(س) بوده. این حرکت در اصل زنانهاس چرا باید زنها رو منع کنند؟ قبول دارم زنان عراقی از نظر جسمانی قویترند اما همه به تأسی از حضرت زینب(س) وارد این مسیر میشوند. پس باید فرهنگسازی بشه تا زنها هم از این عرصه جا نمونند.
نتوانست نه بیاورد!
عقد کردیم، اولین و مهمترین چالش زندگی ما، پیادهروی اربعین شد.
موانع زیاد بود و دل همسرم راضی نمیشد من را ببرد. کار به جایی رسید که عوضِ عیدی عید قربان، به او گفتم:« حالا که میخوای بری، برو! آقای منم کریمه. »
دل او راضی و من ناراضی. شوخی نبود آرزویم داشت به فنا میرفت. خطر هم داشت
داعش هنوز توی عراق جولان میداد. دلم میگفت اگر قرار است اتفاقی رخ بدهد من هم باید آنجا باشم. نکند همسرم تنهایی شهید شود! ساز مخالفم را کوک کردم. گفتم:« اگه عشق داری به کربلا، من راضی نیستم تنها عشق کنی و منو نبری! »
گریه و ناله و آه و فغان موثر افتاد. من را در کاروان دانشجویی ثبت نام کرد و گفت:« اینجا قرعهکشی میکنند. اگه به نامت درنیومد دیگه نباید اعتراض کنی!» حالا من بودم و nنفر که فقط ۳۰۰ نفر از بینمون انتخاب میشدن.
غروب بود که اسمم رو توی لیست کاروان دانشجویی راهیان کربلا پیدا کردم. بالا و پایین پریدم و گفتم:« دیدی آقام کریمه!؟ »
راهی شدیم اما جدا جدا. او با کاروان برادران و من با کاروان خواهران. قبل از پیادهروی فقط یک ربع همدیگر را دیدیم و صحبت کردیم. تازه رسیده بود نجف. برای اینکه خانمها کنارم باشند و سختی کربلا و محیط مردانه آنجا اذیتم نکند، با کاروان خواهران طریق الی کربلا را شروع کردم. بین راه خانمهای غیر از کاروان ما خیلی کم بودند. از ایرانیها، انگار فقط کاروان ۳۰۰ نفرهی ما بودیم. اگر زنان ایرانی دیگری هم بوده باشند، آنقدر کم بودن که به چشم نمیآمدند.
در موکب امام رضای شهرداری تهران نشسته بودم. کسی چشمانم را گرفت. فکر کردم از همکاروانیها دارند سر به سرم میگذارند. نتوانستم حدس بزنم کیست! تا اینکه روی ماهش را دیدم چشمانم پر شد، خودش بود. گفتم:«هما جان خدا رو شکر که دعامون مستجاب شد!!!»
باورش برای من هم سخت بود.من و هما با یقین این کار را کردیم. با شهدا عهد بستیم. اما توی راه به آن بزرگی و شلوغی پیدا کردن همدیگر تقریبا غیرممکن بود.
هرچند برای خدا غیرممکنی وجود ندارد...
پشت پرچمدار ایران، دونفر نفر ردیف میشدیم. بیشتر شبها تا صبح راه میرفتیم. مسیر سخت بود سخت. سوز سرمای شبهایی که پیادهروی میکردیم خیلیها را از پا انداخت. برای خیلی از همکاروانیها ماشین گرفتند تا آنان را به کربلا برساند.
آذر ماه پربارانی بود. در مسیر، خاک بیابان گِل شده بود. دقیق خاطرم هست، باران که زد، چادرم از پایین پا تا کمر خیس و گِل شد. طوری که مجبورم شدم چادرم را آب بکشم و دوباره گل میشد، از سرما میلرزیدم. هرچند چای جوشیده و تلخ عراقی را دوست نداشتم اما خوب گرمم میکرد.
آن سالها که ماسک زدن ترند نشده بود برای اینکه حین پیادهروی خاک و غبار به گلویم نرسد، ماسک میزدم. جز لقمهای از کباب که در موکب تمیز کویتیها توزیع میشد، هیچ غذایی لب نزدم. با ۲۰۰ گرم انجیر خشک زنده ماندم. میلم به غذایی نمیکشید. انگار سیرِ سیر بودم.
۲۰ آذر ۹۳ ساعت هشتِ شب وارد شهر کربلا شدیم.فکر میکردم تا نیم ساعت دیگه حرم را میبینیم. اما مسیر زیادتر از حد تصورم بود و شهر به شدت شلوووغ. تعبیر خستگی آن روز را فقط میتوانم در این عبارت خلاصه کنم، به قدری کوفته و رنجور سفر بودم که دلم میخواست حلقهی عقدم را هم دربیاورم و پرت کنم طرفی.انگار آن حلقهی ۶-۷گرمی خیلی سنگینی میکرد. کوله و چادر که جای خود داشت.
بعد از یک ساعت و نیم پیادهروی توی ازدحام، از دور گنبد آقا ابالفضل(ع) را دیدیم.
قبلا دو بار به کربلا مشرف شده بودم. اما آن دفعهها کجا و با تن خسته رسیدن کجا؟!!!!
دیگر خستگی مثل عسل، شیرین شد برایم. تاولهای پایم را دوست داشتم. دیگر دلم نمیخواست از پزشک کاروان پماد بگیرم و بزنم تا تاولها خوب شوند. کاروان را بردند بیمارستان امام سجاد، هنوز افتتاح نشده بود و محل اسکان ما شد. وقتی نشستم سر جایم بیهوش شدم. دم دمای طلوع آفتاب از خواب پریدم و یک ضربه به سرم کوفتم که ای وای نمازت دارد قضا میشود! به هر ضرب و زوری خودم را از جا کَندم و ما فی الذمه ادا کردم.
صبح روز جمعه همسرم را پیدا کرد و من را برد حرم. دور و برم را گرفته بود! تا نامحرمی به من نخورد. من فقط به خانومی فکر میکردم که با همه کسانش آمده و تنها از اینجا رفته! امان از دل زینب(س).
۱ بامداد روز اربعین با دوستانم وارد حرم شدیم برای زیارت. از ساعت ۱ در صف فشردهی زائران ایستادیم. هر لحظه حال کسی خراب میشد از فشار جمعیت و با برانکارد میبردنش. بلاخره ۴ صبح شش گوشه را دیدم و دلی سبک کردم. همهاش میارزید به همین نیم نگاه. به همین دو ثانیهای که گذاشتند زیر قبه دعا کنم و بعدش زنی قویهیکل که مأمور این کار بود، تکتک زائران را هول میداد تا گذر کنند.
وقتی برگشتم تهران هرکسی میشنید رفتم، تعجب میکرد و میپرسید:« زنها هم میتونند برن!»
من سختیها را تعریف کردم. اما تاکید کردم که زنها هم میتوانند... سعی کردم به قدر خودم دوستان و آشنایانم را ترغیب کنم که از سختی راه نترسند و به دل جاده بزنند به یاد اسرای کربلا.
خدا را شاکرم که فرهنگسازی خوبی صورت گرفت. حالا زنان زیادی از هموطنانم به دریای مغناطیس حسینی میپیوندند.
* معصومه محمدی / نویسنده