گروه جهاد و مقاومت مشرق - قرار شد یک هفته، آزمایشی کار کنیم. اگر شهید پیدا کردیم، مجوز بدهند وسایلمان را هم بیاوریم و شروع کنیم. اما هرچه می گشتیم، پیکری پیدا نمی کردیم.
روز آخر مهلتمان نیمه شعبان بود. با رمز «یا مهدی(عج)» رفتیم پای کار. تا نزدیکی غروب گشتیم. همه کلافه بودند. انصافا بچه ها کم نگذاشته بودند. نشسته بودم با اشک حلقه زدهٔ توی چشمم نگاهشان می کردم. هرکس دنبال چیزی می گشت، برای یادگاری بردن. یکی یک مشت خاک برمی داشت، یکی یک تکه سیم خاردار. من هم رفتم سراغ یک شقایق وحشی. می خواستم با ریشه درش بیاورم، بگذارم توی قوطی کنسرو. یک هو دیدم ریشهٔ شقایق روی یک جمجمه، سبز شده؛ درست روی سجده گاهش. با یامهدیِ بلند من، بچه ها به سمتم دویدند. آرام آرام، خاکها را کنار زدیم. خدا خدا می کردم کارت و پلاک داشته باشد. دست کردم کارتش را کشیدم بیرون. بچه ها بلند صلوات فرستادند. اسمش را که خواندیم، افتادند روی زمین. «مهدی منتظر القائم» بود.
برشی از کتاب تفحص، انتشارات روایت فتح، به قلم سرکار خانم الف. مهدیان.