به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، بیست و هفتم آبان ماه سالگرد شهادت سردار دلاور سپاه اسلام، شهید «مهدی زینالدین» است. دلاور مرد قمی که فرماندهی لشگر 17 علی بن ابی طالب(ع) را به عهده داشت. آنچه در ادامه میآید، گزیده خاطراتی از او به روایت نزدیکانش است.
نماینده حزب رستاخیز میآید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه بچهها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که میگذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است، شاگرد اول مدرسه! اخراجش که میکنند، مجبور میشود رشتهاش را عوض کند. در خرمآباد، فقط همان دبیرستان رشته ریاضی داشت. رفت تجربی.
*سبیلتو بزن!
قبل انقلاب، دم مغازه کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتابهای ممنوعه بفروشیم. عصرها گاهی برای چای خوردن میآمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفتهای هم داشت.
یک شب، حدود ساعت ده، داشتیم مغازه را میبستیم که سروکلهاش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری میدادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت :"حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کردهای بپرسی؟" باز هم پاسبان اصرار کرد که "بگو چه دستوری میدادی؟" آخر سر مهدی گفت: "دستور میدادم سبیلتو بزنی." همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت: "خوب شد قربان؟" نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت: "اگر میدانستم این قدر مطیعی، دستور مهمتری میدادم."
*از دانشگاه فرانسه پذیرش داشت
قبل از دستگیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آنجا درس میخواند، آمده ایران. رفته بود خانهشان. دوستش گفته بود "یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا میخوای بری؟" منصرف شد.
*تاکتیک جنگ مهمه!
مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که "چرا هیچ کاری نمیکنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم." سرهنگ دست میگذارد روی شانه مهدی و میگوید: "صبر کن آقا جون. نوبت شما هم میرسه." مهدی میگوید: "پس کی؟ عراقیها دارن میرن طرف آبادان." سرهنگ لبخندی میزند و میرود سراغ بیسیم. گلولههای فسفری که بالای سر عراقیها میترکد، فکر میکنند ایران شیمیایی زده. از تانکهایشان میپرند پایین و پا میگذارند به فرار.
ـ حالا اگه میخوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آنقدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه لشگرها زبان زد شده بود.
* عملیات محرم بود. توی نفربر بیسیم، نشسته بودیم. آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف میزدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمیدهد. همانطور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود بد جوری. جعفری پرسید: "چی شده؟" جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد. زیر لب گفت "اون بیرون بسیجیها دارن میجنگن، زخمی میشدن، شهید میشن، گرفتهم خوابیدم." یک ساعتی، با کسی حرف نزد.
* تهران جلسه داشت. سر راه آمده بود اردوگاه، بازدید نیروهای در حال آموزش. موقع رفتن گفت: "نصف اینها، به درد جبهه و سپاه نمیخورن." حرف عجیبی بود. آموزش دوره سی و یک که تمام شد، قبل از اعزام، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند.
* آنقدر روی دوشش گردانده بودندش که گرمازده شد
50 روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند. یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها میگفتند:«بر میگردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم "تمومش کنین. نیروها خستهان. پنجاه روز میشه مرخصی نرفتن، گرفتارن." گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت میکنم." گفتم: "با صحبت چیزی درست نمیشه. شما فقط تصمیم بگیرین." توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچهها، بعد از سخن رانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.
* با موتور آذوقه رساند
* سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم، چشم را نمیدید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم "اینا چیه؟" گفتند "هیچکس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، میزننش." زینالدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
* ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیادهاش کردند. ترسیده بود. تا تکان میخوردیم.، سرش را با دستهایش میگرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرفتر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف میزند. تمام که شد گفت "ببرید تحویلش بدید." بیچاره گیج شده بود باورش نمیشد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه میکرد.
* ظرفهای شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرفشویی. گفت "انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من میشورم تو آب بکش." گفتم "مگه چقدر ظرف هست؟" گفت "هرچی که هست. انتخاب کن."
*همه اونو از خودشون میدونستند
حوصلهام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم: "آقا مهدی! شما که میگفتین قم تا خرمآباد رو 3 ساعته میرین." گفت "اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیشتر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیه." بچههای زنجان فکر میکردند، با آنها از همه صمیمیتر است. سمنانیها هم، اراکیها هم، قزوینیها هم.
*همه ایستادند که فدای آقا مهدی شن
یک روز زین الدین، با هفت هشت نفر از بچهها، میآمدند خط. صدای هلی کوپتر میآید. بعد هم صدای سوت راکتش. بچهها، به جای این که خیز بروند، ایستاده بوند جلوی زین الدین. اکثرشان ترکش خورده بودند.
*برای من رحمت یعنی شهادت
عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا میخواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا میکردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختر است، گفت "خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت."
*همه میخواستند در تیم آقا مهدی بازی کنند
وقتی منطقه آرام بود، بساط فوتبال را ه میافتاد. همه خودشان را میکشتند که توی تیم مهدی باشند. میدانستند که تیم مهدی تا آخر بازی، توی زمین است.
از همه زودتر میآمد جلسه. تا بقیه بیایند، 2 رکعت نماز میخواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم "نماز قضا می خوندی؟" گفت "نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه. بد هم نشد انگار."
* اگر از کسی میپرسیدی چه جور آدمی است. لابد میگفتند«خنده روست.» وقت کار اما، برعکس، جدی بود. نه لبخندی، نه خندهای انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمیزد، میزد. ولی توی حرف کسی نمیپرید، هیچوقت. من که ندیدم. میدانستم پایش تازه مجروح شده و درد میکند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.
*جاده ناامن
نزدیک ظهر، مجید و مهدی به بانه میرسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار میکند که "جاده امن نیست و نروید." از پسشان برنمیآید. آقا مهدی میگوید "اگرماندنی بودیم، می ماندیم." وقتی میروند، مسئول سپاه، زنگ میزند به دژبانی، که "نگذارید بروند جلو" به دژبانها گفته بودند "همین روستای بغلی کار داریم. زود برمیگردیم." بچههای سپاه، جسدهایشان را، کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکیها، ماشین را به گلوله میبندند، مجید در دم شهید میشود، و مهدی را که میپرد بیرون، با آرپی جی میزنند.
* با قبض خمساش شناسایی شد
هفت صبح، بیسیم زدند دو نفر تو جاده بانه – سردشت، به کمین گروهکها خوردهاند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتادهاند. به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردانها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بیسیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم.، فهمیدیم خود زین الدین است.
* هم بزرگه رفته هم کوچیکه!
سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم "یک هفته پیش اینجا بود. یک روز ماند بعد گفت میخوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم." این پا آن پا کردند. بالأخره گفتند "کوچیکه مجروح شده و میخواهند بروند بیمارستان، عیادتش." همراهشان رفتم وسط راه گفتند "اگر شهید شده باشد چی؟" گفتم "انا لله و اناالیه راجعون" گفتند "عکسش را میخواهند." پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود.
گفت "چرا این قدر زود آمدی؟" گفتم"یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان میرسند، میان اینجا" گله کرد. گفت "چرا مهمان سرزده می آوری؟" گفتم "اینها یه دختر دارن که من چند وقته میخوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه." رفت دنبال مرتب کردن خانه.
در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یکدفعه دیدم پشت سرمه. گفتم "میخوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند." پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت "تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایهها وصله" وقتی رسیدم پیش بچههای سپاه گفتم "تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم." گفتند"چشم." یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند "حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟" گفتم "لابد خدا میخواسته ببینه تحملشو دارم." خیالشان جمع شد که فهمیدهام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
کد خبر 80075
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۳۹۰ - ۱۰:۲۴
- ۰ نظر
- چاپ
این روزها سالگرد شهادت سردار «مهدی زینالدین» فرمانده لشگر 17 علیبنابی طالب(ع)، یکی از اسطورههای خمینی کبیر (ره) است. روزی که به محور سردشت - بانه میرفت به آنها که از رفتن، منعش میکردند گفت "اگر ماندنی بودیم میمانیم"؛ برای او رحمت خداوندی به معنی شهادت بود...