به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «مهدی آشتیانی» از جمله رزمندگان آزاده و جانبازان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او که به شکل معجزه آسایی از شهادت بدست افسر عراقی نجات یافته بود خاطرهای را از چگونگی مجروحیتش در جریان عملیات رمضان را برای نویسنده، خبرنگار و عکاس مشهور سوییسی خانم لورنس دئونا رویات کرده است. کتاب این نویسنده درسال 1999 به چاپ رسید و خانم دئونا برنده جایزه ادبی یونسکو شد.
در خاطره آشتیانی اینگونه میخوانیم:«امروز بعد ازظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هرچه مهمات داشتیم خرج بعثیها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود، در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره بزرگی ایجاد کرد، به قصد رفتن به حفره که حالا بعد از اصابت راکت محل امنی به نظر میرسید خیز برداشتم، برای لحظهای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است.
چند لحظه بعد به خودم آمدم، گوشهایم سوت میکشید، خواستم تکان بخورم، دیدم بدنم با من همراهی نمیکند، به سختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکشها به تمام بدنم خورده بود، پای راستم هم از زانو دیده نمیشد.
دردی جانکاه از ناحیه گردن احساس میکردم، تعجب میکردم که چرا دردی از ناحیه پا احساس نمیکنم، اطرافم را به زحمت نگاه کردم، تمام بچهها مورد آماج و اصابت ترکشهای راکتهای دشمن قرار گرفته بودند، عدهای شهید شده بودند، عدهای ناله میکردند، صدای برادر غلامی را شناختم، مداح گردان بود و داشت روضه حضرت ابوالفضل را زمزمه میکرد.
زبانم از تشنگی خشک شده بود، شهادتین را در دل خواندم، لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی به بالای سرمان رسیدند، هر که زخمی بود یا ناله میکرد تیر خلاص میزدند. در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم به من بزنند. بیرمق با چشمانی نیمه باز به آسمان آبی مینگریستم، یعنی میشد تا لحظهای دیگر در کهکشان ستارههای این آسمان جای بگیرم!
فرمانده بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، میتوانستم چهره برافروختهاش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهرا تا شهادت چیزی باقی نمانده بود اما صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را دوباره باز کنم.
یک سرباز عراقی مانع تیراندازی شد،شاید به خاطر وضعیت بسیار بد بدن خون آلودم و پای از دست رفتهام یا کلا تیرهای ناجوانمردانه خلاص، این درگیری لفظی ایجاد شده بود، فرمانده عراقی اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد. بعد به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بیدقتی انجام دهد. چون تنها زخمی نه چندان عمیق بر بالای سرم ایجاد کرد. حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظهای بعد از هوش رفتم، رزمندگان ایرانی ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند و من را به پشت جبهه منتقل کردند.
حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است، لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست دادهام، پایم به بهشت باز شود.»
فرمانده بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، میتوانستم چهره برافروختهاش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم.
منبع: ایسنا