گروه فضای مجازی مشرق- محمدحسن ابوحمزه نویسنده کشورمان در وبلاگ شخصی خود داستان کوتاهی با عنوان غواص فداکار نوشته است که در ادامه ملاحظه میکنید.
همه جا پر بود از دود باروت، جهنمی برپاشده بود، زمین جزیره ام الرصاص زیرآماج انواع گلولهها میلرزید. با هر انفجار عده بیشماری از نظامیان غافلگیر شده بعثی قتل عام می شدند.هیچ کس فکر نمیکرد بعد از شکست دو هفته قبل ایرانی ها دیگر رمقی برای آنها باقی مانده باشد، اما مانده بود . پر شوروحرارات، آماده تر از گذشته. آنها تا انتقام همرزمانشان را نمی گرفتند دست بردار نبودند. آتشبار های منظم ایرانی ها همه ارتباط ها را قطع کرده بود.
سرهنگ جاسم توی عمق سنگر زیرزمینی کلافه و مستاصل ، دیوانه وار دنبال راه فرار بود. تا آن لحظه سه چهار نفر از زیردستانش را کشته بود.آخرین نفر سرگرد ماجد بود. سرنوشت فرمانده ارشد «طالع خلیل» سرهنگ را به وحشت انداخته بود.
توی سنگر مخابرات عربده می کشید می خواست ارتباطش را با عقبه لشگر برقرار کنند تا درخواست نیروی کمکی کند، اما همه ارتباط ها قطع بود. میخواست با تلفن غورباقه ای مخصوص فرمانده لشگر صحبت کند آن هم قطع بود.
سرگرد ماجد فرمانده واحد مخابرات گارد ریاست جمهوری از ترس گوشه ای کز کرده بود ، کاری از دستش برنمی آمد.چون بره ای جا مانده از گله بود که گرگ بالای سرش رسیده بود.
صدای فریاد«الله اکبر»ایرانی ها هر لحظه نزدیک ترمی شد.دیگربه وضوح صدای مارش پیروزی عملیات آنها را از بلندگوها می شنیدند ، تا مرگ خفت بار یا اسارت ذلت بار وقتی نمانده بود.
چقدر زود مزد جنایتشان را می گرفتند.
ماجد دل به دریا زد خواست اعتراف کند که لوله کلت کمری سرهنگ روی شقیه اش لرزید، شتک خون به روی بی سیم ها و تجهیزات مخابراتی ریخت، ماجد نتوانست اعتراف کند.
او نتوانست بگوید همان چند روز قبل بود که هرچه سیم تلفن توی مقر بود جمع کرده بودند تا دستان غواصان ایرانی را با آنها ببنند. همان غواصانی که زنده زنده زیر خاک دفن شده بودند.
سپیده نزده بود که خط ایرانی ها تثبیت شده ، این بارهم غواصان خط شکن بودند.
توی سنگر مخابرات عربده می کشید می خواست ارتباطش را با عقبه لشگر برقرار کنند تا درخواست نیروی کمکی کند، اما همه ارتباط ها قطع بود.