اول زندگی‌مان پانزده سالم بود که ایشان رفت ماموریت. شاید باورش برای خیالی ها سخت باشد اما وقتی برگشت من ۱۹ سالم شده بود. فقط در این مدت چند روز آمد ما را دید.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ۲۱ آبان ۱۳۹۰ ، صدایی مهیب ، دل های مردم تهران را لرزاند. چند دقیقه بعد از این صدای هولناک اخبار زیادی مخابره شد مبنی بر اینکه این حادثه در شهرستان ملارد اتفاق افتاده و طی آن تعدادی به شهادت رسیدند. وقتی مشخص شد بین این افراد مردی است به نام حسن طهرانی مقدم آنهایی که او را می شناختند مبهوت شدند. چرا که می دانستند چه کسی از دستشان رفته است. شهید طهرانی مقدم آن قدر سخاوت داشت که در شهادت هم دوستانش را فراموش نکند. دوستانی که بعضا سالهای سال هر روز در کنارش بودند و در سختی ها او را همراهی می‌کردند. یکی از این شهدا «محمدقاسم سلگی» است. رزمنده ای از سال های جنگ که کربلایش ، سال ها پس از جنگ رقم خورد.

آنچه می خوانید ماحصل گفتگویی است با همسر این شهید :

منزل پدری شهید سلگی جای خوش آب و هوایی است در منطقه در بند برای همین تعطیلات عید نوروز همه فامیل جمع شدند منزل آن‌ها مادر ایشان که عمه من می شدند می گفت به شوخی می گفت اینجا توریستی است. اواخر جنگ یعنی سال ۱۳۶۸ بود که عمه ام پیشنهاد خواستگاری را مطرح کرد. آن موقع من دبیرستانی بودم و شهید سلگی ۷ سال از من بزرگتر بودند. وقتی قرار شد قبل از ازدواج با هم صحبت کنیم از همان ابتدا به شرایط کاری اش را کامل برایم توضیح داد و من هم پذیرفتم. سال ۶۹ عروسی کردیم.

شهید  محمد قاسم سلگی در کنار همسرش

محمدقاسم به من می گفت خودت مي‌داني من نظامي هستم و شايد بروم ماموریت و تا مدتها نيايم. وقتی هم می رفت به هیچ عنوان اجازه نمی داد کسی بفهمد کجا رفته و چه می‌کند. مثلا ۶ ماه می رفت، بینش ۵ روز می آمد پیش من و دوباره بر می‌گشت.

اول زندگی‌مان پانزده سالم بود که ایشان رفت ماموریت. شاید باورش برای خیالی ها سخت باشد اما وقتی برگشت من ۱۹ سالم شده بود. فقط در این مدت چند روز آمد ما را دید.

بعد از 4 سال هم كه آمد صبح ساعت پنج و نيم مي‌رفت سرکار و يك و دو نصف شب مي آمد خانه. تنها زمانی که در کنار هم بودیم روزهاي چهارشنبه به من زنگ مي‌زد مي‌گفت حالشو داري بريم مسافرت؟ پنج‌شنبه را مرخصي مي‌گرفت و جمعه شب برمي‌گشتيم.

دو فرزند پسر داریم. بزرگترین فرزندمان ۲۲ سالش است و پسر دیگرم ۱۸ ماه کوچک تر است. پسر بزرگم وقتي پدرش مي‌آمد از ماموريت به او مي‌گفت عمو، چون او را زياد نمی دید..

بعد از ازدواج آمدیم در خانه پدرش که همین خانه فعلی مان هست ساکن شدیم یعنی چیزی حدود ۲۳ سال. جالب است برایتان بگویم که من و شوهرم و دو فرزندم در این خانه متولد شدیم.

در دوران بارداري که حالم زیاد خوب نبود شهید سلگی زنگ مي‌زد و مي‌گفت من نمي‌توانم بيایم و مجبور بودم تنها باشم. هر ماه نوزدهم شيفتش بود و شبها مي‌ايستاد و گاهي اوقات هم شبهاي بيشتري مي‌ماند ولي با همه این‌ها من اهل غر زدن نبودم چون ایشان خيلي خيلي مهربان بود و البته من را قانع می کرد.

در برخوردش با بچه‌ها اخلاق نظامي داشت ولي نسبت به من بسیار رئوف بود.

وقتي ماموريت مي‌رفت من پايين اتاق مي‌نشستم، بغض مي‌كردم و مي‌زدم زیر گريه اما به خودم اجازه نمی‌دادم مانع کارش شوم. وقتي مي‌آمد مادرشوهرم به خاطر من دعوايش مي‌كرد كه چرا دير مي‌آيي؟

شهید محمد قاسم سلگی در کنار شهید حسن طهرانی مقدم

وسایل ارتباطی مثل الان دم دست نبود. در نبودنش شماره‌اي به من داده بود كه من زنگ مي‌زدم و به اندازه 3 دقيقه صحبت مي‌كردیم. گاهي 5، 6 روز نمي‌آمد من زنگ مي‌زدم. بعضی وقت ها که امکان تلفن زدن نبود يك دفعه آمد، می‌دیدم ریش و موهاي فرش بسيار بلند و نامرتب است. می‌گفتم پسر عمه! (در تمام طول زندگی پسر عمه صدایش کردم) اين چه وضعي است دیگر؟! می گفت: وقت نكردم برم آرايشگاه. خيلي دوست داشت من او را پسرعمه صدا بزنم، مي‌گفت وقتي تو مرا پسرعمه صدا مي‌زني احترام‌مان هميشه پابرجاست.

دوست داشت اسم فرزند اول مان را بگذارد بنیامین قرار شد پدرش برود شناسنامه فرزندمان را بگیرد و چون ایشان اسم را فراموش کرده بود به اسم مرتضی شناسنامه گرفت. اسم پسر كوچكم را هم مصطفي گذاشتيم.

اخلاق شهید سلگی زبانزد همه بود. با هر كسي مي‌گفت و مي‌خنديد، حتی مجلس ختم هم که مي‌رفتيم محال بود كسي را نخنداند. مي‌گفت كسي كه دیگری را شاد کند خدا لبانش را هميشه خندان مي‌كند و ثواب است. تا دلتان بخواهد با همه شوخي مي‌كرد.

آخرين شب جمعه پسر بزرگ با حالت شوخی آمد و يك مشت زد به من، منم خيلي دلم گرفته بود و بي‌قرار بودم يك دفعه به من نگاه كرد و گفت: دارد با تو شوخي مي‌كند چرا اينطوري مي‌كني؟ گفتم حال و حوصله ندارم بعد ديدم يكدفعه او هم شروع كرد به شوخي من را زدن. بعد گفت: تو خيلي بداخلاقي. شايد ديگر فرصت اين شوخي‌ها نباشد. مرتضی هميشه مي‌گويد انگار به پدر الهام شده بود كه مي‌خواهد برود.

شهید محمد قاسم سلگی (ایستاده، نفر وسط) در سال های دفاع مقدس


شهید سلگی وقتي عصباني مي‌شد يا از دست كسي ناراحت بود، چه در خانه و چه بيرون، مداحي مي‌خواند. من تا اين سن هنوز از او و خانواده‌اش فحش نشنيدم. مي‌گفت: آدمی که حرف بد بزند حاجت نمي‌گيرد. تا جايي كه مي‌توانيد حرف بد و زشت نزنيد. مرحوم آیت الله بهجت راخیلی دوست داشت و ارادت خاصی برای ایشان قائل بود.

بدترين روزهای زندگی ما مربوط است به ایام فوت حضرت امام(ره). 15 روز شهید سلگی رفته بود مرقد. از حرم كه آمد موها و ريش‌اش بلند شده بود. دوران نامزدي مان بود.

مي‌گفت تا زماني كه بازنشسته نشده‌ام دوست ندارم كارم بخوابد.

شبهاي قدر خانه مي‌ماند چون من نمي‌توانستم بيرون بروم با هم احيا مي‌گرفتيم. این شب‌ها خیلی گريه می کرد. روز عرفه با شوهر خواهرم رفته بود دعا. ایشان مي‌گويد آقای سلگی به شدت اشک می ریخت و با صدای بلند براي ائمه گريه مي‌كرد.

شهید محمد قاسم سلگی

به مادرش خیلی علاقمند بود و بعد از فوت ایشان زياد گريه مي‌كرد. مادرشان بسيار اخلاق خوبي داشت و بسيار خوب بود مثل يك فرشته. اخلاق ایشان هم به مادرش رفته بود.

 هميشه دوست داشت لبخند روي لب خانواده‌اش بياورد. هميشه مي‌گفت من وقتي از ماشين پياده مي‌شوم مي‌خواهم بيايم خانه همه چيز را دور مي‌ريزم خستگي‌، عصبانيت و... هر وقت به خانه مي‌رسيد به من انرژي مثبت مي‌داد اما من متأسفانه به او انرژي منفي مي‌دادم.


ادامه دارد...

گفتگو: اسدالله عطری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 8
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ماندگار ۱۱:۰۴ - ۱۳۹۱/۰۶/۳۱
    0 0
    کاش به زمانی بازمیگشتیم که زندگی بوی آرامش میداد/کاش به زمانی بازمیگشتیم که خدا در همسایگیمان بود/کاش به زمانی بازمیگشتیم که تنها غم زندگیمان شکستن نوک مدادمان بود/کاش به زمانی بازمیگشتیم که به بهانه گرفتن توپمان درب خانه خدا را میزدیم. اکنون سالهاست که ما از آن محله اسباب کشی کرده ایم و تنها کسی که پشت سرمان آب ریخت که زودتر بازگردیم خدا بود...
  • مجیدی ۱۴:۳۵ - ۱۳۹۱/۰۶/۳۱
    0 0
    فرهنگ جهاد و شهادت تنها فرهنگ نجات‌بخش در همه عرصه‌های جامعه است و هیچ جایگزینی ندارد و عزت دنیا و آخرت در آن نهفته است و باید بدانیم عاقبت به خیر شدن در تداوم راه شهدا است.
  • ۱۴:۴۸ - ۱۳۹۱/۰۶/۳۱
    0 0
    کربلا کربلا ما داریم میاییم
  • ۱۶:۴۵ - ۱۳۹۱/۰۶/۳۱
    0 0
    کربلا کربلا ما داریم میاییم ...................... یا اخی مطمئنی ؟ کرببلا رفات رنجو عذاب دارد دیدار جانانه هولو ولا دارد .................هر وفت سختی کشیدی هر وقت مرگ بهترین دوستانت را دیدی هر وقت برای ولایت دم فرو بستی ....آنوقت بگو کربلا کربلا ما داریم میاییم .شعار دادن سخت نیست فوقش میری شهر کربلا اما و اما
  • ۲۲:۱۲ - ۱۳۹۱/۰۶/۳۱
    0 0
    دمت گرم
  • یک دوست ۱۰:۱۳ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۲
    0 0
    واقعا خوش اخلاق بودخداباائمه محشورش کنه.
  • ۱۵:۴۱ - ۱۳۹۲/۱۰/۰۱
    0 0
    خاطر ات شهید نواب را بنویسید
  • سلگی ۲۲:۰۲ - ۱۳۹۳/۰۱/۱۱
    0 0
    اسم منم محمد سلگیه با خوندن زندگی نامهی شهید سلگی اولین با ارزو کردم خدا زندگی مارو مثل این شهیدا کنه چون واقا شهدا خیلی مرد بودن.روحشون شاد و یادشون گرامی

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس