گروه جهاد و مقاومت مشرق - 24 سالي ميشود كه كفشهاي همسرش را جفت ميكند و جلوي در خانه ميگذارد. حتي وقتهايي كه همسرش مأموريت است. چشمانتظاري عادت هميشگي اهل اين خانه است. اين بار اما همه چيز فرق ميكند. فيلم منتشر شده از شهادتش، صحبتهاي همرزمانش در جبهه خانطومان، تأييد نهادهاي مسئول، همه چيز از شهادت سعيد انصاري خبر ميدهند. اما اهل خانه هنوز باور نكردهاند كه حاجسعيد ديگر برنميگردد. هر روز غروب بچهها حواسشان را به زنگ خانه ميدهند كه شايد بابا بيايد و باز هم چون گذشته رنگ و عطر خانه با حضور پدر شادمانتر شود. روزها از پي هم ميگذرد اما بچهها خوب ميدانند كه پدر«عاش سعيدا و مات سعيدا» بود. آنچه در پي ميآيد گوشههايي از زندگي تا شهادت مدافع حرم شهيد سعيد انصاري است كه در گفتوگو با همسر شهيد تقديم حضورتان ميكنيم.
ازدواج با يك رزمنده دفاع مقدس چه حال و هوايي داشت؟
از چند و چون حضور شهيد انصاري در جبههها اطلاعي داريد؟
گويا شهيد انصاري بعد از جنگ ادامه تحصيل ميدهند؟
اولين باري كه از رفتن و مدافع حرم شدن با شما صحبت كرد چه عكسالعملي داشتيد؟
راضي كردن شما كار سختي بود؟
در جبهه كه بود با هم ارتباط داشتيد؟
برايتان از جبهه و لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم صحبت ميكرد؟
نحوه شهادت ايشان به چه صورت بود؟
از آخرين روزهاي همراهيتان با شهيد خاطرهاي داريد؟
آخرين مرتبه چه تاريخي اعزام شد؟
ازدواج با يك رزمنده دفاع مقدس چه حال و هوايي داشت؟
دقيقاً زمان ازدواج ما اوج جنگ بوسني و هرزگوين و كشتار مسلمانان بود. خوب به ياد دارم در نمازجمعه كمكهاي مردمي براي بوسني جمع ميكردند. همان ايام بود كه من با اجازه همسرم انگشتر نامزديمان را براي كمك هديه كردم. اولين و قيمتيترين هديهاي كه سعيد برايم خريده بود. ما اهل يك كوچه و محله بوديم و در يك پايگاه بسيج فعاليت ميكرديم. سعيد من را خوب ميشناخت اما من چندان شناختي نسبت به ايشان نداشتم. سعيد ميدانست كه من معلم هستم. براي همين با برادرم ارتباط گرفت و بعد از تكميل اطلاعاتش نسبت به من مسئله ازدواج را با خانوادهاش در ميان گذاشت. بعد از آن هم با وساطت يكي از همسايهها به اتفاق خانوادهاش به خواستگاريام آمدند. من و سعيد با هم صحبت كرديم و بعداز توافق، قول و قرارهايمان را گذاشتيم. روحيات و افكارمان نزديك به هم بود. او متولد چهارم دي ماه 1349 و كارمند وزارت دفاع بود. ميگفت هميشه از خدا ميخواسته نام همسرش فاطمه و معلم باشد كه همين طور هم شد. سعيدم ميگفت با معلمي دينت را به اسلام و انقلاب ادا خواهي كرد. ميگفت از خدا يك زينب و حسين هم خواستهام كه بعدها خدا اين خواسته سعيد را هم اجابت كرد. هميشه خدا را شكر ميكرد كه دعاها و زمزمههاي عاشقياش به بهترين شكل اجابت ميشود. ما نيمه شعبان سال 1370 عقد كرديم و در 10خرداد سال 1371 زندگي مشتركمان را در كنار هم بدون هيچ مراسم و تجملاتي آغاز كرديم. سعيد معتقد بود در جشن گناه ميشود و ما نميتوانيم مراسممان را كنترل كنيم.
ايشان در سن 16سالگي به جبهه رفته بود. دو سال در گردانهاي مقداد و كميل بود. در مدت حضورش بارها شيميايي ميشود و به خاطر عوارض شيميايي هميشه معده درد شديد داشت. اما هرگز پيگير سهميه جانبازياش نشد. جنگ تمام شد اما گويي جهاد براي سعيد تمامي نداشت. بهترين دوستانش را در جنگ از دست داده بود و غبطه به حال شهدا و آرزوي شهادت براي هميشه در اين سالها همراهش بود. سعيد هميشه از دوست صميمي و برادر صيغهاياش سردار ابوالفضل آرايشي برايم صحبت ميكرد، برنامه هر پنجشنبه ما زيارت قبر ايشان بود و شهداي دفاع مقدس. 24سال هر پنجشنبه سر مزار دوستش رفت. عكسهاي جبهه و خاطراتش را مرور ميكرد. عكس حجلهاش را هم انداخت كه با دستخط خودش خاطره جنگ را پشت عكس نوشته است. عكس را نشانم داد. چفيه به دور گردنش بود، ميگفت اگر روزي من شهيد شدم، اينطوري بالاي عكسم بنويس شهيد. همسرم عاشق چنين روزي بود. عاشق جبهه و جنگ بود و در تمام مانورهاي بسيج و سپاه شركت ميكرد آماده رزم بود. سعيد ميگفت: در صورتي كه موقعيت فراهم شود، براي مبارزه به لبنان ميرود. با پايان هشت سال دفاع مقدس يك سري رزمندهها به لبنان رفته بودند و آقاسعيد هم حال و هواي لبنان به سر داشتند.
بله، شرايط جبهه و جنگ باعث شده بود تا سعيد از درس دست بكشد اما بعد از جنگ و ازدواجمان فرصتي فراهم شد تا در مدرسه ايثارگران منطقه ۱۶ ثبت نام كرده و در رشته انساني ادامه تحصيل بدهد. از آنجاييكه بين درسهايش فاصله افتاده بود از من خواست كمكش كنم. مدرسه محل كار من نزديك خانه بود. تا اينكه سعيد به اروميه مأموريت گرفت و ما راهي اروميه شديم. دعاهاي سعيد يكي يكي اجابت ميشد و خدا دخترمان زينب را در 19شهريور 1374به ما هديه كرد. با تولد زينب خانهنشين شدم و همين امر باعث شد تا بيشتر به درسهاي سعيد برسم. خوب ياد دارم تمام درسهاي ايشان را خلاصهنويسي، ويرايش و سؤالهاي مهم را يادداشت ميكردم. خلاصه معلم سرخانه آقاسعيد شده بودم تا اينكه كنكور شركت كرد. سعيد 28سال داشت كه در دانشگاه علامه با رتبه 300پذيرفته شد. با قبولي در دانشگاه ما به تهران آمديم. در كنار تحصيل در دانشگاه سعيد مسئول بسيج دانشگاه هم شد. دوران دانشجويي سعيد همراه بود با فعاليتهاي بسيج دانشجويي و اين فعاليتها همزمان شده بود با اغتشاشات فتنه سبز. ما در اين ايام سعيد را كمتر در خانه ميديديم. بعد از پايان تحصيل همسرم دوباره به محل خدمتش در وزارت دفاع بازگشت و باز هم مأموريتهاي كاري كه يكي پس از ديگري پيش ميآمد.
همسرم ماه مبارك رمضان سال 1393 خيلي ناراحت بود. شبها مداحي گوش ميكرد و در حال و هواي خودش آرام و بيقرار اشك ميريخت. از سعيد پرسيدم چرا آنقدر ناراحتي؟ گفت براي اعزامم به عراق و سوريه موافقت نميكنند. همان شب خواب ديدم سعيد اعزام شده و تير به پهلوي راستش خورده است. لباس سفيد به تن داشت جنازهاش گم شده بود و من همراه با عدهاي از همسران شهدا براي پيدا كردن پيكرش به يكي از كشورهاي عربي رفته بودم، اما احساس ناامني داشتم و ميترسيدم. صبح ازخواب بيدار شدم، در فكر خوابم بودم كه سعيد متوجه شد و من خوابم را برايش تعريف كردم. ايشان هم سريع با خوشحالي گفت حتماً با رفتن من موافقت كردهاند كه شما خواب مجروحيت و شهادت من را ديدهاي. به من گفت: دعاكن شهيد بشوم. جانباز شدن و اسير شدن را تاب نميآورم. سعيد به محل كار رفت كمي بعد از محل كار تماس گرفت و گفت خوابت تعبير شد. با اعزام من به عراق موافقت كردهاند. خيلي زود كارهايش را انجام داد و راهي عراق شد.
اجازه بدهيد سؤالتان را اين طور پاسخ بدهم. وقتي پيكر همسرم تشييع ميشد، در كنار همه شكوه مراسمش، عدهاي به من ميگفتند چرا گذاشتي همسرت برود؟ من هم در پاسخ آنها ميگفتم و ميگويم نه تنها هيچ مخالفتي با رفتنش نداشتم بلكه مشوق ايشان هم بودم.
وقتي سعيد در سوريه بود چند باري تماس گرفت و بعد از سه ماه به مرخصي آمد. چند روزي استراحت كرد و دوباره عزم رفتن كرد كه من ساكش را آماده كردم. يك كتاب مكالمه عربي گرفتم، ساكش را مرتب كردم و سعيدم دوباره راهي شد. بعد از دوماه از عراق آمد. لاغر و نحيف شده بود.
سعيد فلش عكسهاي عراقش را درآورد. زينب عكسها را در لپ تاپ ريخت. تا آخر شب با آقاسعيد چند بار نگاه كرديم و از نگاه كردن عكسهايش سير نميشديم. همهاش دوست داشتيم تا از منطقه و بچهها و جهاد در عراق برايمان تعريف كند. يك بار هم در روزهاي آخر آذرماه سال 1394 از عراق آمد، يك سري از لباسهاي شهدا را با خودش آورده بود. خيلي ناراحت بود، گفت تا كي من بايد لباسهاي دوستان شهيدم را به خانوادههايشان برسانم. چرا نوبت من نميشود؟ گفتم خدا گلچين ميكند. گفت يعني من هنوز گل نشدم؟ گفتم اگر گل شده بودي كه خدا ميچيدت. سعيد فقط نگاه كرد و خنديد.
سعيدم سه روز بعد از اعزام در منطقه خان طومان حلب با سه تير مستقيم قناسه النصره به شهادت رسيد. دقيقاً مانند همان خوابي كه برايش تعريف كردم. تيري به پهلوي راستش و تيري به ريه و تيري به گلويش اصابت كرده بود. همرزم و دوستش لباسش را باز كرده تا محل خونريزي را فشار دهد شايد خون بند بيايد اما كار از كار گذشته بود و چون خونريزي شديد بوده سعيد ذكر يا زهرا (س) گفته و شهيد شده بود. شهيد علي عبداللهي ناظر شهادت همسرم بود، بعد از سعيد شهيد ميشود و يكي ديگر از همرزمانش زخمي ميشود. تنها آنچه از سعيد و لحظات شهادتش به من رسيد فيلم لحظه شهادتش بود. متأسفانه بعد از شهادت سعيد بچهها در كمين تروريستها گير ميكنند و زير تير مستقيم قناسهها قرار ميگيرند براي همين بازگرداندن پيكر سعيد براي آنها ممكن نميشود. وقتي پيگير خبر شهادتش شديم به ما گفتند كه بله شهيد شده است. گوئي يك درصد احتمال اسارت ايشان را ميدادند كه بعد از بررسي شواهد ماجرا شهادت سعيدم تأييد شد. خوابي كه براي شهادت سعيد ديده بودم لحظه به لحظه محقق شد، شهادتش، مفقود شدنش و انتظاري كه امروز با آن سرو كار داريم. در نهايت مراسم شهادت همسرم در مسجد جامع شهرري واقع در حياط حرم عبدالعظيم الحسني برگزار شد.
بيست روز آخري كه خانه بود بين مأموريت عراق و سوريه، خاطرات قشنگي را برايمان ساخت. خصوصاً روز آخر. با هم رفتيم شهرري قدم زديم و از همه چيز برايم صحبت كرد. حسين مدرسه بود و زينب هم رفته بود پايگاه بسيج. آقا سعيد خيلي راحت گفتنيها را گفت و حرفهايش را زد، حرفهايي كه من مثل هميشه ميدانستم مثل۲۴ سالي كه مأموريت ميرفت و برميگشت اما خودش ميدانست كه آخرين بار است كه اين حرفها را ميزند. بعد از هر حرفي به چهره من نگاه ميكرد و صبر ميكرد تا عكسالعمل حرفهايش را در چهره من ببيند وقتي آرامش ظاهر من را ميديد با لبخندي تأييدم ميكرد اما خدا ميداند كه در دلم تلاطمي بود كه دلم نميآمد آن را بروز بدهم چون ميدانستم مسافر است و خواستم دلش قرص باشد و دلنگران نشود. ايشان با اطمينان حرفهايش را زد و دلش را سبك كرد بيخبر از آن كه اين سبكي او را به پرواز و شهادت نزديك ميكرد. ديگر خيالش راحت بود خيلي راحت. بعد از ظهر خداحافظي كرد، سفارش بچهها را كرد و رفت براي هميشه. رفت تا شهادت را نصيب خود كند. او «عاش سعيدا و مات سعيدا» را به منصه ظهور رساند. سعيد ميگفت من خيالم راحت است كه از عهده زندگي برميآيي. با اطمينان بچهها و زندگي را به تو ميسپارم و ميروم، اگر خيالم راحت نبود كه تنهايتان نميگذاشتم. امروز من ماندم و بار مسئوليتهايي كه به من سپرده شده و امانتهايي كه بايد به حق تربيت كنم تا به دست صاحبانش بسپارم.
دي ماه سال 1394 ساعت ۵ بعد از ظهر براي آخرين بار اعزام شد سوريه. همان روز خداحافظي كرد و رفت اداره. من هم رفتم جلسه مدرسه حسين اما فكرم خيلي مشغول بود. بعد برگشتم خانه. همسرم گفت ناهارتان را بخوريد من ناهارم را ميخورم و ميآيم. ناهارمان را خورديم زينب و حسين خوابيدند و من هم در آشپزخانه مشغول كار بودم. حدود ساعت سه بعد از ظهر بود همسرم تلفن زد بعد از سلام و احوالپرسي گفت زينب و حسين كجا هستند؟ چي كار ميكنند؟ گفتم خوابند گفت بيدارشان كن، دارم ميام خداحافظي. من هم بچهها را بيدار كردم و نشستيم تا همسرم آمد. خداحافظي كرديم. از من دو تا عكس 4×3 خودش را خواست. عكسها را به سعيد دادم. گفت من اين مرتبه دير برميگردم. عيد پيشتان نيستم شايد تا تابستان برنگردم. شما همه كارهاي عيد و خريدها و ديد و بازديدهايتان را انجام بدهيد. وقتي سعيد خداحافظي ميكرد كه به سوريه برود، حسين با شيطنت شيرين هميشگياش به او گفت: «پول كيك تولدم يادتان نرودها!» بابا هم پول كيك تولد حسين و خريد لباس عيد آنها را به فاطمه خانم داد و سفارش كرد كه حتماً تولد حسين را بگيرند. بعد رو به من كرد و گفت: مراقب خودت و بچهها باش. سعيد را از زير قرآن رد كردم و پشت سرش آب ريختم و حسين به دنبالش رفت. سعيد كه رفت متوجه شدم كلاهش را جا گذاشته است. تلفن زدم و گفتم مگر كلاهت را نميخواهي گفت چرا سرم يخ ميكند بده حسين بياورد. گفتم دستكش چي؟ گفت نه با خنده گفت ننه عصمت برايمان ميبافد (ننه عصمت، خانم مسني بود كه براي رزمندههاي دفاع مقدس و بعدها براي مجاهدان جبهه مقاومت اسلامي كلاه و دستكش ميبافت و به جبهه ارسال ميكرد.)
*صغري خيلفرهنگ / روزنامه جوان