خود را به بیمارستان امام حسین(ع) رساندم "بابا رجب" در یکی از اتاقهای بیمارستان روی تخت دراز کشیده است و نمیتواند حرف بزند حتی مثل گذشته شکسته شکسته ...
به اندازهای ریهاش عفونت کرده که مدام تب میکند و خانواده هر لحظه شاهد وضعیت وخیم پدر میشوند و به قول محمدرضا؛ پدرم هر چند قطع عوض نشده اما از کودکی تا به امروز، روزی چند بار جلوی چشمانمان شهید میشود.
شاید سه سال پیش که برای اولین بار چهره "بابا رجب" را در قاب عکسی در فضای مجازی دیدم تصورش را هم نمیکردم "بابا رجب" با چهرهای که بر اثر شدت خمپاره از بین رفته و در فضای کوچه و خیابان همه از او فرار میکنند و او را به عنوان یک جانباز نمیشناسد چنین قلب مهربان و رئوفی داشته باشد.
نانوای بسیجی که سال 1366 در منطقه حور عراق بر اثر اصابت خمپاره صورت خود را از دست داد و امروز با 70 درصد جانبازی در هیاهوی شهر به فراموشی سپرده شده تنها برای اینکه سیرت دارد اما صورت ندارد.
جوانمردی که سال 64 بهعنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شد و آخرین باری که خاک جبهه را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود و این بسیج شدن و اعزام به جبهه تجربه ای بود برای جوانی که یک عمر سختی کشیدن و فاصله گرفتن از جامعه و زندگی عادی را به جان خرید و من امروز در بیمارستان مرور میکنم مصاحبههایی را که با بابا رجب داشتم .
روز اولی که به خانه اش رفتم به استقبالم آمد با اینکه نمیتوانست درست صحبت کند اما بریده بریده خوش آمدگویی گفت و از اینکه به یادش بودم و مثل خیلی از مردم از او و چهره اش نمیترسم تشکر کرد.
بابا رجب به من گفت در هنگام حادثه، چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، من هم در حال شکستن یخ بودم و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر خورد،یکی از دوستانش یک دست و یک پایش قطع شده بود و دیگر همسنگریهایش همه شهید شده بودند، هیچکس تصور نمیکرد حاج رجبی که خمپاره به صورتش اصابت کرده زنده بماند.
فقط از پشت سر تشخیص داده میشدم، ترکشی که به صورتم خورده بود تمام صورتم را از بین برده بود، 20 روز در بیمارستان تبریز و 18 ماه در بیمارستان فاطمة الزهرای تهران بستری شدم.
به یاد دارم روزی که "بابا رجب" آستین لباسش را بالا زد و گفت:24 بار عمل روی صورتم انجام شده و هر بار یک تکه پوست از دست و پایم جدا کردند و به صورتم پیوند زدند، از پوست سرم محاسنم را درست کردند اما استخوان دماغم دیگر جوش نخورد و صورتم با وجود اینکه 24 بار عمل شده اما هنوز هم به حالت عادی برنگشته، غذا خوردن برایم مشکل است، بویایی ام را از دست داده ام و چشمانم نیز بسیار کم سو شده است.
به یاد میآورم که حاج رجب دوست داشت بعد از 28 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی بخورد بهویژه سالاد شیرازی، اما سالهاست که با سرنگ غذا میخورد و این روزها که در بیمارستان به سرمیبرد تنها با سرم تغذیه میکند.
به یاد میآورم روزی را که به همراه بابا رجب به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و مردم بسیاری او را میشناختند اما نه به عنوان یک جانباز بلکه به عنوان مردی که صورتش را بر اثر تصادف از دست داده یا بر اثر سوختگی و جذام و من آن روز افتخار میکردم به اینکه با بزرگ مردی همانند بابا رجب همراه شدهام مردی فروتن و متواضع که از صورتش گذشت اما سیرتش را هیچوقت از دست نداد.
در بیمارستان امام حسین(ع) خانواده "بابا رجب" با خوشرویی از حضورمان استقبال میکنند کنار تخت "بابا رجب" میروم خیلی ضعیف و شکسته شده است خیلی بدتر از آن روزهایی که به دیدنش میرفتم .، باورش برایم سخت نبود چرا که پیش از این پیگیر حال و روزش بودم و بارها پسرش گفته بود که عفونت دهان و گوش پدرم را خیلی آزار میدهد و این شرایط به دلیل بالا بودن سنشان شرایط بسیار سختی را برایش رقم زده است.
بابا رجب تنها آرزویش دیدار با مقام معظم رهبری بود و سال گذشته آرزویش برآورده شد نام رهبر را که میآورم با خوشحالی اما شکسته شکسته میگوید: رهبر را دیدم فقط اشک ریختم، فکر نمیکردم به آرزویم برسم، حاج رجب با دستش پیانیاش را نشان میدهد و از کلماتی که به سختی از دهانش بیرون میآید متوجه میشوم مقام معظم رهبری بر پیشانیاش بوسه زدهاند.
پسر "حاج رجب " میگوید: از روزی که پدرم در بیمارستان بستری است باور اینکه پدرم جانباز 70 درصد است برای خیلی از پرستاران و مردم سخت است. خیلیها از چهره پدرم میترسند و همیشه میگفتند نگذارید بیرون بیاید درصورتی که پدرم زیبایی اش را به خاطر دفاع و آزادی مردم ایران داده است من نمیتوانم آزادی پدرم را از او بگیرم.
محمدرضا محمدزاده میافزاید: پدرم از 17 تیرماه به دلیل عفونت شدید ریه در بیمارستان بستری شده است، این عفونتها از گوش و دهان به ریه منتقل شده است و به دلیل عفونت شدید ریه به زور سرم در شرایط هوشیاری مانده است.
وی عنوان میکند: من امروز تازه متوجه مظلومیت پدرم شدم، پدرم خیلی مظلوم که حتی جانبازیاش برای مردم جا نیفتاده است. حتی در بیمارستان هیچکس از شرایط پدرم اطلاعی ندارد و اکثراً گمان میکنند پدرم بر اثر سوختگی و یا تصادف به این حال و روز درآمده و کمتر میپذیرند که پدرم جانباز 70درصد باشد و شاید به همین دلیل رسیدگی ویژهای به عنوان جانباز نسبت به وی صورت نمیگیرد.
امروز تمام این خاطرات را در حالی به یاد میآورم که حاج رجب روی تخت بیمارستان دراز کشیده است و به علت عفونت شدیدی که دارد نمیتواند حتی بریده بریده سخن بگوید.