به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 61 با هدف ورود به خاک عراق توسط رزمندگان ایرانی آغاز شد. این عملیات برون بروزی به این دلیل بود که پس از آزادی خرمشهر حالا باید به صدام درس عبرتی داده میشد که اگر چه او جنگ را آغاز کرده اما نمی تواند هر زمان که بخواهد قائله را تمام کند.
این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و اینگونه روایت میکند:
***
این اولین باری بود که دریاچه پرورش ماهی را می دیدم. پایه موتور را زدم و آمدیم پایین. آنجا آبی به سر و صورتمان زدیم که آب بسیار زلال و تمیزی بود و همان جا گرفتیم نشستیم که ساحل بود و در اثر پیشروی آب، نیزارها سربلند کرده بودند...؛ خواستیم برگردیم که آتش سنگین دشمن شروع شد. گفتم: «حسین، معلوم است که عراقیها میخواهند حمله کنند.» گفت: «نه بابا! گویا نیروهای تیپ نجف درگیرند.»
این بار هم گفتم: «محکم بشین یک سری هم به این طرف- جنوب- بزنیم.» (سفئهلیخدا!! ساعت حدود هفت و نیم صبح است. هیچ کس خبری از ما ندارد. آمدهایم اینجا و داریم پیش چشم تانکهای دشمن راه میرویم نه دوستم را میشناسد نه دشمن!!
زیر آتش سنگین دشمن این دفعه هم پیچیدیم و رفتیم و رفتیم تا جایی که حسین دوربینش را درآورد و یک نگاهی کرد.
- دایی! تانکها را نگاه کن.
حدود صد - صد و پنجاه تا تانک روبروی ما، کمی دورتر، داشتند آرایش میگرفتند.
گفتم: حسین، تا آن خاکریز هم جلو برویم و برگردیم.
خلاصه، خود سر بودیم و وقتی میخواستیم جایی برویم اول کمی احتیاط میکردیم. مثلاً حسین میگفت: دایی نرویم بهتر است، یک وقت دیدی آقا مهدی پیدایش شد و آن وقت بد میشودها!
اما بعد حرف خومان را به کرسی مینشاندیم...
راستی، آقا مهدی را هم از دور دیدیم (وقتی تا نزدیکیهای پاسگاه برگشته بودیم) و گفتیم جلو نرویم. اگر آقا مهدی اینجا هم حرفی نزند توی مقر حتماً ناراحتیاش را بروز میدهد.
برگشتیم پشت خاکریزی که به موازات پاسگاه زده بودند. آنجا حمید حسینزاده را دیدیم و جعفر بهرامیزاده را.
- حمید آقا، چه عجب از این طرفها؟!
حمید نگاهش را کمی بدجنس کرد و گفت: عجب از شماهاست یا ما؟ شما کجاها را میگردید؟!
- رفته بودیم دریاچه پرورش ماهی، سر و صورتمان را هم که میبینید خیس شده، مال همانجاست.
- جان ننهات راست میگویی؟!
- پس چی؟ تو بگو حسین، آبش که حرف نداشت.
حمید خندهای کرد و پرسید: پرورش ماهی بود؟!
خدا شاهد است که پرورش ماهی بود. یک دریای بزرگ
جعفر گفت: اگر مثل دریا باشد راست میگویند پرورش ماهی بوده
بالاخره قبول کردند و این بار حمید درآمد که به ما آقا مهدی گفته، آمدهایم به شماها کی گفته؟ حرفی برای گفتن نداشتیم.
یک روز هم اینطوری گذشت و برگشتیم مقر، شب در مقر، گردانها را با سازماندهی جدیدشان آماده عملیات میکردند. حیدری گفت: صبح که گرد و خاک بلند میشود و هوا طوفانی است موتورها را برمیدارید و میروید جلو برای شناسایی.
و این بار هم قرار بود روش جدیدی را برای شناسایی تجربه کنیم روز روشن، بر ترک موتور، رو به دشمن که تانکهایش را آرایش هجومی میدهد و جالبتر از همه اینها، در دشت صاف!
صبح شش نفر شدیم و دو نفر، دو نفر سوار بر موتورهایمان گاز دادیم و از جا کنده شدیم و هر کدام جدا از هم تا حدودی پیش رفتیم و بعد فرار کردیم و د بیا! خودمان را رساندیم پشت خاکریز...، ما - من و حسین - وقتی گرد و خاک خوابید، دیدیم درست در دویست متری تانکها هستیم و دقیقا همانجا فرار را بر قرار ترجیح دادیم. بین راه هم موتوری را دیدیم که در مسیر ما مثل برق دور شد و بعد که به هم رسیدیم دیدیم جعفر اینها هستند. گفت فرار کنید، موتورشان خورد زمین و پای جعفر هم چسبید به اگزوز سوخت. بعد هم با چه مصیبتی احمد علوی بلند شد و روشنش کرد موتور روشن نمیشد و برگشتیم) ناسلامتی آقا مهدی از ماها خواسته بود برویم جلو ببینیم نیروهای دشمن قصد حمله دارند یا نه.
وقتی رسیدیم، دیدیم حمید و مجید زودتر از ماها برگشتهاند حمید گفت: شماها کجایید پس؟ ما شما را دیدیم که عراقیها دنبالتان کرده بودند.
- شماها کجا بودید پس؟
- ما همان اول که دیدیم اوضاع خراب است برگشتیم اما دیدیم که تانکهای عراقی داشتند خودشان را آماده میکردند.
بالاخره نتیجه آن شناسایی دم دستی که از میان توفان شن به دست آمد این بود که دشمن خودش را برای حمله آماده میکند (احتمالا داشتند توپخانهشان را راه میانداختند که اول آنها آتش بریزند و بعد تانکها بیایند سروقتمان).
حیدری هم با یک تویوتا وانت آمد آنجا و رفت پشت وانت ایستاد به نگاه کردن منطقه، در حالی که گلولههای توپ و خمپاره دور و برش منفجر میشد و ...
- ماشین اوستونده علم گزدیرمه! دوش گل آشاغی یه، ایندی وورارلار! آن بالا وول نخور، بیا پایین حالا میزنندت!
این را حمید میگفت و هرچه اصرار میکرد که بابا! هر چه اطلاعات از منطقه میخواهی من در اختیارت میگذارم تو حالا بیا پایین. نمیآمد هیچی، به ماها هم میگفت شماها هم بیایید از اینجا نگاه کنید!
خیلی از این وضعیت و پایین نیامدن حیدری نگذشته بود که یک گلوله توپ درست کنار ماشین خودروی خاکها و او پشت ماشین پرت شد پایین و دل رودهاش ریخت روی خاکها.
آلاه! ایندی گل دئییم کی منطقه ده نه خبر وار! سن لن ده ییروخ بیاخدان؟! (بفرما حالا بیا بگویم که در منطقه چه خبر است مگر با تو نیستیم؟!)
نالهاش بلند شده بود بدن زخمیاش را گذاشتیم پشت همان تویوتا و به رانندهاش گفتیم ببردش عقب.
موقع ظهر بود که آمدند گفتند امشب شب عملیات است.گردانهایی از تیپ ولی عصر دزفول و ارتش و تیپ ما (گردان شهید مدنی) در محدوده پاسگاه، پشت خاکریز مستقر بودند و به جز نیروهای ارتش، هر گردانی گردان پشتیبان خودش را هم پشت سرش داشت که بیشتر نیروهای ما از آنها بودند. ما اطلاعاتیها بعد از اینکه حیدری زخمی شد و رفت، جمع شدیم یک جایی در پشت خاکریز و چاله چولههایی برای خودمان کندیم (مثلا سنگر) و نشستیم توش...
- ببینید باز هم میتوانید بروید جلو و خبرهایی بیاورید.
خیلی ننشسته بودیم که این را گفتند و ما هم سه نفر - سه نفر تقسیم شدیم و این بار با پای پیاده راه افتادیم. این دفعه من با مجید و بویوک آقا همراه شدم. از بریدگی خاکریز که حدود هشت متر عرض داشت گذشتیم و افتادیم در دشتی که جای جایش تل خاک و عوارض طبیعی بود و میشد پشتشان پلکید و دید زد. حدود دویست متر رفتیم جلو و این بار زودتر از همیشه چند و چون اوضاع دستمان آمد. از همان جا خط سیاهی را که حدوداً در هشتصد متریما دیده میشد خیره شدیم و کمی که دقت کردیم تقریباً سیصد تا تانک را تشخصی دادیم که داشتند آرایش نظامی برای پیشروی میگرفتند. هنوز دهانمان را که از تعجب باز مانده بود نبسته بودیم که آتش بازی شروع شد مجید گفت دایی برگردیم.. گفتم نه بگذار کمی آتش فروکش کند ضمناً اینجا امن تر است نیم ساعت همینطوری گذشت و بعد قطع شد که بلند شدیم و همگی برگشتیم پشت خاکریزمان، جعفر گفت: آنقدر تانک بود که نمیشد شمردشان! گفتم: طرف ما هم خیلی بودند آرایش میگرفتند و داشتند پیش میآمدند.
در خط به همه نیروها آماده باش دادند و سعی کردند پیش بینیهای لازم را هم بکنند. به توپخانه خبر دادند و به ارتش، که چند تا تانک چیفتن آورده بود و داخل سنگر خوابانده بود ما هم تا برویم جلو و برگردیم از نیروهای اصفهانی (تیپ امام حسین) یک گروهان آمده و مستقر شده بودند پشت خاکریزی که تازه زده شده بود و ارتفاع چندانی نداشت نیروها قاتی هم بودند و این حسین ما هم بغل خاکریز را به اندازه چند مشت کنده بود و صاف نشسته بود آن تو و آماده بود.
مجید خانلو (براساس سازماندهی جدید، فرمانده گردان شده بود ولی اینجا باز هم مسئول خط بود) گفت آرپی جیزنها آماده باشند.
میگفتند تانکهای دشمن حرکت کردهاند و دارند میآیند جلو. آرپی جی زنهای ارتش و بقیه آماده شدند و ماها حساس شدیم که از یک جایی برویم ببینیم تانکها راستی راستی میآیند رفتیم کنار برجک پاسگاه که اطرافش به شدت زیرآتش بود و به هر نحوی بود از پلهها رفتیم بالا قبل از ما چند نفر از خود ارتش رفته بودند بالا که تیراندازی دشمن شدید شد و بچهها از میانه راه پلهها گفتند: برگردید، اوضاع خراب است.
آنهایی که بالا آمده بودند وقتی آمدند پایین گفتند ما دیدیم تانکها داشتند پیش میآمدند و ما هم بالاخره به یک نحوی رفتیم بالا و نگاه مختصری کردیم و زود آمدیم پایین، اما هنوز نیم ساعت نگذشته بود که با چشم خودمان بدون دوربین و این حرفها، دیدیم که تانکها شلیککنان پیش می آیند و حالا سیصد چهارصد متر با ما فاصله داشتند و با گلوله مستقیم توپشان سر خاکریز را در قسمتهای مختلف میزنند تا کوتاهتر بشود. بچه ها هنوز پشت خاکریز بودند و چند نفر از آرپیجی زنهایشان به حالت ایستاده منتظر بودند ماها هم که کنار قسمت بریده خاکریز، یک جایی را کنده بودیم، حالا پیش هم بودیم...
ما للا حیدری نیده خرج الدوخ گئتدی ! (ملا حیدری را هم خرج کردیم رفت!)
(آنجا هم که بودیم باز میرتیمیزین باشی یاریمیدی (شوخیهایمان تمامی نداشت) و زده بودیم به بی خیالی و خنده که شاید لازم هم بود
حسین از بالای خاکریز نگاهی انداخت و گفت: دایی، تانکها دیگر خیلی نزدیک شدهاند تا صد متری آمده بودند جلو و داشتند خاکریز را میزدند و هنوز آرپی جیزنها منتظر بودند تا مجید خانلو فرمان بدهد.
حالا ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر است و نیمی از تانکها عقبتر ایستادهاند و نیمی دیگر پیشاپیش. عقبیها آتش میریختند روی سرمان و جلوییها پیش میآمدند و توپخانهشان هم عقبه و جادههای پشت سر ما را که منتهی به خط میشد میزد. حالا تانکها از فاصله صد متری رد شدهاند و فاصله لحظه به لحظه کمتر وکمتر میشود. ارتفاع خاکریز با برخورد هر تیر مستقیم تانک پایین تر میآید و با این وضع خیلی طول نمیکشد که بی خاکریز میمانیم و آن وقت سوراخ موش کجا بود که قیمت سرمان را بدهیم و برویم تویش پناه بگیریم.
مجید هنوز فرمان آتش نداده و آرپی جیزنها کم کم کک به تنبانشان افتاده و هی جابجا میشود و هی آمدند، بابا اینها رسیدند که حالا مجید گفت: بگذارید کمی هم نزدیکتر بیایند.
در همین لحظات بود که حسین رجبزاده دوباره رفت بالای خاکریز و این دفعه سرش را برگرداند به طرف ماها و داد زد:
- خانه خراب شدهها تانکها رسیدند بگویید بزنند بگویید بزنند! مجید کو؟!
مجید آن طرف خط بود. من بلند شدم به خدمه توپ 106 گفتم بلند شو بزن دیگر چرا معطلی؟! گفت مجید آقا گفته نزنیم. حالا هم اگر برویم بالای خاکریز میزنندمان و همینطور هاج و واج مانده بودیم که یک وقت دیدیم مجید فرمان آتش داده و آرپی جیزنها از هر طرف خاکریز شروع کردهاند به شلیک. آنجا یک بار دیگر ناصر دستگیرهساز را با آن هیکل درشتش دیدم که در تبریز هم محلهای بودیم و حالا به عنوان فرمانده گروهان یکی از گردانها آمده بود جلو تا آرپیجی بزند. ای کاش آن لحظهها را هیچ وقت ندیده بودم ناصر را با چشم خودم دیدم که بلند شد رفت بالای خاکریز و آنجا آرپی جی را که گلولهاش آماده بود روی شانهاش جابه جا کرد و صورتش را که برای نشانه گیری خواباند روی اسلحه، تیر مستقیم تانک روبرویی بر تن خاکریز نشست و انفجار ناصر پرید و گرد و خاک بلند شد و سنگریزه بر سرمان بارید. کمی بعد که بالای سرش رسیدیم از بینی به بالا سر نداشت و در همان حال لبهایش تکان میخورد و لا اله الا الله .. و الله اکبر میگفت بچهها گفتند تا تو برسی با همین حال چند قدمی پشت هم خاکریز دوید و بعد افتاد روی خاکها
ارتشیها آمبولانسشان را از سنگر تانکها کشیدند بیرون و چند نفر مجروح را تویش جا دادند و ما هم همین که خواستیم جنازه ناصر را بگذاریم کنار زخمیها، گلوله آمد و همه خوابیدیم روی زمین و درست خورد به آمبولانس که منفجر شد و رفت پی کارش...
به مجید خانلو گفتم: این جوری کار پیش نمیرود گفت چند نفر داوطلب میخواهیم که بروند جلو و تانک را بزنند.
از روبرو کاری نمیشد کرد این را مجید فهمیده بود و داوطلب میخواست گفتم: اگر اجازه بدهی ما برویم جلو. معطل نکرد. گفت: زود بروید با دوستانتان مشورت کنید ببینید چه کاری میتوانید بکنید.
کد خبر 451447
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۰
- ۰ نظر
- چاپ
حمید نگاهش را کمی بدجنس کرد و گفت: عجب از شماهاست یا ما؟ شما کجاها را میگردید؟! گفتم: رفته بودیم دریاچه پرورش ماهی، سر و صورتمان را هم که میبینید خیس شده، مال همانجاست. پرسید: جان ننهات راست میگویی؟!
منبع: فارس