کد خبر 322247
تاریخ انتشار: ۷ تیر ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۰

در شگفت بودم که چگونه موج انفجار سرم را پائین رانده، ترکش را از فاصله یک سانتی متری بالای سرم گذرانده، مسافرش را آرام و بی صدا انتخاب کرده و رفته بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختي ها و عذاب‌هايش براي آزادگان ما شيريني خودش را هم دارد. لحظاتي که دور از خانواده و در سرزميني غريب سپري شد اما شاهنامه اي بود که آخرش خوش درآمد. آنچه مي خوانيد بخشي از خاطرات آزاده کیانوش گلزار راغب در روزهای قبل از اسارت و هنگام درگیری با دشمن در قله ی شُنام است...

ماه مبارک رمضان بود، در ایام شهادت حضرت علی(ع) در شُنام جمع شدیم. آفتاب طلوع کرد. از درگیری خبری نبود. به شهر بیاره کاملاً مسلط بودیم. چند شهر دیگر از دور نمایان بود. کامیون های عراقی در دشت هموار بر روی جاده های آسفالت در حال تردد بودند. سمت چپ شُنام، قله ی دیگری وجود داشت که پیشمرگان کُرد عراقی (قیاده ها) در آنجا مستقر شدند. تصرف قله ی شُنام آن هم تنها با چند زخمی ما را مشتاق کرده بود به پیشروی ادامه دهیم ولی متوسلیان مانع شدند.

با خسرو، همایی و فروتن، به تک تک سنگرهای عراقی سرک کشیدیم. از قله به سمت خاک عراق سرازیر شدیم. یک جعبه سیگار سومر عراقی، یک اورکت امریکایی و یک قوطی بازکن را توی آخرین سنگرها به دست آوردم! قوطی بازکن را به خسرو دادم.

نزدیک ظهر، شلیک خمپاره های عراقی شدیدتر شد. ما که در شیب تندی مشرف به عراق قرار داشتیم، در نقطه ی مستقیم دید دشمن قرار گرفته بودیم. برای همین احساس ناامنی کردیم و تصمیم گرفتیم به نوک قله برگردیم. دیگران قبل از من حرکت کردند. همین که خواستم حرکت کنم، سوت خمپاره ای میخکوبم کرد. گرد و خاک بر سرم فرو ریخت. دقایقی صبر کردم. وقتی اوضاع بهتر شد از سنگر بیرون خزیدم. به گوشه و کنار سرک کشیدم و صدا زدم اما جوابی نیامد. بقیه رفته بودند.
من هم راه افتادم. توی مسیر بین دو صخره ی عظیم سنگی که محوطه ی کوچکی را پوشش می داد به همراه «فریدون» تنها هم روستایی ام در قله ی شُنام مستقر شدیم. از یورش هلی کوپترهای خودی، بر مواضع عراقی ها حسابی کیف کردیم.

بعدازظهر شده بود و همه خسته بودیم. سرم را روی شانه ی یکی از بسیجیان اصفهانی گذاشته و چرت می زدم، او هم سرش را روی سر من گذاشته بود و استراحت می کرد. یکباره شئی یک تنی بر سرم فرو افتاد. گردنم را به درون سینه ام فشار داد و نقش بر زمینم کرد. گرد و خاک و سنگریزه به هوا بلند شده بود. هرچه وارسی کردم، جای خون و تکه های چربی را روی تنم پیدا نکردم. به بسیجی اصفهانی نگاه کردم. سرش شکافته و تا نزدیک شانه اش لغزیده، همان طور آویزان مانده بود. فقط توانستم یکبار به آن صحنه نگاه کنم. او به خواب خوش ابدی فرو رفته بود. در شگفت بودم که چگونه موج انفجار سرم را پائین رانده، ترکش را از فاصله یک سانتی متری بالای سرم گذرانده، مسافرش را آرام و بی صدا انتخاب کرده و رفته بود.

لحظه به لحظه بر شدت انفجارها افزوده می شد. هیچ نقطه ای در امان نبود. راکت هلی کوپترها، شلیک توپ های مستقیم و انواع خمپاره ها، قله ی شنام را به لرزه درآورده بود. صخره ها فرو ریخت، سنگ ها متلاشی شد. هر لحظه به آمار شهدا افزوده می شد. تعدادی از مجروحان را با قاطر به عقب منتقل کردیم. کار امداد و کمک رسانی سخت و دشوار شده و به حداقل ممکن رسیده بود.
به چادر تدارکات رفتیم؛ من و «صوفی» و «باقری»، مقداری نان و کنسرو بادمجان گرفتیم. چند تکه نان را برای روز مبادا درون چفیه ام گذاشتم و دور گردنم بستم. تشنگی آزارمان می داد. قمقمه ها خالی شده بود. بیژن شفیعی از راه رسید. قمقمه ها را جمع کرد و توی کوله پشتی اش ریخت و به سمت رودخانه که چند کیلومتری با ما فاصله داشت و زیر دید و تسلط دشمن بود راهی شد.

ما که در نقطه ی مسلط به دشت هموار، سنگر گرفته بودیم، از دور شاهد رفت وآمد کامیون های عراق بودیم که زیر قله ی شُنام، نیرو پیاده می کردند؛ گردان های متراکمی ر ابرای پاتک به ما مهیا کرده و به سمت قله می فرستادند. هرچه تیراندازی می کردیم، گلوله ها به آنها نمی رسید. موضوع را به متوسلیان گزارش دادیم.

نمی دانم چقدر گذشته بود که شفیعی با قمقمه های پر از آب از راه رسید. از اینکه بعد از طی این مسافت طولانی، توانسته بود سالم برگردد، واقعاً خوشحال شدیم. خصوصاً که با قمقمه ها ی پر از آب برگشته بود. قمقمه ها را تحویل داد و به شوخی گفت: بفرمایین! میل کنین و کیف کنین و کوفت کنین! به سرعت دور شد تا به بقیه بچه ها آب برساند.

تا شب، ته مانده ی مهمات هم مصرف شد. انگار کوه ها و صخره ها سکون و آرامش نداشتند. بارانی از گلوله و ترکش، در رعد و برقی از انفجار، به سمت ما می آمد. ناله ی مجروحان که امکان انتقال آن ها به عقب وجود نداشت، به هوا بلند بود.

اوضاع آن طور که انتظار داشتیم پیش نرفته بود. با چند نفر از بچه ها به دیواره ای سنگی، تکیه زده بودیم و با یأس و ناامیدی حرف می زدیم. یکباره متوجه شدیم زیر سنگر احمد متوسلیان قرار گرفته ایم. نگران شدیم. مطالبی به زبان رانده بودیم که صلاح نبود که به گوش فرمانده مان برسد. برای اینکه فاصله ی خود را با او بسنجیم و بفهمیم که احیاناً صدای ما را شنیده یا نه، ناخودآگاه و آهسته صدا زدم: برادر احمد!

او هم آرام جواب داد: بله!

من که منتظر جواب او نبودم، هاج و واج و درمانده، به فریدون اشاره کردم و گفتم: چی بگم؟

ـ بگو دوستم سرش درد می کنه.

بدون اینکه فکر کنم گفتم: برادر احمد دوستم سرش خیلی درد می کنه، چه کارش کنم؟
نمی دانم توی آن شرایط که پیکر دلاوران، تکه پاره می شد و فریاد کمک مجروحان بی پاسخ مانده بود، احمد متوسلیان با شنیدن جمله من خندید یا.... ولی با صبوری جواب داد: اشکال نداره، مال موج انفجاره، به خدا توکل کنین و امیدوار باشین.

*سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس