حوریه احمدزاده، خواهر شهید مجید احمدزاده زاویههایی ناگفته از زندگی این شهید عزیز را بیان میکند: در زمانی که برادرم وارد فعالیتهای انقلابی شد من سن کمی داشتم اما کاملا به یاد دارم که در متن فعالیتهای انقلابی قرار داشت. رفت و آمدهای مختلف و اقدامات انقلابیش در جهت مبارزه با رژیم شاه را کاملا میدیدم. پس از انقلاب به عنوان نیروی رسمی وارد سپاه شد، از همان بدو ورودش در جریان بسیاری از دستگیریهای عوامل شاهنشاهی نقش مستقیم و به سزایی داشت. گاهاً مأموریتهایی هم در جهت دستگیری عوامل پخش موارد مخدر انجام میداد.
این خواهر شهید ادامه میدهد: برادرم از ابتدای کودکی شخصیت بزرگمنشانهای داشت به نحوی که از همان دوران کودکی تفاوتهای بارزی با دیگر اعضای خانواده از خود نشان میداد. من کودک بودم و از او کوچکتر اما آنقدر فاصله سنی نداشتیم، شخصیتش در همان کودکی کامل شده بود. با هم سن و سالهایش بازیهای بچهگانه نمیکرد و خیلی با آنها ارتباط نداشت. نه اینکه منزوی و گوشه گیر باشد اما اصلاً اهل بازیهای بچهگانه نبود. گرچه تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد اما آن طور که باید و شاید به درس علاقه نداشت و بیشتر دوست داشت که کار کند و همین موضوع باعث شد تا تحصیل را ادامه ندهد. یکی دیگر از ویژگیهای او، شخصیت مذهبش بود، در نوجوانی کاملا تفکرات مذهبی داشت.
وی از همان ابتدا از بی حجابی بدش میآمد و قبل از انقلاب هم در همان حال و هوای نوجوانی در مبارزات انقلاب شرکت داشت و از بیشتر کارهایی که انجام میداد با خبر بودیم اما به محض اینکه انقلاب شد فعالیتهایش چند برابر شد و ما از هیچ کدام از فعالیتهایی که میکرد با خبر نبودیم. بعد از شهادت آقا مجید نسبت به برخی از فعالیتهایی که میکرد، آگاهی پیدا کردیم.
* برادرم مستقل تربیت شده بود
به این دلیل که پدرم ارتشی بود و در ژاندارمری فعالیت میکرد، تلقی بسیاری از مردم این بود که ما هم از موافقان شاه بودیم و در اوایل انقلاب مشکلات مختلفی برای خانواده ما به وجود میآوردند در حالی که خانواده ما مذهبی بود و مشکلی هم با انقلاب نداشتیم. پدرم طوری فرزندانش را تربیت کرده بود که شخصیت مستقل داشتند و مشکلی با روند انقلاب و فعالیتهای برادرم نداشت. حتی برادرم در بسیاری از فعالیتهای انقلابی حضور داشت اما من و بقیه خواهران و برادرانم سن کمی داشتیم و اصلاً در شرایطی نبودیم که بخواهیم در فعالیتهای انقلابی حضور پیدا کنیم. به دلیل ورود ناگهانی و هیجانی بسیاری از مردم به فضای انقلاب و مبارزه، متأسفانه شاهد برخی رفتارهای نادرست بودیم. خب بسیاری از کسانی که در زمان رژیم شاه در بخشهای مختلف شاغل بودند در صف اول مبارزات انقلابی قرار داشتند و همینها بودند که مردم را تشکیل میدادند. در ابتدای انقلاب بعضی از اشخاص رفتارهای هیجانی داشتند بدون اینکه نسبت به رفتار خود تأمل کنند دیگران را زیر سؤال میبردند.
*حوض ماهی یادآور برادر است
احمدزاده ادامه میدهد: در خانهای قدیمی زندگی میکردیم که در وسط حیاط آن حوض بزرگی مملو از ماهیهای قرمز قرار داشت. در اطراف حوض هم اتاقهای متعددی بود که پدرم تعدادی از آنها را اجاره داده بود. فضای بسیار صمیمی و دوست داشتنی بود که به نظرم هیچ وقت تکرار نخواهد شد. فضایی که مختص به خانوادههای ایرانی بود و امروز با انواع روشهای توسعه و پیشرفت به کلی از بین رفته است و جای خود را به آپارتمانهایی داده است که هر خانه با خانه کناری به لحاظ صمیمیت هزاران فرسخ فاصله دارد. یکی از شیرینترین خاطراتی که در ذهنم باقی مانده است این است که در روزهای گرم تابستان وقتی برادرم از کارگری در مکانیکی به خانه برمی گشت، کنار حوض مینشست و از من میخواست تا کمکش کنم و سر و بدنش را بشوید. اصولاً در ساعات میانی روز همسایهها خواب بودند. حقیقتاً ارتباط صمیمی بین من و برادرم مجید برقرار بود.
حدود سال 58، فعالیتهای برادرم شدت پیدا کرده بود. اصلاً در خصوص کارهایی که انجام میداد حرفی نمیزد و اجازه نمیداد کسی در مورد فعالیتهایش پرسش و تحقیق کند. بعضی مواقع نزدیک به یک هفته و یا بیشتر میرفت و ارتباطی با او نداشتیم و وقتی مراجعه میکرد با لباس فرم که آرم سپاه بروی سینهاش قرار داشت به خانه میآمد و همیشه اسلحه کلت هم در کمرش بود. میدانستیم که به هرکسی اسلحه کلت نمیدادند اما اصلاً از جزییات کارهایش خبری نداشتیم. گاهی اوقات هم اسلحه کلاش و یا ژ-3 به همراه داشت. شروع فعالیتهایش در سپاه همزمان با طی دوره آموزش در پادگان امام حسین بود. مدتی در آنجا بود که من به همراه خانوادهام برای ملاقات مراجعه کردیم و تقریباً 3 یا 4 ساعتی را با هم گذراندیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم که مدتی هم به سوسنگرد رفته بود و در جبهه حضور داشت.
*برایش دسیسه کردند
زمان شروع به کار برادرم به عنوان محافظ شهید رجایی برای من و خانوادهام کاملا نا مشخص است. خیلی از مسائل مرتبط با فعالیتهای آقا مجید بعد از شهادت ایشان مشخص شد اما در این خصوص که چطور و چه زمانی به عنوان محافظ شهید رجایی شروع به کار کرد هیچ اطلاعی ندارم. به یاد دارم در اولین نماز جمعه آیت الله طالقانی در صف اول حضور داشت و عکسهایش هم منتشر شده بود. یک روز دیگر عکسی را به خانه آورد که خودش اورکت پوشیده و کنار شهید رجایی ایستاده است. بعد از شهادتش، دوستان او وقتی به خانه ما میآمدند برخی از فعالیتهای برادرم را ذکر میکردند. در مورد جزئیات فعالیتهایش حرفی نمیزد فقط یکبار برای مادرم تعریف میکرد که یک روز برای مأموریت به زندان اوین رفته بود و برای اینکه برای آقا مجید مشکلی به وجود بیاورند، مقداری مواد مخدر در جیبش قرار داده بودند اما موفق نشدند که برای او خطری ایجاد کنند و شخصی که این کار را کرده بود دستگیر کردند. خیلی تلاش کردند تا برادرم را از سر راه بردارند چون واقعاً به کسی باج نمیداد و اگر تخلفی از کسی میدید بدون توجه به پیشنهادها و رشوهها و جایگاه کسی که تخلف کرده او را دستگیر میکرد و به نظرم شهادت ایشان بی ارتباط به این ویژگی برادرم نباشد.
* به انقلاب و امام غیرت داشت
برادرم، نسبت به انقلاب تعهد و غیرت خاصی داشت؛ یعنی اگر با اهانتی به انقلاب و امام و اعتقاداتش روبرو میشد، آرام نمیگرفت اما برخورد خصمانه و انتقام جویی نداشت. بعد از شهادت آقا مجید، پیرمردی که نزدیک خانه ما ساندویچ فروشی داشت به دیدار پدر و مادرم آمده بود و خیلی از شهادت برادرم احساس ناراحتی میکرد و متأثر شده بود. وقتی پدرم دلیل این همه بی قراری را جویا شد اینطور جواب داد که یک روز وقتی برادرم در حال عبور از کنار مغازه بود این صاحب مغازه به همراه چند نفر دیگر شروع به فحاشی و توهین میکنند و گرچه برادرم به جهت موقعیتی که داشت میتوانست آنها را تهدید کند و یا دستگیر کند اما با حالت گریه به آن پیرمرد گفته بود که: «خواهش میکنم فحاشی نکنید. شما موی سفید دارید. من نمیتوانم به موی سفید شما اهانت کنم.» آن طور که همان شخص تعریف میکرد بعد از آن نه تنها فحاشی نمیکرد بلکه جذب انقلاب شد. برخورد برادرم در خصوص مسائل انقلاب هیجانی نبود و اینکه تحت تأثیر جو و فضای حاکم باشد. واقعاً در سن 20 سالگی به پختگی 40 سالگی رسیده بود.
*تهدید منافقان منجر به تنبیه آقا مجید شد
مدتی قبل از شهادت آقا مجید، اشخاصی که هویتشان را مشخص نمیکردند به صورت کاملا تهدیدآمیز چند بار با خانه ما تماس تلفنی گرفتند. من و همه اعضای خانوادهام را با اسم کوچک میشناختند. آن روزها علاوه بر مسائل سیاسی و شرایط نا امنی که وجود داشت، خیلی زننده بود که غریبهای، دختر یک خانواده را به اسم کوچک بشناسد. من خیلی ترسیده بودم، پدرم را صدا کردم و وقتی پدرم گوشی تلفن را به دستش گرفت، طرف مقابل گفت: «به پسرت بگو که پایش را از کفش ما بیرون بکشد. مجید موی دماغ شده است و اگر نتوانید جلوی او را بگیرید، داغش را به دلتان خواهیم گذاشت.» بعد از همین تلفن، وقتی برادرم به خانه آمد، پدرم موضوع را مطرح کرد و اصرار کرد که آقا مجید به فعالیتهایش ادامه ندهد.
پدرم در یک فضای نظامی رشد کرده بود و بسیار منضبط و دقیق رفتار میکرد. گرچه مذهبی بود اما از این تهدید خوشش نیامده بود و به شدت با ادامه فعالیتهای برادرم مخالفت کرد اما آقا مجید بدون اینکه بحث کند، درخواست پدرم را رد کرد. همین موضوع باعث شد کتک سختی از پدرم بخورد. پدرم بعد از انقلاب هم در ژاندارمری بود و همه میدانستند که انقلابی است اما دوست نداشت فرزندش را از دست بدهد.
*سحر 26 ماه رمضان
پدرم ارتباط عاطفی زیادی با خانواده داشت. گرچه نظامی و ارتشی بود اما واقعاً به خانواده وابستگی شدیدی داشت و گاهی اوقات در مورد بچهها خوابهایی میدید و با فاصله کوتاهی، تعبیر خواب کاملا مشخص میشد. به یاد دارم که هنوز برای سحری روز 26 ماه رمضان بیدار نشده بودم که پدرم با حالت ترس و نگرانی از خواب پرید. همه از خواب بیدار شدیم و دور پدر حلقه زدیم و پدر فقط یک جمله را تکرار میکرد که «مجیدم از دست رفت.» افطاری همان روز در حالی که قرار بود برخی از اقوام به خانه ما بیایند آقا مجید برای خرید از خانه بیرون رفت. وقتی مجدداً به خانه آمد و بعد از اینکه وسایلی را که خریده بود در خانه گذاشت، گفت که من باید بروم و خیلی با عجله آماده شد که برود. مادرم از او سؤال کرد: «چرا با این عجله؟ الان هم مهمان داریم. چند ساعت دیگر برو.» اما آقا مجید قبول نکرد و گفت: «در میدان انقلاب مشکلی پیش آمده که مجبورم بروم.»
*نحوه شهادت محافظ شهید رجایی
بعدها متوجه شدیم آن روز در میدان انقلاب بمبی را منفجر کرده بودند. ایشان هم یک موتور داشت و در حالی که مظنون را دستگیر کرده و با موتور در حال انتقال آن بودند، نزدیک پل سیدخندان یک خودروی شخصی به آنها نزدیک شد و برادرم را به همراه یکی از همکارانش و شخصی که دستگیر شده بود، به رگبار بستند و متواری شدند. روز بعد یک نفر با خانه تماس گرفت و اینطور گفتند که «مجید تیر خورده است و در بیمارستان بستری شده است.» پدرم را بدون اینکه مقدمه سازی کنند یکسره به بالای سر پیکر آقا مجید برده بودند و طبیعتاً پدرم هم شوکه شده بود و تا هفتمین روز شهادت هرگز با صدای بلند گریه نکرد. چهار یا پنج گلوله با بدن برادرم اصابت کرده بود. زیر پل سیدخندان وقتی گلوله به بدنش برخورد کرده بود، به سمت جدول کنار خیابان پرت میشود و به دلیل اصابت سر با جدول دچار خونریزی مغزی میشود و به دلیل شدت برخوردی که صورت گرفته بود، به شهادت میرسد.
در خصوص اینکه چه کسانی و به چه علت برادرم را به شهادت رساندند، گفتهها و شنیدههای مختلفی مطرح شد و بیشترین حرفی که در این خصوص زده شده مبنی بر این بود که آقا مجید به دست منافقین ترور شد. البته پدرم پیگیریهایی را صورت داد. برادر بزرگترم هم بعد از شهادت آقا مجید، جستجوهای میدانی را شروع کرده بود و از اشخاص مختلف که در صحنه حاضر بودند، از کسبه و افراد گوناگون تحقیقاتی را دنبال میکرد اما پس از مدتی دوباره با خانه ما تماس گرفتند و وقتی پدرم گوشی را برداشت، گفتند که ما مجید را کشتیم. اگر جان پسر دیگرتان برایتان اهمیت دارد بگویید که از پیگیری و تحقیق دست بردارد و به همین دلیل پدرم اصلاً اجازه نداد. به هر حال آقا مجید را به عنوان شهید ترور، در قطعهای که شهید بهشتی دفن شده، با یک تشییع جنازه باشکوه دفن کردند. در همان روزهای اول توصیههایی شده بود که بر روی مزار «شهید ترور» قید نشود و طوری وانمود شود که در جبهه شهید شده است که دلایلش را نمیدانستم.
گرچه من سن کمی داشتم و در متن فضای انقلاب نبودم اما میدیدم که علاقه بسیار زیادی به شهید بهشتی و شهید رجایی داشت. به شدت از رفتار و سلوک آنان را مورد تایید قرار میداد و سعی میکرد سخنرانیها و تفکرات آنان را دنبال کند. به نظرم این شدت علاقه آنقدر در وجود وی زیاد بود که در فاصله حدود 30 روز پس از شهادت شهید بهشتی، وی به شهادت رسید و چهلمین روز شهادت برادرم نیز با هفتمین روز شهادت شهید رجایی همزمان شده بود. ایشان بعد از شهید بهشتی و قبل از شهید رجایی به دست منافقان به شهادت رسید و این چیزی جز تأثیر معنوی این بزرگواران حتی بر شهادت آقا مجید نمیتواند باشد.
*آقا مجید بانی ازدواجم شد
وقتی شرایطی فراهم شد که ازدواج کنم حدود 24 سال داشتم. اشخاص مختلفی برای خواستگاری به خانه ما مراجعه میکردند و واقعاً قدرت فکر کردن و انتخاب را نداشتم و اضطراب و نگرانی نسبت به آینده، تصمیم گیری را برای من سخت کرده بود. یک روز قبل از اینکه با آخرین خواستگار که منجر به ازدواج شد، آشنا شوم خواب برادرم را دیدم. در واقع بانی ازدواج من با همسرم، برادر شهیدم بود. احساس میکنم و نظرم بر این است که به دلیل غیرت و خصائل اخلاقی که داشت این موضوع برایش مهم بود که من با چه کسی باید ازدواج کنم و جالب اینجاست که علارغم نظرات پدر و مادر در خصوص خواستگارهای مختلف، هیچ وقت نتوانستم به آن استحکام نظر آخر، نظری بدهم. همیشه نگران بودم اما بعد از اینکه برادرم را در خواب دیدم با یک اطمینان خاطر و آرامش خاصی ازدواج با همسرم را قبول کردم. در طول چند ماه که از نامزدی من میگذشت، همسرم به صورت مداوم بر سر مزار برادر شهیدم حاضر میشد و به اعتراف خودش ارتباط معنوی عمیقی بینشان برقرار شده بود.
*کتابی که داغ ما را تازه کرد
در دوران دبیرستان که درس میخواندم، یک روز به یاد دارم کتابی را خانه ما تحویل دادند که شیون و زاری را مدتها بعد از شهادت مجید دوباره در خانه به راه انداختند. آن روز ما را با آن کتاب کشتند. مادرم با تمام وجود از آن کتاب متنفر است. موضوع از این قرار بود که در آن کتاب از برادر شهیدم من نام برده بودند و نوشته بودند که عوامل ترور را دستگیر کردند و به اشد مجازات رسیدند. یکی از گلههای ما این بود که چرا نباید خانواده شهید به اندازه سرسوزنی از این موضوع باخبر میشدند؟ چرا نباید حتی یک خبر میدادند که کسی را دستگیر کردهاند یا نه؟ چرا حرفی از این موضوع به خانواده شهید که داغ جوان بر دلشان مانده بود نزدند؟ آن کتاب نه تنها داغ شهادت را برای مادر بیمار من زنده کرد بلکه به شدت او را دچار تنفر کرد. پیگیر این موضوع نشدیم اما از آن سال به بعد همان حس تنفر نسبت به کسانی که آن را چاپ کردهاند و یا احیاناً بدون خبر عاملان ترور را مجازات کردهاند در وجود خانواده شهید احمدزاده موج میزند.
شهدا هر کدام به یک دریای بی کران متصل هستند و برادر من هم از قاعده مستثنی نیست، هرچه قدر بخواهیم از اوصاف و ویژگی این شهیدان صحبت کنیم، قطعاً تمام نشدنی است. به دلیل سرچشمهای که شهدا به آن متصل شدهاند، این جریان خشک شدنی نیست.
سرچشمهای که شهدا متصل به آن هستند، خدا، اهل بیت و معرفت دینی است و اگر شهدا را نداشتیم، زمین بدون حجت میماند. شهدا واقعاً سربازان امام زمان بودند و اگر اینها نبودند در ایران ما یک سنگ را نمیتوانستند بر روی سنگ دیگر بگذارند. مردم و مسئولان همه چیزشان را مدیون شهدا هستند. اگر به این موضوع آگاهی داشته باشند، در جهت ادای دین، کاری انجام میدهند و سربلند میشود و اگر به این موضوع غفلت کنند، قطعاً باید پاسخگوی خون شهیدان باشند.
گفتگو از :سامیه امینی
سایت ساجد