کد خبر 174694
تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۸

بعد از پنج شب حضور گردان بلال در نزدیکی جاده العماره – بصره روز های سختی سپری می شود.گردان بلال با افتخار مواضع خود را در خط های اول ، دوم و سوم عراق تصرف کرده و پدافند می نماید . در روز چهارم متوجه می شود که بجای گردان کربلا و نیروهای لشکر 5 نصر و تیپ این لشکر به فرماندهی عبدالحسین برونسی ،عراقی ها با کثرت زیادی از ادوات سنگین و تانک های پیشرفته حضور داشتند.!

به گزارش سرویس وبلاگستان مشرق، عبدالکریم پاک‌سیرت در آخرین پست وبلاگ گردان بلال نوشت: اینجا چهارراه خندق بود جایی که فرمانده عبدالحسین برونسی  و نیروها یش تا آخرین قطره خون جنگیده بودند و بعلت کمبود وسیله نقلیه نیروهای، نه کامل از تیپ شهدا و ارتش نتوانسته بودند مواضع چهارراه خندق را نگه دارند.

 اینک گردان بلال دارای جناع دشمن در شمال خود بود

شب پنجم باز از گردان بلال خواستند که بسمت شمال و چهارراه خندق تک کند. گردان عمار تازه نفس هم در عمق و از خط سوم بسمت شمال می بایست تک می نمود.

 شب فراق یاران شب پنجم  بود که دو دسته از گروهان قائم موفق شدند مواضع دشمن را بسمت جاده خندق در هم بشکنند ولی بعلت عدم نیروی پشتیبانی عدده ای از یاران مقاوم  بمانند و هرگز برنگردند.

شب پنجم  شب فراق شهیدان فرمانده محمدرضا صالحی ( صالح نژاد ) ، درقبان ، پوسکتان ، حاج عوض زاده  ، بهروان و دیگر شهدا ست

داستان شب فراق

ساعت هشت شب بود که فرمانده محمدرضا صالحی درب سنگر به سنگر بچه ها ی دسته خود می رفت و از انها سئوال می کرد : " امشب مایل هستید در عملیات شرکت کنید " با وجود سابقه خط شکنی خطوط اول و دوم و پدافند چند روزه ، بچه ها همگی مهیا  حرکت شدند. در سنگر ما بجز بیسم چی گروهان  ، بقیه مان حرکت کردیم.

گروهان قائم با کمک گرفتن از تعدادی از نیروهای گروهان فتح و مالک با استعداد چهار دسته وارد عمل شد.

دسته فرمانده پیکرستان و دسته فرمانده پریان از جلو سیل بند (خط اول قبلی عراق) بسمت شمال حرکت کرد.

دسته فرمانده صالحی و دسته فرمانده  جولایی از پشت سیل بند ( بین خط اول و دوم قبلی عراق) بسمت شمال حرکت کردند.



گردان عمار  از خط سوم بسمت شمال حرکت کرد.

عراقی ها روی سیل بند از چند تانک و سنگر های تیربار استفاده کرده بودند که در نتیجه دسته های پیکرستان و پریان زمین گیر شده و نتوانستند به اهداف خود برسند.

اما دسته های صالحی و جولایی توانستند موانع خود را منهدم کنند و به داخل مواضع عراقی ها نفوذ کنند

گردان عمار هم موفق به غافلگیر کردن دشمن و نفوذ  در مواضع و در گیری با عراقیها شد که داستان آن قبلا بیان شد.

من با دسته فرمانده صالحی بودم و  سمتم کمک بیسیم چی بود و  امیر ناجی بیسیم چی دسته بود . در ستون که حرکت من و محمد قاری قرآن و بهمن درولی پشت سر هم بودیم. پیشتازان ستون درگیر شده بودند. به جلو تر که حرکت کردیم سید حمید آژرنگ را دیدم که زخمی شده بود. لذا او را پانسمان کردم. به حرکت خود ادامه دادیم. متوجه شدم که سلاح من که از نوع کلانشیگف کره ای بود گیر کرد. لذا به ناچار اسلحه یک عراقی به هلاکت رسیده را برداشتم. یک ضد زره پی ام پی  ما را زیر آتش تیربار خود قرار داد . مجید نارنجکی بسمت او پرتاب کرد ولی دقت لازم را نداشت و به آنطرف سیل بند رفت. من بیم آنرا داشتم که همرزمانمان در دسته های پیکرستان و پریان مورد اصابت قرار گیرند.

( البته در آن زمان خبر نداشتم که دسته های مذکور نتوانستند نفوذ زیادی کنند )

من یک نارنجک بسمت پی ام پی پرتاب کردم که موجب خاموش شدن آتش آن شد.جلو تر که رفتیم یک سنگر تیربار که بصورت خیلی ماهرانه طراحی شده بود روی گذر گاه ما آتش می کرد . گذر گاه هم دارای شیب تند بود و همچنین دارای سطوح پست تری پر از نیزار بود . و باعث می شد که هر کسی که تیر می خورد بداخل نیزار سقوط کند.

 برای من فضای سنگین و دهشناکی بود. تلاش همرزمان برای خاموش کردن تیربار نتیجه نمیداد. سنگر تیربار هم سطح زمین و سر پوشیده بود. یکی از همرزمان از جناح با سینه خیز خودش را به سنگر رساند و یک نارنجک داخل آن انداخت.

جلوتر که رفتیم به فرمانده صالحی و امیر ناجی رسیدیم. امیر را دیدیم که بر اثر موج انفجار تعادل خود را از دست داده بود. این شد که صالحی بیسیم را به من داد.دقایقی به جلو رفتیم و صالحی با فرمانده گروهان تماس بیسیمی داشت و موقعیت را شرح می داد و تقاضای نیروی کمکی داشت. دقایقی بعد در اثر یک انفجار شدید در نزدیکی مان روی داد   هر دو ما دچار موج گرفتگی  شدیم. من یک لحظه احساس کردم که صورتم گرم شده است . متوجه شدم که از دماغ دچار خونریزی شده ام  . اینجا بود که در حالت مدهوش و بی خبری دقایقی را سپری کردم. فرمانده صالحی بیسیم را به دیگری سپرده بود. در حالت ناراحتی بودم که فرمانده صالحی و شهید محمدی قاری قرآن را برای آخرین بار دیدم که چند قدمی به جلو رفتند.

دقایقی گذشت چند نفر را دیدم که با شتاب به عقب می آیند.به من که رسیدند من هم با آنها همراه شدم . بچه ها اسلحه ها را انداخته بودند و سبکبال بسمت عقب و قرارگاه پد نینوا که بعدا به پد گردان بلال مشهور شد می رفتند. در کنار من رجبی ، صحرا نورد و اکبریان بود . دلهره و نا امیدی عجیبی  حکم فرما بود.به مقر که رسیدیم من و صحرا نورد در یک سنگر کوچک پناه گرفتیم و از فرط خستگی خوابمان برد.

سپیده دم زد و نگاهمان بسمت راست بود . هرچه نگاه می کردیم و منتظر بودیم خبری نشد . در آن انتظار جانگاه  هیچکدام از بچه ها همرزم برنگشتند . نه فرمانده صالحی نه قاری قرآن نه درقپان نه پوسکتان نه حاج عوض زاده و نه بهروان  .



ساعتی بعدهیکل بلند قامت فرج الله پیکرستان از دور نمایان شد لباس هایش گل آلود ، چهره اش تکیده  و سرش  پایین  و اسلحه اش حمایل بود.

خودم را به او رساندم و با آشتیاق از حال فرمانده صالحی و همراهان سئوال کردم. ولی او گفت " هیچ خبری ندارم "

ولی چون دوست نداشت روحیه نا امیدی و شکست حاکم شود به من و صحرا نورد گفت " به بچه ها روحیه بدهید  و سعی کنید آنها را سر گرم کنید "

در خاتمه من همیشه هیبت بزرگ منشان ، مظلومیت و نجابت  فرج الله پیکرستان   را  و شهادت طلبی  ،رحمانیت و نورانیت  شهید محمدرضا صالحی را که همچون اولیاء الله بودند در خاطره دارم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 0
  • آشنا ۱۲:۰۶ - ۱۳۹۱/۰۹/۱۳
    0 0
    بغض های شهدای كربلای پنج

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس