به گزارش مشرق، تا سه سال پیش شناختم از سیده تکتم حسینی، شاعر، فقط شعرهایش بود و غمی که از پس ابیاتش میفهمیدم اما بعد از اینکه به قم رفتم و گفتگویی با او انجام دادم و دوستیمان بیشتر شد و او از زندگیاش گفت حالا دیگر آن جنس غمی که در شعرهایش وجود دارد را میشناسم. وقتی که خبردار شدم به کرونا مبتلا شده چند باری زنگ زدم و جویای احوالش شدم. سرفههایش اجازه نمیداد صحبت کند. برای صفحه امروز خواستم که از روزهای سختی که گذرانده برایمان بگوید.
یادم میآید که با مادرم برای آزمایش به آزمایشگاه رفته بودیم چون دیابت دارد باید یک آزمایش کامل میداد و مادرم از همان جا مبتلا شدند البته نمیدانم چطور این اتفاق افتاد ولی خب بالاخره پیش آمد. من هم چون کنار مادرم بودم و مراقب او مبتلا شدم.
مادرم علاوه بر دیابت، ناراحتی قلبی هم دارند که همه اینها من را نگران میکرد. اصلا فکر نمیکردم که خودم هم مبتلا شوم. قبل از این ویروس، یک سرماخوردگی شدید داشتم و فکر میکردم این علائمی که دارم مربوط به همان سرماخوردگی باشد. مادرم خیلی حالش بد شد اما بستریشان نکردیم و در خانه مراقبت را انجام دادیم. یک بار که برای معاینه به دکتر رفته بودیم. من هم آزمایش دادم و نتیجه تستم مثبت شد و بعد عکسی که از ریهام انداختم نشان میداد که ریه ام تقریبا با این ویروس سفید شده است و شرایط خوبی نبود.
وقتی که نتیجه مثبت شد خیلی ترسیدم و واقعا فکر میکردم دنیا به آخر رسیده است. اما باز هم سعی کردم به خودم روحیه بدهم چون روزهای سخت در زندگیام زیاد داشتهام و همیشه سعی کردم برای زندگیام بجنگم. این بار هم به خاطر پدر و مادرم و برادرم حسین و بقیه اعضای خانوادهام که بتوانم همه را ببینم سعی کردم که این بیماری را شکست دهم.
تقریبا یک ماه در خانه بودم و در این یک ماه تبم از 40 پایین نمیآمد. مشکل تنفسی زیاد داشتم اما ترس رفتن به بیمارستان را داشتم چون اگر به بیمارستان میرفتم، پدرم روحیهاش را از دست میداد. این بیمارستان نرفتن هم به این مسئله برمیگردد که من یکی از خواهرانم را در بیمارستان از دست دادم و همین باعث خاطره تلخ در ذهن پدر و مادرم شد. تا اینکه حالم بسیار بد شد و اصلا هوشیاری نداشتم و این حالت سه روز طول کشید. چون قبل از این هم مشکل ریوی داشتم این هم بر تشدید بیماری اضافه شد و حالم را وخیمتر کرد.
این را باید بگویم که در این روزها دعا در حقم زیاد شد. دوستان زیادی دارم که بسیار برایم دعا کردند. و این دعاها بسیار گرهگشا بود.
در این یک ماه، خانوادهام شبانهروز بالای سرم بودند. تقریبا حال همهشان خوب شده بود و فقط من بودم که حال بدی داشتم. به جایی رسیدم که روحیهام را از دست دادم و حتی وصیتنامه نوشتم و از همه حلالیت طلبیدم. نگاههای خانوادهام را برای خودم ذخیره میکردم. اصلا میل به غذا نداشتم. اما وقتی برایم یک آب میوه میآوردند همه حرکتها را در ذهنم نگه میداشتم. هرگز در این شرایط و هالهای از مرگ قرار نداشتم. یک شب انقدر حال بدی داشتم که به چند نفر از دوستانم پیغام دادم و گفتم که این لحظات آخر زندگیام است. آن شب متوسل شدم به امام موسی کاظم(ع).
یکی از دوستانم همان شب به من پیغام داد به خاطر شعری که برای امام موسی کاظم(ع) نوشتی، من مطمئنم که حالت خوب خواهد شد. البته خودم در آن شبهای سخت امیدی نداشتم چون کاهش وزن 15 کیلویی هم داشتم. توانایی نشستن نداشتم. دید چشمانم را داشتم از دست میدادم و همین باعث شد تا به بیمارستان فرقانی بروم. این را هم برای این انجام دادم چون به جز یک برادرم، بقیه خانواده مبتلا شده بودند و برای همین در بیمارستان بستری شدم. با کمک کادر درمانی بیمارستان حالم بهتر شد.
بالاخره با بهتر شدن حالم چون خانوادهام روحیهشان را از دست داده بودند، خودم خواستم که مرخص شوم. برادرم که از ما پرستاری میکرد، خیلی خفیف دچار بیماری شده بود و سریع هم خوب شد.
اما باید بگویم خیلی سخت گذشت. این را هم باید اشاره کنم که من چون مرگ را دیدهام و میشناسم، خیلی رعایت میکنم و چون از دست دادن عزیز را با تمام وجودم لمس کردهام . تجربه مرگ برایم بسیار دردناک بود و همه این مسئله باعث میشد تا خانواده ام بسیار رعایت کنند ولی احتمالا مادرم در آزمایشگاه از کسی بیماری را گرفت و این ابتلا باعث شد تا همهمان مبتلا شویم. اما خب من از همه بیماریام شدیدتر شد. دو روز پیش مرخص شدم و امروز برای ویزیت دوباره رفتم و خدارا شاکرم که حالم بهتر است البته هنوز شبها کمی تب دارم.
یک مسئلهای که دلم میخواهد به آن اشاره کنم تشکر از پزشکان و پرستارانی است که این روزها چه در خانه و چه در بیمارستان مراقبم بودند و با خوش رفتاری سعی داشتند که روحیه ام را حفظ کنند و همه اینها در ذهنم میماند.
فکر میکنم باید خیلی خیلی مواظب خودمان باشیم. این بیماری بسیار بسیار مبتلا شدنش عجیب و غریب و باورنکردنی است. باید مواظب باشیم که این اتفاق نیفتد. امیدوارم این روزهای سیاه برای همه دنیا زودتر تمام شود. نمیتوانم بگویم چقدر دلم برای بوسیدن خواهرزادهها و برادرزادههایم تنگ میشد. مثل یک حسرت بود. دلم میخواهد حرفم را با یک شعر تمام کنم که بسیار دوستش دارم:
ما کور دائمیم و تو آن نور دائمی / یک عمر کور و دور.. چه مرگ مداومی
ما دست روی دست نشستیم منتظر / تو ایستادهای که امامی و قائمی
ما را هوای دیدن روی تو در سر است / در عالمی که نیست نه ظلمی نه ظالمی
چشم انتظاری همهی لحظه ها، کجا؟ / داغ عزیز مانده به قلبم، مراحمی
ای بخت خواب رفته، سحر پشت پنجره است / خواهی برو سوال کن از هر منجمی
*فرهیختگان