روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
مؤسس دوو می نویسد(کتابر سنگ فرش هر خیابان زا طلاست) پولی که در اختیار ما هست از طریق مردم (جامعه) بما رسیده است پس ماحق نداریم آن را هر طور که دلمان خواست هزینه کنیم