به گزارش مشرق، نیلوفر حسنزاده در یادداشتی نوشت:
منشی عکاسی گفت سرمان شلوغ است، باید یک ساعت منتظر شوید تا عکسها چاپ شوند. چه کسی حوصله داشت در این ترافیک وحشتناک پایش را بگذارد بیرون؟ من که نه حوصلهاش را داشتم نه اعصابش را. نشستم سر جایم و ژورنال کوچک و قدیمی عکاسی را ورق زدم. زنگ عکاسی را زدند، در باز شد و مردی میانسال وارد شد. کمی مضطرب و نگران بود. کیسه مشمعی خاکگرفتهای در دست داشت و مدام داخلش را نگاه میکرد. به میز منشی نزدیک شد و اطراف را پایید. انگار میخواست چیزی بگوید که دلش نمیخواست ما بشنویم. نهایتاً با صدای خفهای گفت: «اینا رو میزنید روی سیدی؟»
بیشتر بخوانیم:
کاش کسی حواسش به بازار نشر کتاب کودکان بود!
در ۲۵ سالگی عاشق خودم شدم!
نذر شلهزرد و نویسندهای در غربت و سفر
منشی ابروی تاتو شدهاش را بالا انداخت و پرسید: «کدوما رو؟» مرد گفت: «فیلمهای قدیمی» فیلمهایی که رو کاست بودن. زن خواست فیلمها را ببیند. پنج تا کاست قدیمی بود. زن توضیح داد که اگر فیلمها خراب باشند، نمیشود آنها را برگرداند. ممکن است فیلمها خشک شده باشند یا پاره شده باشند و نشود هیچ کاری برایشان کرد. مرد سکوت کرد و گفت که فیلمها خراب نیستند. سالهاست کسی این فیلمها را تماشا نکرده. افتاده بودند گوشه کمد. در تاریکی خاک میخوردند. زن با بیخیالی گفت: «حالا فیلم چی هست؟»
مرد با صدای خفهای گفت: «فیلم عروسی و فیلم سه تا بچههام.»
شاخکهای زن تکان خورده بود. چرا باید فیلمهای عروسی و تولد سالها تماشا نشوند؟ شاید خانوادهاش را از دست داده بود. در یک تصادف دلخراش… یا آتشسوزی. شاید دل و دماغ فیلم دیدن نداشتند و سرشان به زندگی گرم بود. مطمئن بودم همانطور که ذهن من در حال خیالپردازی است، ذهن خانم منشی هم دارد میچرخد و قصه میسازد. مرد معذب بود. سرش را آورد جلو. گوش تیز کردم. گفت: «خواهش میکنم هرجور شده تبدیلشون کنید. خیلی واجبه.»
بعد ناگهان انگار چیزی درونش شکست. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «بعد از ۲۰ سال از آمریکا برگشته. برگشته سر خونه زندگیش. دیگه نمیخوام از دستش بدم.»
زن مات و مبهوت فیلمها را از مرد گرفت و به اتاق بغلی رفت. مرد روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت. گویا در یک لحظه تمام بار غمش را زمین گذاشته بود. تمام حرفهای مگویش را گفته بود و اندوه گذشته را رها کرده بود. قلبم پر از درد شد. به سالهای دوری فکر کردم، به سالهای دور از خانه. به عشقهای خاموش و شور بازگشت. به کسی که میبخشید و کسی که بازمیگشت. به دلهایی که گره میخوردند و زندگیهایی که از نو ساخته میشدند.
*صبح نو / نیلوفر حسنزاده