به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهيد خواند روايت يکي از سرداران لشکر27 محمد رسول الله است از حاج محمد ابراهيم همت.بي شک حاج همت خود سرآمد جوانمردان و مشتيان عالم بود اما اين خاطره سندي است بر حساسيت هاي او براي ايجاد انسجام هرچه بيشتر در ميان بسيجياني بود که از چهار گوشه شهري هزار طايفه مانند تهران گرد هم آمده بودند تا پشت يک خاکريز و با يک دشمن بجنگند.
راوي اين خاطره خود از صاحبان مسلک پهلواني و جوانمردي در سال هاي جنگ است و امروز نيز وجود نوراني اش زينت بخش جنوب شهر تهران است:
حول و حوش عمليات والفجر مقدماتي و والفجر يک ، مشتيگري تو لشکر و بين رزمندهها رشد کرده بود. بچهها قاعدهپذير نبودند؛ چون روحيهها و اخلاقشان با هم فرق داشت. چند طيف آدم، با اخلاق و مرام خاص، به جبهه آمده بودند و حالا ميبايست به يک صراط مستقيم ميشدند.
يک عده شلوار کردي ميپوشيدند و گيوه نوکتيز و کلاه کفسري سرشان ميگذاشتند که آن موقع معروف بود به کلاه «الهي قلبي محجوب». دستمال يزدي دستشان ميگرفتند يا ريش انبوه ميگذاشتند تا هيبت داشته باشند. عشقي کار ميکردند و زير کد هيچکس نميرفتند. بيشترشان هم بچه تهران بودند. جوانترها هم ميخواستند لات باشند و از قديميها تقليد کنند؛ گتر نميکردند و درست در صبحگاه حاضر نميشدند يا لباس خاکي کامل نميپوشيدند. جنگ کلاسيک هم اينها را نميپذيرفت و انسجام کارها به هم ميريخت.
عدهاي هم معروف به دکمه قابلمهاي[دکمه قابلمهاي: به اينها چون بالاي پيراهنشان يک دکمه قابلمهاي ميدوختند تا سفيدي سينهشان زيادي پيدا نباشد، دکمه قابلمهاي ميگفتند] بودند که اگر جلويشان قاهقاه ميخنديدي، رنگشان سرخ ميشد و لبشان را ميگزيدند و استغفرالله ميگفتند. در مرام آنها، خنده و شوخي و عشقبازي، گناه بزرگي بود.
يک عده هم هيچچيز برايشان مهم نبود. آمده بودند که فقط بجنگند. لباس و خوراک و اين چادر و آن چادر مهم نبود و لات و پوت برايشان فرقي نداشت.
حاج همت اما ميخواست با همه اين نيروها هماهنگ و چفت باشد. او فرمانده لشکر تهران و فرماندهي بافرهنگ و کنجکاو و درسخوانده بود، و اين هنر فرماندهي و مديريتش بود که ميخواست همه نيروهايش را خوب بشناسد و با هرکس مثل خودش رفتار کند. ميخواست انسجام لشکر حفظ شود و کارها پيش برود.
يک روز مرا خواست. حقير به اتفاق ابرام [شهيد ابراهيم هادي]که يل مشتيهاي جنگ بود، پيشش رفتم. حاجي در قرارگاه لشکر منتظرمان بود. سلام و عليک کرديم و نشستيم. حاجي گفت: «ميخوام يک چيزهايي ازتون ياد بگيرم. هرکس تو يک زمينه استاده و تجربه داره. قصه قلندري و مشتيگري و عياريتان را به من هم ياد بديد.»
من که هميشه جواب حاضر و آماده داشتم، قصهاي را در قالب حقيقت براش گفتم:
- يک نفر تو تهرون بوده، از گردنکلفتها و پهلوونهاي تهرون. اسمش مصطفي بوده و چون ديوانه اهلبيت بوده بهش ميگفتهاند «مصطفي ديوونه» [مصطفي پادگان، معروف به مصطفي ديوونه]. اين مصطفي، در عالم جووني، با تيم داشها شب جمعه ميرن باغ خاله، تو فرحزاد، دنبال يلّلي تلّلي. از آن طرف، آسيدمهدي قوام که لنگه اين روحاني را تو اين زمان نداريم و ميگن فقط يک جلوهاش را آقاي طباطبايي تو خيابون غياثي داره، به باغ خاله ميآد. شاگردان آسيدمهدي، مصطفي رو ميبينند و ميگن که امشب يک کم مراعات کنيد.
يکي از داشها، جلو ميره و ميپرسه: «مگه امشب چه خبره؟»
تا ميگن آسيدمهدي قوام آمده، مصطفي بلند ميشه و ميآد خدمت آقا و پيشوني آسيدمهدي رو ماچ ميکنه و ميگه: «ما نوکر سيدها هستيم.»
آسيدمهدي ميگه: «ما ميخوايم مثل شما داش بشيم. قانونش رو براي ما بگو.»
مصطفي ميگه: «قانونش اينه که هرجا نمک خوردي، نمکدون رو نشکني.»
آسيدمهدي ميگه: «خوب، اين که در قانون ما هم هست. اما شما حرف ميزني يا عمل ميکني؟»
مصطفي سکوت ميکنه. آسيدمهدي ميگه: «شما اين همه نمک خدا رو خوردهاي؛ چرا نمکدون ميشکني؟»
ميگن اين حرف، مصطفي را زير و رو ميکنه و ميشه بسمالله کارش. مصطفي با آسيدمهدي قاتي و عاقبت به خير ميشه. هيئت محبان الزهرا تو محله پاچنار تهران، يادگار ايشونه؛ يادگار مصطفي؛ «ديوانه اهل بيت». ناگفته نباشد که اين هيئت بيشتر از پنجاه شهيد فداي انقلاب کرده؛ ازجمله سردار عباس وراميني. اين قانون مشتيگري و قلندريه: حرمت نون و نمک رو نگه داشتن...
در تمام مدتي که اينها را ميگفتم، حاج همت بيهيچ حرفي و ساکت گوش داد و چيزهايي تو دفترش نوشت.
من از اخلاق و مرام داشها و پهلوانهاي لشکر، حرفهاي زيادي براي حاج همت گفتم.
حاج همت آنقدر روح بلندي داشت که هيچ موضعي نگرفت و مخالفت نکرد. اگر توي دلش حرف مرا نپسنديد، رو نکرد و خيلي آرام و فروتن برخورد کرد. دست او را ميبوسم؛ چون فرماندهي بود که موقع فرماندهي، حالش و مرامش عوض نشد. هيچ وقت به ما نگفت که من فرماندهام؛ چنين و چنان کنيد.
او فقط خدمت کرد و ميخواست انسجام لشکر حفظ شود. ميخواست همه نيروها با هر اخلاق و مرامي که دارند، زير يک چتر جمع بشوند و براي يک هدف بجنگند، و همتاش در اين راه واقعاً عالي بود.
از آن به بعد، هروقت ما را ميديد، ميخنديد و ميگفت:
- جمال آقايون رو عشق است! [ديدن جمال آقايان غنيمت است.]
هروقت هم به دکمه قابلمهايها ميرسيد، آرام و مؤدب ميگفت «سلام عليکم و رحمتالله.»