به گزارش مشرق، آقای اکبر صحرایی این روزها نویسنده نامآشنایی است. نویسندهای که در آستانه 60سالگی است که از این مدت، بیشتر از 30سال آن را با نوشتن گذرانده است. اکبر صحرایی گرچه مدیریت دولتی خوانده و با شاگردی شهریار مندنی پور نوشتن را آغاز کرده است؛ اما میل و علاقهاش در نوشتن، درباره انقلاب و دفاع مقدس و بسیار پررنگ است. او نوشتنش را بیش از هر چیز مدیون دفاع مقدس میداند. «کانال مهتاب» اولین کتاب چاپشده او در سال1387 است. رمان «حافظ هفت» او سال1391 پنجمین جایزه «جلال» را برایش به ارمغان آورد. گرچه افتخارات او به همین جایزه ختم نمیشود؛ برگزیده شدن در پنجمین جشنواره فرهنگ استان فارس و برگزیده داستان های جنگ به انتخاب انجمن قلم ایران از دیگر افتخارات اوست.
بیشتر بخوانیم:
نگاهی داستانی به خلقوخوی یک مرجع تقلید
مهم است که آقای «مدیر» خاکی بماند و خودش را گم نکند
همچنین برخی از کتابهای او به زبان انگلیسی ترجمهشده است. به بهانه کتاب «آواز، بچه، آتش» که درباره شهید آیتالله دستغیب است گفتوگویی با ایشان داشتهایم.
چه شد که به سراغ روایت شهید دستغیب رفتید؟
نکته اول درباره شخصیت شهید دستغیب بود. شهید دستغیب یک شخصیت اخلاقی انقلابی واقعی در کشور و در استان فارس، خصوصاً شهر شیراز است که مردم دوستش داشتند. به قول امام(ره) معلم نفوس بودند. بزرگی شخصیت ایشان برای هر نویسندهای جالبتوجه است. در کنار این موضوع، یکی از دوستان نزدیک من، در جریان آن انفجار تروریستی توسط سازمان منافقین، به همراه فرزند شهید دستغیب، تنها کسانی بودند که از آن حادثه، جان سالم به در بردند و درواقع ناظر این اتفاق هولناک بود. خودم هم قبلتر خاطراتی از یکی از محافظان شهید دستغیب جمع کرده بودم. علاوهبر آن تجربههایی در هنگام مبارزات انقلاب و بعد از آن در شیراز داشتم که اینها را هم در بایگانی شخصی خودم نگهداری میکردم. تا اینکه در کتاب «نفس مطمئنه» انتشارات انقلاب اسلامی، به اسناد ساواک درباره شهید دستغیب برخوردم و آنها را هم مطالعه کردم. در این میان یک برگ سند، نظر من را جلب کرد. مردی به نام اتابکی سالها در بیت آیتالله دستغیب بهعنوان نفوذی حضور داشته و بهصورت روزانه یا هفتگی به ساواک گزارش میداده است. مثلاً در یکی از یادداشتهایش آمده بود که آیتالله دستغیب به کد شماره60 توهین کرده است که بعداً برایم مشخص شد منظورشان از کد60، محمدرضا پهلوی بوده است. این شخصیت اتابکی هم برایم جالب بود.
وقتی کار را شروع کردم، در ذهنم به اتابکی فکر میکردم که در طول داستان بهنحوی تبدیل میشد به تنها محافظی که از آن انفجار زنده مانده است. این حالت با یک فرم چرخشی تلفیق شد. من از اوج آن فاجعه داستان را شروع کردم و آن دختر منافقی که خودش را به شکل یک زن حامله چادری درمیآورد و درنهایت با مخفی کردن بمب در زیر چادرش، ایشان و اطرافیانش را به شهادت رساند.
چه شد که به چنین عنوانی درباره کتاب رسیدید؟ ظاهراً یک عقبه تاریخی دارد که در کتاب هم به آن غیرمستقیم ارجاع دادهاید.
بله درست است. درباره عنوان کتاب «آواز، بچه، آتش» هنگام پژوهش درباره مبارزات شهید دستغیب به آن رسیدم. یکی از مبارزات اصلی شهید دستغیب پیش از پیروزی انقلاب اسلامی مبارزه با برگزاری جشن هنر شیراز بود که یک افتضاح ضداخلاقی بود. سال56 خارجی ها یک نمایشنامهای را در خیابان مرکزی شهر در مقابل چشم مردم اجرا کردند و یک عمل منافی عفت را انجام دادند.
یک زن و مردی را در برابر عموم مردم عریان کردند. شهید دستغیب اولین کسی بود که بهعنوان یک روحانی به این قضیه اعتراض کرد. نهایتاً یک مقدار از رمان، حول همین ماجرا شکل گرفت. اسم آن نمایشنامه «خوک، بچه، آتش» بود. آن را به «آواز، بچه، آتش» تبدیل کردم. بعد هم درنهایت به پیشنهاد آقای حسنی، کار را به نشر «جمکران» بردیم. تجربه بدی نبود.
ساختاری که در روایت رمان «آواز، بچه، آتش» با آن روبهرو هستیم درهمپیچیده است. زمان عقب و جلو میرود. راویان ماجرا عوض میشوند. چه شد که برای انتقال ماجرا، از این فرم بهره گرفتید؟
جدای از اینکه محتوا همیشه برایم مهم بود، بعد از اینکه تعداد زیادی کار داشتم که به چاپهای متعدد رسیده بود، به ذهنم رسید که فرم را هم مدنظر قرار بدهم. حالتی چرخش عکس حرکت عقربههای ساعت. آن زمان دقیق اطلاع نداشتم که در کارهای خارجی و تألیفی پیش از این، چه مقدار کار شده است.
از طرف دیگر، وقتی اصل ماجرا را همان ابتدا لو میدهید، تعلیق خود را از بین میبرید و کار سخت میشود. من سعی کردم این تعلیق تا آخر بماند. ازآنجا با فلشبک و چرخش معکوس، ما به ابتدای انقلاب شیراز در سال57 میرسیم. بعد دوباره ساعت از عقب به جلو حرکت میکند و آن سؤال که آن محافظِ زندهمانده چه کسی بود و چگونه به آنجا رسید. بهصورت کلی من در نظر داشتم از فرم یک استفاده بهینه بکنم. حتی کار قبلترم هم چنین فضایی را نداشت. جنبه فرمی آن بسیار اندک بود. دلیل دیگرش هم این بود که میدیدم در بین نویسندههای جبهه انقلاب و دفاع مقدس، دغدغههای فرمی بسیار کم است. من نهایتاً به این نتیجه رسیدم خودم را آزمایش کنم و دغدغه فرم را بهصورت جدی در یک کار خودم پیاده کنم.
درباره تعدد روایتها هم که گفتهاید، البته چندان تعددی نداریم. یکسوم شخص است که از گوهر ادبآذر میگوید و دیگری روایت اولشخص نادر و اتابکی که شاید خیلیها فکر کنند نادر و اتابکی یکی هستند. حالا اینکه آیا واقعاً آن دو نفر یکی هستند یا نه باید خوانندهها نظر بدهند. این را بهعهده خواننده گذاشتم تا خودش تصمیم بگیرد.
درباره شخصیت گوهر ادبآذر بعضی وقتها خیلی رو حرف میزند. به نظرتان در بعضی نقاط لحن گوهر شعاری نشده است؟
بهعنوان مقدمه درباره اصطلاح مستند داستانی عرض کنم این اعتقاد شخصی من است. میتوانم بگویم نویسندگان ما در زمینه چنین کارهایی صاحبسبک هستند. بین رمانی که کاملاً از خیال نویسنده سرچشمه گرفته است با رمانی که مبنای آن یک واقعه و شخصیت تاریخی است، واقعاً تفاوتهای اساسی وجود دارد. رمان مستند داستانی دست نویسنده را بیشتر میبندد. ابزارهای یک نویسنده در چنین حالتی کمتر است و در بسیاری موارد باید بسیاری چیزها را رعایت کند و حق ندارد به میل خودش در شخصیتها تغییر و تحول ایجاد کند.از طرف دیگر لحنسازی واقعاً سخت است؛ خصوصاً آدمی که مرده و هیچ دسترسی به آن نداشته باشی. من قبل از آن، تجربه رمان «حافظ هفت» را داشتم. ماجرای یک سفر 9روزه یک مقام بلندپایه سیاسی به یک منطقه است. در همان حال که یک اتفاق واقعی است و نباید تحریف شود درعینحال خلاقیت هم در آن وجود دارد.
حالا برگردیم سراغ گوهر ادبآذر.
اگر دقت کرده باشید، گوهر در حال تکگویی درونی است. نوشتن یا همان تکگویی مونولوگ حتی از دیالوگ هم سختتر است. به نظر من گوهر در آن لحظات، واقعاً همین فکرها را با خودش میکرده است. البته از آن دفاع هم نمیکنم، ولی چارهای هم نداریم و باید خودمان را جای او قرار بدهیم. من فکر میکنم در روند همان مونولوگهایش نشان میدهد سازمانهای سیاسی-چریکی مانند منافقین و نمونه امروزیاش داعش، اغلب سازمانهایی آهنیناند که احساس انسان را خفه میکنند. فرد را ماشینی بار میآورند. گوهر ادبآذر بهرغم آنکه احساسات لطیف دارد در برابر سلطه آنها اجازه پیدا نمیکند آن احساس و اخلاق و مروت را بروز بدهد. درواقع شخصیت منفی این داستان، گوهر نیست. بلکه سازمان منافقین است. سعی کردهام در کار آنها را بهصورت مستقیم نقد کنم.
میخواهم اینجا درباره نوعی رویکرد تاریخگرایانه درباره رمانتان حرف بزنم. شما با تغییر فصول وقایع، آن را بهمثابه یک پازل درآوردهاید تا مخاطب خود به نتیجه آن برسد؛ پازلی که قرار است شک و تردید او را به اوج برساند و درنهایت خودش تصمیم بگیرد. درباره این مسأله در رمانتان توضیح میدهید؟
دیدگاهتان درباره رمان را درست میدانم. اصولاً اگر در رمان، بخواهید شروع کنید که یکطرف حتماً حق است و یکطرف حتماً باطل، کار شعاری میشود. خواننده متوجه میشود که قرار است از یک نفر دفاع بشود و به یک نفر اتهام وارد آید.خود من در فن نوشتن دیدگاهم این است که نویسنده خودش را پشت داستان پنهان کند. او فقط پازل را بچیند تا خود خواننده به نتیجه برسد که چه کسی خوب است و چه کسی بد.
ساختار رمان این را میطلبید. در چنین کارهایی چینش وقایع و اتفاقات باید بهگونهای باشد که خواننده هم در کار دخیل بشود تا بتواند سفیدخوانی کند؛ یعنی فضاسازی و توصیف و دیالوگها جوری باشد که مخاطب فکر نکند نویسنده او را دست کم گرفته است.رمان ابزاری به شما میدهد که بتوانید حقتان را در قالب زندگی بیان کنید. پس موضعگیری صریح در رمان فقط باعث میشود مخاطب آن کار را پس بزند. موضع نویسنده امروز، موضع امرونهی نیست. درواقع نویسنده باید مخاطب را به همدلی با خود فرابخواند، بدون آنکه فشاری ایجاد کند.
به نظرتان اگر این کتاب را مثلاً 10سال پیش مینوشتید، جور دیگری میشد. منظورم از تفاوت صرفاً در تجربیات و کارهای ساختاری نیست. تأکیدم بیشتر بر نوعی تأثیر پذیرفتن از وقایع جامعه در خلق یک اثر است. اگر بخواهم بیپرده سخن بگویم، رمان «آواز، بچه، آتش» از فتنه88 و ماجراهای بعد از آن، تأثیر فراوانی پذیرفته است. نظر خودتان چیست؟
من کار را پیش از سال88 کلید زده بودم. منابع و اطلاعات را جمعآوری کرده بودم گرچه کار ازنظر فرمی شکل نگرفته بود. ولی ازنظر محتوایی چرا. با تمام این توصیفات باید بگویم وقایع 88 به آن شکلی که مدنظر شماست در کار تأثیر نگذاشته است؛ اما منکر نمیشوم بعضی چیزها بهصورت ناخودآگاه در ذهن من وارد شده و بعد به کتابم هم منتقل شده باشد. چراکه جامعه، بر نویسنده تأثیر میگذارد. نویسنده مگر انسان نباشد که جامعه بر آن تأثیر نگذارد!
*صبح نو