شهید کیکاوس پیری

با مرور زندگی شهدای پیشمرگ کرد مسلمان، به نکات جالب توجهی برمی‌خوریم. گویی همان خصوصیاتی که از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس سراغ داریم، عیناً در وجود این رزمندگان کرد نیز تبلور یافته است...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - با مرور زندگی شهدای پیشمرگ کرد مسلمان، به نکات جالب توجهی برمی‌خوریم. گویی همان خصوصیاتی که از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس سراغ داریم، عیناً در وجود این رزمندگان کرد نیز تبلور یافته است؛ همان انقلابی گری، همان شور و شوق و همان اسلام خواهی را در شهدای بومی کردستان می‌بینیم. شهید کیکاوس پیری از چنین شهدایی است. وقتی عکس او را در کنار مقام معظم رهبری دیدم، سعی کردم اطلاعات بیشتری در باره‌اش جمع کنم. کیکاوس هرچند از برادران اهل سنت بود، اما یک انقلابی، یک رزمنده و یک ولایتمدار مخلص بود که در تمامی کارزارهای انقلاب حضور یافت و از نهضت اسلامی حضرت امام خمینی(ره) دفاع کرد. فرمانده‌ای که در یک حادثه چند ساعت به تنهایی در مقابل 80 نفر از مهاجمان ضد انقلاب ایستادگی کرد. با همکاری رضا رستمی از فعالان رسانه‌ای کردستان، مختصری از زندگی و خاطرات این فرمانده شهید را آماده کرده‌ایم که تقدیم حضورتان می‌کنیم.


 زندانی طاغوت
شهید پیری متولد 1326 در روستای دله از توابع سروآباد بود. گردنه معروف سروآباد در دوران فتنه کردستان، از کمینگاه‌های خطرناک ضد انقلاب به شمار می‌رفت، اما سروآباد زادگاه مردانی چون شهید پیری هم بود که صرف نظر از نژاد،گویش و زبان، اسلام‌خواهی را سرلوحه زندگی‌شان قرار داده بودند. در زندگی شهید پیری همان خط سیری را می‌بینیم که در زندگی شهدای بزرگ دفاع مقدس دیده می‌شود. او در دوران جوانی وقتی با ظلم و ستم مأموران رژیم طاغوت رو به‌رو می‌شود، به خاطر نجات یک پیرمرد، با مأموران درگیر می‌گردد و سه نفر از آنها را خلع سلاح می‌کند. همین موضوع (خلع سلاح مأموران) برایش گران تمام می‌شود به گونه‌ای که مأموران برای دستگیری او، تعدادی از هم‌ولایتی‌هایش را زندانی می‌کنند. عاقبت شهید پیری برای نجات دستگیرشدگان داوطلبانه تسلیم می‌شود. هرچند به زودی آزاد می‌شود، اما همچنان فعالیت‌های سیاسی‌اش را ادامه می‌دهد تا اینکه به دو سال حبس محکوم می‌گردد.
 پیشکسوت پیشمرگ‌ها
اگر بسیاری از سرداران دفاع مقدس اولین جرقه‌های تشکیل کمیته یا سپاه را در منطقه خود زده‌اند، شهید کیکاوس پیری هم اولین هسته‌های پیشمرگ‌های کرد مسلمان را در کردستان بنا می‌کند. در سال 1358 او  همراه تعدادی از دوستان انقلابی‌اش برای ایجاد نیرویی محلی – انقلابی در کردستان تلاش می‌کند. هدف آنها کمک به نهاد تازه تشکیل شده سپاه بود. به همین دلیل در سیزدهم تیر ماه سال 1359 شهید پیری در کرمانشاه به عضویت رسمی سازمان پیشمرگان مسلمان کرد درمی‌آید. او حتی اسلحه‌اش را خودش می‌خرد و برای پیوستن دیگر جوان‌ها به سپاه، تبلیغات بسیاری انجام می‌دهد،به طوری که می‌تواند در روستای دله مرز که صد خانوار بیشتر نبود، حدود 90نفر را عضو رسمی سپاه و بسیج کند.


 تنها در مقابل ضد انقلاب
امین نیک‌نام از همرزمان شهید پیری در خصوص فعالیت‌های جهادی او می‌گوید: اوایل انقلاب مرز ایران و عراق آن هم در کردستان، از خطرناک‌ترین مناطق کشورمان محسوب می‌شد. آنجا همان نقطه‌ای بود که شهید پیری احساس کرد باید مبارزه با ضد انقلاب را آغاز کند. یعنی کمتر جایی را می‌توانیم نام ببریم که شهید پیری و همرزمانش در پاکسازی آنجا نقش نداشته باشند. در زندگی جهادی این شهید، اولین‌های زیادی دیده می‌شود. مثلاً اولین گروهی که به پاکسازی دزلی و اورامانات اعزام شد، گروه کیکاوس پیری بود که تا رسیدن نیروهای کمکی سپاه از مریوان، یک شبانه‌روز به تنهایی  مقابل نیروهای دشمن ایستادگی کردند.
بار دیگر کیکاوس در روستای ژنین، فرمانده پایگاه بود که یک شب حدود 80 نفر ضدانقلاب به این پایگاه حمله می‌کنند. بسیاری از مدافعان از شدت حملات دشمن فرار می‌کنند، اما شهید پیری به تنهایی ایستادگی می‌کند تا اینکه روشنایی صبح از راه می‌رسد و ضد انقلاب پا به فرار می‌گذارند. شجاعت کم نظیر و ظاهر و باطن یکسان شهید پیری از او فرماندهی مقتدر ساخته بود. کیکاوس در میدان جنگ لقب «کریلاو» گرفته بود( مرد به تمام معنا). شهید پیری به دنبال پست و مقام نبود و حتی فرماندهی بعضی از عملیات‌ها را که خودش انجام می‌داد، به نام دوستانش معرفی می‌کرد. کیکاوس در عملیات برون مرزی هم شرکت داشت و در هر عملیاتی جزو اولین پیشگامان بود. این شهید یک بار نیز به دیدار امام (ره) مشرف شد که تا لحظه حیاتش از این دیدار به نیکی یاد می‌کرد.
 مشاور مخصوص بروجردی
حجت‌الاسلام والمسلمین سیدموسی موسوی نیز در خصوص شهید پیری می‌گوید: در میان رزمندگان بومی منطقه، شهید بزرگواری داشتیم به نام «کیکاوس پیری» که از پیشمرگان مسلمان اهل مریوان بود. کیکاوس حتی به تهران آمد و با شهید بهشتی ملاقات کرد و پیگیر تشکیل سازمان پیشمرگان بود. خوب یادم است که این شهید بزرگوار از ارکان سازمان و از مشاوران مهم «شهید بروجردی» به شمار می‌رفت. طوری که بروجردی اعتماد خاصی به او داشت. یکی از مناطقی که پاکسازی آن بسیار دشوار بود و شاید از سخت‌ترین مناطق برای پاکسازی محسوب می‌شد، مریوان بود؛ این شهر با اینکه مردم خوبی داشت، ولی به دلیل ارتفاعات استراتژیکش مثل «ژالانه» و «ته ته» و همچنین به دلیل مرزی بودن، پاکسازی‌اش سخت بود. به جهت این موقعیت، هر محور از عملیات پاکسازی مریوان یک فرمانده داشت و «کیکاوس پیری» از فرماندهان مهم برخی محورها بود و در مریوان هم به شهادت رسید.
کیکاوس رزمنده‌ای به تمام معنا دلیر، شجاع و مرزبانی توانا و فرمانده‌ای لایق بود. در تمام درگیری‌ها پیشاپیش همه حرکت می‌کرد؛ یک بار که از عملیات بر می‌گشتیم برای استراحت به پایگاه عملیاتی روستای «ژنین» رفتیم. نیروها خیلی خسته بودند.همین خستگی بچه‌ها، گروهی بالغ بر 80 نفر از نیروهای دشمن را بر آن داشت که به پایگاه حمله کنند. بیشتر نیروها که جوان هم بودند سراسیمه و با توجه به حجم آتش دشمن پایگاه را ترک کردند. شهید پیری که شاهد ماجرا بود به من و تعداد اندکی از نیروها که باقی مانده بودیم، گفت بروید و از ورودی عقب پایگاه مراقبت کنید. ما رفتیم و این شهید یکه و تنها تا صبح از ورودی اصلی پایگاه محافظت کرد و اجازه نداد پایگاه سقوط کند.


 فرمانده‌ای سوار بر اسب
جهانبخش پیری فرزند شهید در خصوص شهادت پدر می‌گوید: پدرم نه فقط ستون خانه ما که امید بسیاری از مردم محروم منطقه بود. ایشان 26 فروردین ماه 1364 به شهادت رسید. یادم است اسبی داشت که سوار برآن به پایگاه‌های تحت امرش سر می‌زد. روز شهادتش پیاده رفت. خواستم با او بروم که مخالفت کرد. وقتی از خانه حرکت کرد، هنوز به اولین پایگاه نرسیده بود که به کمین ضد انقلاب می‌افتد و از پشت به او شلیک می‌کنند. تا چند ساعت هیچ کس خبر نداشت که کیکاوس ناپدید شده است! فردای آن روز چون پدرم به پایگاه‌ها سرکشی نمی‌کند، نیروها به شک می‌افتند و به دنبالش می‌گردند. روز سوم بود که چند نفر از دوستان پدر به خانه ما آمدند تا سراغش را از ما بگیرند. خشکمان زد و ته دلمان خالی شد. آن لحظه من میان زمین و آسمان معلق بودم و به زور نفس می‌کشیدم.
تمام منطقه خبردار شده بود که سه روز است از فرمانده محور کیکاوس پیری خبری نیست. همه به تکاپو افتاده بودند، همان روز دستمالی را که پدر معمولاً بر سر می‌بست همراه یک لنگه کفش و مقداری خون که روی زمین ریخته بود در کنار رودخانه پیدا کردند. می‌گفتند احتمالاً زخمی شده  و برای اینکه دستگیر نشود خودش را به آب انداخته است. عده‌ای می‌گفتند دشمن، بعد از اینکه او را به شهادت رسانده، جنازه‌اش را به آب انداخته است تا جسدش پیدا نشود. هر کس برای خودش تفسیری می‌کرد. من هم آنجا به خروش امواج گل آلود رودخانه «سیروان» زل زده بودم. پاهایم خشک شده بود. توان قدم برداشتن نداشتم. هنوز تصور آن روز پشتم را می‌لرزاند. یک هفته گذشت، بالاخره کیلومترها پایین‌تر از آن محل، وسایل پدر را پیدا کردند. بعد در نزدیکی روستای «عباس آباد» جنازه را که به صورت معجزه آسایی پشت درختچه‌ای در داخل آب گیر افتاده بود پیدا کردند. پیکرش که آمد، احساس تنهایی و بی‌پناهی در آن شرایط سخت، سوهان روحمان شده بود. روزهای سخت زندگی به علت بودن در روستا و ترس از دشمن، وصف شدنی نیست.
مادربزرگم هم دو سال بعد از مرگ پدربزرگ از دنیا رفت؛ قبل از شهادت پدرم، بینایی مادربزرگ بر اثر بیماری آب مروارید با مشکل جدی مواجه شده بود که با شهادت پدر و گریه‌های بی‌پایان، کاملاً نابینا شد و کمی بعد هم که به فرزند شهیدش پیوست.
 دلسوز نیروهایش بود
فرزند شهید با یادآوری خاطرات پدرش می‌گوید: من از شجاعت پدرم مطالب زیادی شنیده‌ام. برایم تعریف کرده‌اند که یک بار پدرم در محلی به نام «مارانی» در درگیری با دشمن و در حالی که به یکی از برادران اعزامی که زخمی شده بود رسیدگی می‌کرد هدف رگبار قرار می‌گیرد و چندین گلوله به شکمش اصابت می‌کند، در همان حالت با شالی که به دور کمرش داشته محل زخم‌ها را محکم می‌بندد و تا متواری کردن دشمن مقاومت می‌کند. درگیری که پایان می‌یابد، بر اثر شدت خونریزی از هوش می‌رود و به بیمارستان مریوان منتقل می‌شود، هنوز زخم‌های بدنش کاملاً بهبود نیافته بود که می‌گوید می‌خواهد به جبهه برگردد؛ با مخالفت شدید مادرم که مواجه می‌شود می‌گوید:«بچه‌های مردم در پایگاه‌ها تنها هستند، جوان‌اند و هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانند، بلایی سرشان بیایید جواب خدا و خانواده  آنها را چگونه بدهم؟»
به خاطر محبوبیتی که پدرم بین عموم مردم منطقه مریوان و سروآباد داشت در جذب نیروهای بومی به سپاه نقشی مؤثر ایفا کرد. شاهد این مدعا مسلح شدن حدود 90 نفر از اهالی روستای کوچک زادگاهمان بود که همه آنها به واسطه شناخت و اعتمادی که به پدرم داشتند به این کار مبادرت کردند.
پدرم علاقه زیادی به روحانیون خصوصاً مقام معظم رهبری داشت. در زمان سفر رهبری به دزلی در سال 1359 که ایشان به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند، پدرم به آقا نزدیک می‌شوند و سعی می‌کنند مشکلات منطقه و مردم را به ایشان توضیح دهند. آقا هم خطاب به پدر می‌فرمایند:«بعداً که ان‌شاءالله اوضاع رو به راه شد اینها را یادآوری کنید، چون مسائل زیاد است و ممکن است ما فراموش کنیم...» اما عمر پدرم به اتمام جنگ قد نداد و در مسیر مبارزه علیه ارتش بعث و ضد انقلاب به شهادت رسید.

منبع: روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس