به گزارش مشرق، نسیم، زلف خاطره را نوازش میدهد، به زور هم نمیتوان جلوی شکسته شدن این بغض لعنتی را گرفت. اشتیاق دلباختگان حسینی برای خریدن خستگی راه سفر به جان، سینهام را نقره داغ میکند. خاطره وعدهای که تحقق نیافت که نبودی به وعدهات عمل کنی! رنگ از آرامش روزهایم پرانده است.
اربعینی که بر ما گذشت هرچند که با اربعینی که بر زینب و طفلان امام حسین(ع) گذشت بسیار متفاوت بود اما سنگینی آن غم، سپیدی مو و بیرمقی چشمها را در بهار جوانی برایم به ارمغان آورد. اینروزها شهر پر از اخبار زائرانی است که با علم به سختیهای راه، تن به دل جاده میدهند و به عشق مولایشان حسین(ع) در یک پیاده روی عاشقانه مسیر سخت سفر تا کربلا را پیاده میروند تا آبی باشد بر آتش قلبی که به شوق ارباب میتپد.
گفتم تپش، یاد تپش قلبی افتادم که شیفته امام حسین(ع) بود، عاشق سوگواریهای تاسوعا و عاشورا و اربعین؛ سهشنبه شبها هم زائر جمکران؛ قلبی که آخرین تپشش را شنیدم تا امروز مرهمی بر درد نداشتنش باشد.
نام مهدی خوانساری شاید زمانی شناخته شد که خبر عروجش را همکارش منتشر کرد تا همه بدانند که دیگر پای تایید اخبار استانها امضای او نمیخورد و دیگر مطلبی از دغدغههایش در مورد توافقات مردان سیاست منتشر نخواهد شد.
مهدی اربعین امسال را از پارسال برنامه ریزی کرده بود تا به همراه خانواده سه نفرهمان زائر شهر ارباب عشق شویم و در یک سفر عاشقانه به سمت حرم مولا خستگی تن را مستانه بچشیم.
اربعین 95 قرارمان کربلا بود اما مهدی چند ماه زودتر رفت....
تقدیر حریری سیاه بر آیندهمان کشید، شدیم دو خط موازی من این طرف خط در دنیا... مهدی آن طرف خط در آخرت!
10 پرده از یک زندگی- روز 13 مرداد سال 1395
پرده اول- ساعت 19:
قرار ما پارک لاله- کانون پرورش فکری کودکان- تئاتر ماه پیشونی. 10 روز از تولد هلیای ما گذشته و امسال سه بار برای دخترک کوچولو جشن تولد برپا کردیم و حالا حاشیههای شیرین بعد از تولدبازی است.
پدر و مادر ماه پیشونی همان اول ماجرا او را تنها میگذارند، دنیا رنگ خاکستری میگیرد، ما پا به پای ماه پیشونی همراه موسیقی غمباری که سالن را پر کرده، اشک میریزیم. تو دست بر سر هلیای کوچکمان میکشی که تازه سه سالگی را پر کرده و او را در حالی که چیزی از فضای غمبار سالن نمیفهمد در آغوش میکشی.
پرده دوم- ساعت 22:
قسمتی از پارک لاله را به برگزاری جشن شب میلاد حضرت معصومه(س) اختصاص دادهاند، قاطی جمعیتی که صدای کف زدنها و خندههایشان فضای سبز را آکنده کرده میشویم، دخترهای کوچولو را بالای سن می برند، هلیا هم میرود تا شعر بخواند و کادوی روز دختر بگیرد من برایش هورا میکشم و تو فیلم میگیری از این همه خوشبختیمان. قصد داری فردا کادوی روز دخترش را بدهی، این را به من میگویی و برای رفتن یاعلی میگویی.
پرده سوم- ساعت 23:
هلیا دل از پارک نمیکند، با اسکوتر صورتی رنگش دور
تا دور زمین بازی را دور میزند، چشمایت قرمز شده، میگویم برویم بازی بس
است! دلت نمیآید دل دختر کوچولو را در شبی که مال اوست بشکنی. ما
مینشینیم پای بساط چای و میوهمان. هلیا هم میرود پی بازی. نگاهت میکنم
قرمزی چشمهایت بیشتر شده، می پرسم خستهای، میگویی نمیدانم چرا به
یکباره احساس خستگی وجودم را گرفته. دلشورهای عجیب به جانم میافتد،
میگویم زودتر برویم خانه استراحت کن. تلفن همراهت زنگ می خورد، بعد از
احوالپرسی کوتاه، «السلام علیک یا علی ابن موسیالرضا» را که میگویی اضافه
میکنی که نائب الزیاره ما باشید، به امام رضا بگویید "انشاءالله مهرماه
زائر حرمش هستیم".
پرده چهارم- ساعت 23:40:
خیابان خلوت است، پشت چراغ قرمز ماشین متوقف میشود، مردی ژولیده اسفند دور
ماشین دود میکند، اسکناسی که برای صدقه در داشبورد ماشین گذاشتهایم کف
مشتش میگذاری. چشمهایت رنگ خون گرفته میگویی گوش چپم تیر میکشد. از حرفت
میترسم، دلشورهام بیشتر میشود؛ برای رفتن پیش دکتر شیفت شب بیمارستان
پشت خانهمان تشویقت میکنم، اما تصور میکنی با خوابیدن حالت بهتر میشود.
پرده پنجم- ساعت 24:
هلیا را میخوابانم روی تختش. احوالت را میپرسم. میگویی بهترم اما
میدانم که راست نمیگویی. رنگ از رخسارت پریده، با ترس نظارهات می کنم که
آرام به کاناپه لم دادهای و صدایت درنمیآید. نگاهت گره میخورد به چشمان
آشفتهام. قرمزی چشمهایت بیشتر شده، با اضطراب صدایم میزنی تا گوشم را
روی سینهات بگذارم، حس میکنی صدای خش خش میدهد قلبت.
پرده ششم- 5 دقیقه بامداد 14 مرداد:
آخرین تپش قلبت را با هجمهای از موجی که صدای «خرخر» میدهد میشنوم، از
سکوت قلبت به وحشت میافتم، جیغ میکشم، تو به حالت سجده بر زمین میافتی.
هلیا بیدار میشود.
پرده هفتم:
بیتاب و بیقرارم، ذهنم قدرتی برای تجزیه و تحلیل آنچه بر ما گذشت ندارد،
زنهای فامیل و همسایه دورم جمع شدهاند، فقط سیاهی میبینم، با درد فریاد
میکشم: خدایا چرا؟ زنی در گوشم میخواند: « هرکه در این درگه مقربتر است
جام بلا بیشترش میدهند» بلا؟؟؟ قدرتی برای تجریه و تحلیل این کلمه هم
ندارم.
پرده هشتم:
ستون این خانه شکست، پشت گرمی این خانه در سینه سرد خاک خفت. مرد مهربان
این خانه رفت، زنی تنها شد، دخترکی یتیم. حالا اما از جفاها و
نامهربانیهای بعد از آن حادثه شوم سردر نمیآورم.
پرده نهم:
همه چیز این خانه تغییر کرده، همه چیز رنگ ماتم گرفته، شهر سرش درد میکند از بوی غربت. حتی لالایی مادر خانه هم بوی حزن میدهد، روزی صدای خنده این خانه گوش فلک را مینواخت حالا اما دختر بلبل زبان مهدی هم هم نوا با مادرش لالایی غم میخواند تا به خواب برود و در خواب بابا موهای مشکیش را زیر انگشتان دستش نوازش دهد.
لالا لا لا لالا لایی
هلی امشب نمی خوابی؟؟؟
چرا هی میگی بابا یی...؟
ببین مامان دلش خونه...
ببین چشمام چه گریونه...
اگه گریه کنی بابا....
میگه«ای آه و وا ویلا
-چرا جونم نمی خوابه
هلی جون از چی بی تابه....؟
-اگه اشکات بشن جاری
می سوزه دل بابایی....»
بابا اینجا تو قلب ماس
به یادش دونه می کاریم...
به یادش قصه می سازیم...
به یادش شعر می خونیم...
برات لالایی می خونیم...
لالا لالا گل یاسم،
بخواب پیشم گل نازم
لالا لالا گلم باشی
بزرگ شی، همدمم باشی
پرده دهم:
هنوز به خود نیامدهام، آنقدر برای پوشاندن اشکهایم تلاش کردهام، آنقدر با سنگ سرد و باران خوردهات قصه تنهایی گفتهام که رمق از جانم رفته؛ کسی چه میداند که در این چند ماه بر ما چه گذشت، در پس مشکلات و جفاها هر روز صیقل میخورم تا شاید درخششی دوباره بیابد روح پریشانم! دیگر صدای خندهای از این خانه بیرون نمیآید، تا ابد یک چیز این خانه کم است.
دست به زانو گرفتهام، باید برخیزم، باید با قلبی که هنوز سوگواریش را تمام نکرده، مردانه برخیزم. دنیای خاکستری امیدی دارد به نام هلیا...
مسافر پا برهنه اربعین! این روزها دخترکی در سوگ پدری آب میشود که شیفته همسفری با تو بود، به جبران زیارت عاشوراهایی که با نوای زیبایش برای مولا حسین(ع) میخواند نایب الزیارهاش باش. بیشک آخرتش با دعای تو غرق رحمت میشود.