خانم نوبري! ماجراي آشنايي و ازدواج شما با شهيد آهندوست از كجا رقم خورد؟
من سال 63 خواب ديدم در دامنه كوهي هستم و يك نفر بالاي كوه نشسته و قرآن ميخواند. از آن سمت آسمان صدايي آمد و نام قاري را گفت و تأكيد كرد او به خواستگاريات ميآيد، به او جواب مثبت بده. من هم خنديدم و به صدا گفتم من اين همه خواستگار آشنا دارم كه به آنها جواب رد دادهام آن وقت به كسي كه نميشناسم بله بگويم. هيچ وقت يادم نميرود صدا خنديد و به من گفت كه ما ميگوييم اين شخص از قرآن خوانان ماست و اگر شك داري استخاره كن. البته قبل از اين خواب سلسلهوار خوابهايي ميديدم. مادرم اين موضوع را ميدانست كه هر خوابي كه ميبينم فردايش اتفاق ميافتد. همان موقع كه بيدار شدم ديدم اذان صبح است. بلافاصله استخاره كردم كه كوچكترين آيه جهاد - و آنها هستند رستگاران - آمد. فرداي آن روز خوابم را براي يكي از دوستان صميميام تعريف كردم و دوستم گفت پس من ميروم پيراهنم را براي عروسيات ميدوزم.
تقريباً يك هفته نگذشت كه به خواستگاريام آمدند. اسمش را كه گفتند اول پرسيدم قرآن ميخواند كه جواب مثبت دادند. من بهت زده مانده بودم. پدرم مخالف ازدواجم با يك پاسدار بود، چون ميدانست آخرش شهادت است. پدرم ميگفت من به پاسدار دختر نميدهم. وقتي مادرم نظرم را پرسيد گفتم من كه اينها را نميشناسم هر چه خدا بخواهد همان ميشود. در مورد خواب چيزي به خانوادهام نگفته بودم. آن زمان پدربزرگم در قيد حيات بود و پدرم براي اينكه با من مقابله نكند تصميمگيري را به پدرش سپرد.
خلاصه به خواستگاريام آمدند و من پرسيدم داماد قرآن ميخواند كه جواب مثبت بود. من ديگر چيزي نگفتم. پدربزرگم تا جاويد را ديد از او خوشش آمد. من هم بدون حرفي بله را گفتم و تمام شد. حالا اصلاً همديگر را نديدهايم. گفتم هر چه خدا بخواهد. قرار عقد را بدون اينكه هم را ببينيم گذاشتيم. انگار كسي دست ما را گرفت و به هم وصل كرد. سوم ارديبهشت در راه آزمايشگاه همديگر را ديديم. اصلاً هيچ چيز از هم نپرسيديم. چشم و گوش بسته عقد را خوانديم و نامزد كرديم. انگشتر را دستم كرد و رفت جبهه. من ديگر جاويد را نديدم تا بعد از سه روز آمد و گفت عروسي نكنيم چون ميدانم من شهيد ميشوم. انگار سالها همديگر را ميشناختيم. تفاهمي كه ميگويند بعد از سالها به وجود ميآيد از همان لحظه اول ميان ما به وجود آمده بود.
از لحاظ اعتقادي به هم نزديك بوديد؟
اصلاً اعتقادات هم را نميدانستيم. ازدواجمان يك وصل الهي بود. زميني نبود كه براي هم شرط بگذاريم. جاويد گفت فعلاً عروسي نكنيم كه من همانجا گفتم من يك روز و يك ساعت زندگي با تو را به هيچي نميدهم فقط قول شفاعت ميخواهم. سه روز بعدبه جبهه رفت دو ماه بعد آمد و عروسي كرديم. هفت روز خانه بود و بعد دوباره به جبهه رفت. دو ماه بعد برگشت و به دزفول نقل مكان كرديم. همسرم به من ميگفت اگر تو آن طرف خيابان راه بروي و من هم اين سمت خيابان باشم باز همه ميفهمند ما زن و شوهريم. ميگفتم چرا؟ در جواب ميگفت براي اينكه روحهايمان بسيار به هم نزديك است و ارتباط احساسي و روحاني زيادي با هم داريم. واقعاً همينطور هم بود.
پس شما هم به مناطق جنگي رفتيد؟
بله، خانه ما در محلهاي بود كه دوبار با موشك صاف شده بود و دوباره خانههايش را ساخته بودند. اطرافمان همه خرابه بود. دزفول در سال 64 وضعيت سختي داشت. روبهروي خانهما منزل فرمانده سپاه عمليات دزفول بود. ما دو ماه در آن محله مانديم كه عمليات والفجر8 شروع شد. يك سفر مشهد هم با هم رفتيم. در راه مشهد، خودم را در كربلا ميديدم. در حرم به امام رضا(ع) گفتم ميدانم همسرم شهيد ميشود ولي ميخواهم يك يادگاري از او داشته باشم. ميخواهم اين يادگاري هميشه برايم بماند. بعد از سفر باردار شدم. چون جاويد مدام ميگفت من شهيد ميشوم، قبل از تولد نوزادمان تا نامگذاري بچه را هم پيش رفتيم. قرار گذاشتيم به احترام پيامبر اگر بچه پسر بودم نامش را همنام پيامبر بگذاريم و اگر دختر شد نامش فاطمه شود. در دو ماهي كه در دزفول بوديم با هم حرفهايمان را زديم.
پس از آن براي انجام عمليات رفت؟
پشت سد دز براي عمليات والفجر8 به غواصان آموزش غواصي ميدادند. براي خداحافظي آمد و گفت پس فردا عمليات داريم. برايش دعا خواندم و گفتم برو به سلامت. انگار آن شب عمليات نشد و وقتي به خانه برگشت گفت آنقدر دعا خواندي كه من برگشتم.
شهيد در كدام لشكر حضور داشت؟
زمان شهادت در لشكر عاشورا در قسمت برنامهريزي قرارگاه حمزه بود. مديريت برنامهريزي قرارگاه حمزه را بر عهده داشت و معاون دبيرستان سپاه بود. ميگفت براي جبهه رفتن احساس مسئوليت ميكنم چون فكر ميكنم آنجا خالصتر ميشوم. ميگفت معنويت جبهه را با هيچ چيزي عوض نميكنم. حتي هنگامي كه داخل لشكر شد به صورت ناشناس وارد شد و آقاي امير شريعت تا مدتها او را نميشناخت.
در همين عمليات والفجر8 به شهادت رسيد؟
بله، در والفجر8 و در فاو شهيد شد. درست 22 بهمن بود. چهار روز قبل همسر يكي از دوستانم شهيد شده بود. يك هفتهاي ميشد كه به اروميه رفته بودم. حالم دگرگون بود. اصلاً حال خوبي نداشتم. خانهمان در اروميه اتاقي مربع شكل داشت كه گلدان بزرگي كنارش بود. در چند روز نامزدي آنجا مينشستيم با همديگر صحبت ميكرديم. روز شهادتش مادرم گلدان را برداشت و گفت اينجا جاي دو كبوتر است و جايش دو گلدان گل ميگذارم تا انشاءالله جاويد برگردد. همان لحظه كه مادرم خم شد انگار يك گوي بزرگ نور در قلبم ريخت. همان لحظه گفتم مامان جاويد شهيد شد، مادرم گفت اين چه حرفي است كه ميزني. 22بهمن بود كه برادر شوهرم خبر شهادتش را آورد. وقتي خبر شهادتش را شنيدم سجده شكر به جا آوردم.
همين برادر شوهرم نگذاشت من به قسمت شهداي سردخانه بروم و جنازهاش را ببينم. گفت قول ميدهم پيكرش را ببيني و در آمبولانس يا جايي كه پس از ديدنش اذيت نشوي. داخل آمبولانس - صد دفعه اين لحظه را با خودم مرور كردهام - ديدم جاويد از گردنش تير خورده است. همان جايي كه من هميشه نگاه ميكردم تا ببينم رگش ميزند يا نه و وقتي ميديدم رگش نبض دارد به شوخي ميگفتم زندهاي هنوز. سينهاش را شكاف داده بودند و لباسش را بريده بودند. محو تماشايش بودم و صورتش را بوسيدم.
گويا برادر همسرتان هم شهيد شدهاست؟
سه برادر بودند كه جواد بزرگترين فرزند بود و دو برادر بهزاد و بهروز بودند كه خيلي ارتباط خوبي با هم داشتند. حرف شنوي بسيار عميقي از برادرشان داشتند. بهروز هم بسيجي و تخريبچي بود و قبل از جاويد شهيد شده بود. برادر بزرگتر همسر من بود كه 80 روز بعد از برادر كوچكش بهروز شهيد شد.
فرزندتان چه زماني به دنيا آمد؟
محمد هشت ماه بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد. در اين هشت ماه، جاويد هر شب با يك دامن پر از ميوه به خوابم ميآمد. من آنقدر از ميوهها ميخوردم كه صبح وقتي از خواب بيدار ميشدم سير بودم و طعم ميوهها در دهانم بود.
بارزترين ويژگيهاي اخلاقي شهيد در مدتي كه با هم زندگي كرديد چه چيزهايي بود؟
بسيار باهوش بود. زمان شاه به دانشكده افسري رفته بود و براي نيرو هوايي ثبتنام كرده بود. بعد از انقلاب آنجا بسته ميشود و دو ماه مانده بود به امتحانات ديپلم با معدل بالاي 17 در رشته تجربي قبول ميشود. حالا حساب كنيد دانشكده افسري كجا و ديپلم تجربي كجا؟ بسيارحافظه قوي داشت و در مسابقات فرهنگي آن زمان هميشه جايزه ميبرد. هميشه هم شركت ميكرد و عقب نمينشست. به طلبگي و دندانپزشكي علاقه داشت كه دندانپزشكي را قبول شد. علاوه بر آن در دانشگاه در يك رشته ديگر هم قبول شد ولي ديگر فرصتي براي رفتن نشد. خيلي امانتدار بود. مثلاً اگر خودكار سپاه را به خانه ميآورد هيچوقت مطالب شخصياش را با آن خودكار نمينوشت. در حرف زدن و اعمال و رفتارش خيلي حساس و دقيق بود. بسيار چشم پاك بود. اصلاً به زن نامحرم نگاه نميكرد. به هيچ عنوان به فكر مطرح كردن خودش نبود. زماني كه در قرارگاه حمزه بود با آقاي افشار با هم در دبيرستان سپاه كار ميكردند. بعد كه امام آقاي شمخاني را نماينده انتخاب كردند قرار بود ايشان را هم انتخاب كنند كه شهيد شدند.
پس ايشان فرصت نكرد به دانشگاه برود؟
اصلاً آن زمان اين چيزها مطرح نبود. اينها قبول شده بودند ولي بعد كه انقلاب فرهنگي شد دانشگاهها تعطيل شد و جاويد هم درگير جنگ بود.
در وصيتنامهاش توصيه خاصي به شما كرده بود؟
گفته بود هر مصيبتي كه به شما ميرسد در
مقابل مصيبت حضرت زينب(س) ذرهاي مقابل بينهايت است. به نظرم همه
ويژگيهاي شهدايي مثل جاويد قشنگ بود. تمام ويژگيهاي شهدا خدايي بود و
واقعا اينها مال خدا بودند. نماز اول وقت خواندنشان، ذكرهاي تعقيبات نماز و
نماز شب خواندنهايشان از آنها انسانهاي ديگري ساخته بود. نماز مهمترين
ويژگي است كه مقام محمود ميآورد. در قرآن آمده هر كسي كه ميخواهد مقام
محمود را به دست بياورد در دل شب خدا را صدا بزند.
*روزنامه جوان