به گزارش مشرق، نهضت عاشورا ابعاد بسیاری دارد، گویی منشور چند رنگی است که از هر طرف که به آن نگاه کنی پرتوی از آن نمایان میشود. تحول و رویش انسان نیز یکی از ابعاد نعضت عاشورا به شمار میرود، حربن یزید ریاحی یکی از شخصیتهای مهم عاشورا نماد این تحول است. تحو ل انسانی که در زندگیاش زیبایی ظواهر دنیوی وجود داشت، اما توانست در زمان مناسب با نفس سرکش خود مبارزه کند.
حر بن یزید ریاحی از جمله پیشقراولان سپاه کوفه بود که نخستینبار راه را بر کاروان امام حسین (ع) میبندد و ایشان را در دشت کربلا مجبور به اقامت میکند.
حر در دوران جاهلیت و اسلام، در میان قومش مورد احترام و از بزرگان، اشراف و شخصیتهای برجسته کوفه بود و هنگامی که از قصر ابنزیاد خارج شد تا به مقابله با امام حسین (ع)برود، صدایی شنید که میگفت ای حر؛ بهشت بر تو مژده باد! ولی کسی را ندید و با خود گفت: "جنگ با حسین(ع) و بهشت؟!"
وقتی امام حسین(ع) به دو منزلی کوفه رسید، با حر بن یزید و هزار سوار او برخورد کرد سخنان بسیاری بین امام و حر رد و بدل شد و آخرالامر امام حسین(ع) فرمود: حال که بر خلاف نوشتههایتان(دعوتنامههایتان) نظر دارید، من از آن جا(مدینه) که آمدهام بدانجا باز میگردم.
ولی حر مانع شد و گفت: ای فرزند رسولالله، اکنون که از آمدن به کوفه(نزد عبیدالله) خودداری میکنید، پس راهی را در پیش بگیرید که نه به کوفه برود و نه به مدینه. ...
تاکنون کتابهای بسیاری درباره حربنیزید ریاحی منتشر شده است در ادبیات داستانی نیز نمونههایی مشاهده میشود. یکی از تازهترین کتابهای منتشر شده در این زمینه «بگذار اسبت بتازد» نوشته محبوبه زارع از انتشارات کتابستان معرفت است.
زارع در کتاب تازهاش که در ۱۰ فصل که با عناوین «وادی» متمایز شده است، از زبان حر به شرح ماجرای آزادگی او پرداخته است. کتاب با ماجرای حرکت حر از کوفه برای انجام ماموریتی که ابن زیاد به او سپرده و دعایی که مادرس برای او میکند:هنگامی که همه اسیرند تو حر باشی» آغاز میشود.
مادر به او توصیه دیگری نیز میکند و آن این است: هنگامی که خود را بر سر دوراهی دیدی، افسار نفست را به اسبت بسپار و بگذار او به جای تو بتازد»
نویسنده در ادامه کشمکشهای ذهنی حر در جنگ با امام حسین (ع) را به خوبی بیان کرده است. ماجرای دیدارش با امام حسین(ع)، سیراب کردن اسبها و سوارانش به فرمان امام، اقامه نماز به امامت امام، تشویش و سردرگمی حر در مسیری که قرار دارد و ... به جذابیتهای داستانی که مخاطب انتهایش را میداند و بارها شنیده افزوده است.
اما خواندنیترین فصل کتاب فصل پایانی آن در «وادی وصل» است، که به ماجرای پیوستن حر به سپاه امام اشاره دارد. در بخشی از این فصل میخوانیم:
«اسب شیهه کشید.
صدای مادرم در گوشم پیچید: دعا میکنم، آزاده باشی، در لحظهای که دیگران اسیرند!
تصمیمم را گرفته بودم.
در حاشیه لشکر خود ایستادم. چشمم به قره بن قیس افتاد. به او گفتم: امروز به اسب خود آب دادهای!؟
دنبال بهانهای بودم تا از جمعیت دور شوم. او رفت و من در حاشیه مردان سپاه، پیش آمدم. آرام آرام! چیزی تا خیمه حسین(ع) نمانده بود. ناگهان مهاجر بن اوس را روبروی خود دیدم. پرسید: امیر! چه در سر داری!؟ میخواهی از پشت، به خیمههای حسین(ع) حمله کنی!؟
چنان لرزهای در جانم افتاده بود که نتوانستم جوابش را بدهم.
خیره در چشمهای پریشانم گفت: در کار تو حیران ماندهام، امیر! به خدا سوگند هرگز تو را به این حال ندیده بودم! اگر کسی از من سراغ دلیرترین مرد کوفه را میگرفت، تو را نشانش میدادم. اما اکنون مثل بید به خود میلرزی!
با کلماتی بریده، با صدایی منقطع جواب دادم: مهاجر! به خدا سوگند اکنون خود را میان بهشت و دوزخ میبینم. اما من بهشت را انتخاب خواهم کرد. هرچند مرا پاره پاره کنند و بسوزانند!
اسب، رو به خیام حسین(ع) داشت. خود را به اسب سپردم. به تاختی آزادانه!
او میتاخت و من دست بر سر مویه میکردم: اللَّهُمَّ الَیْکَ انبْتُ فَتُبْ عَلَیَّ فَقَدْ ارْعَبْتُ قُلُوبَ اوْلِیائِکَ وَأوْلادِ بِنْتِ نبِیِّکَ: خدایا به سوی تو بازگشتهام! توبه مرا بپذیر که من رعب و وحشت در دل دوستان تو و فرزندان پیامبر (ص) افکندم.
با سپر واژگون، با اسبی سر به زیر، مقابل حسین(ع) ایستادم: جانم فدای تو باد، ای پسر رسول خدا(ص)! من بر تو سخت گرفتم و مجبورت کردم که در این مکان فرود آیی. اما خدا میداند گمان نمیکردم کار این گروه با تو به اینجا برسد! آیا خدا توبه مرا میپذیرد؟!
صدایش، زیباترین بشارت عالم را در خود داشت: آری، و تو در دنیا و آخرت، آزادمرد هستی! حال از اسب خود پیاده شو!
اسب را خودم زین کرده بودم، تنها برای یاری حسین(ع)! به دوردست سپاه روبرو خیره شدم و گفتم: مولای من! اجازه بدهید در این لحظه اولین کسی باشم که به میدان میروم!
خون حبیب بن مظاهر بر تن صحرا میجوشید که من اذن میدان گرفتم. رجزها از تار و پود جانم برمیخاستند: در دفاع از بهترین کسی که در منی و خیف فرود آمده است، آنان را با شمشیر میزنم!
لشکریان عمر سعد، با دهانی نیمهباز به من خیره مانده بودند! همانها که تا ساعتی پیش از من فرمان میبردند، اینک باید به روی من شمشیر میکشیدند! معادلات عمر سعد و شمر بر هم ریخته بود!
همه چیز در کوتاهترین زمان، زیر و رو شده بود! اصلا کار حسین(ع) زیر و رو کردن بود! بر هم زدن و ورزدادنی که حاصلش، انسانی بهشتی باشد! کار حسین(ع) بشارت بهشت بود!
در گرماگرم نبرد، من هوای زهیر را داشتم و او هوای مرا. و هر دو ما را هوایی جز حسین(ع) در سر نبود!
حصین را دیدم که مرا به یزید بن سفیان نشان داد و در گوشش زمزمهای کرد. او را به جنگ با من تحریک کرد. یزید مرا به مبارزه خواند و در همان دقایق اول، از پای درآمد.اما تیری که از چله کمان ایوب بر تن اسبم نشست، زبانبسته را از پای درآورد!
با این همه جنگ ادامه داشت و من باید پیاده میجنگیدم! شمشیرها هاله تاریکی را از پیش چشمم کنار میزدند. مدهوشی در نبرد، اولین بار بود که به سراغم میآمد. به گمانم این نقطه تکامل یک جنگجو باشد!
اگر یک بار دیگر بکیر را ببینم، حتما این اصل را هم به او یاد خواهم داد! شاید این تنها درس ناگفته میان من و او باشد!بکیر را دیدم. درست در لحظهای که چکاچک شمشیرها مرا در برگرفتند. شمشیر رزمآوران کوفی! ضربههای مردان قبیله خود! وقتی خون از تنم جوشید، هاله بکیر را دیدم که به سوی لشکر حسین(ع) میتازد. آنگونه میتاخت، که میدانستم به زودی در عالم وصل، او را در کنار خود خواهم دید!
سرم بر خاک کربلا بود. غنوده در خونی گرم! چشم در آسمان، دریچه گشودهای را دیدم. لبهای ترک خورده مسلم، این بار زلال بود و باطراوت. لبهایش تکان میخورد و من صدایش را نمیشنیدم.
بوی آشنایی مشامم را پر کرد. حسین(ع) بود که خود را بالای سرم رسانده بود.»