دست و پای کوچکت می لرزید و پلکهایت را بغضی کودکانه، به ارتعاش وا می داشت. خودت را در آغوش پیامبر (ص) انداختی و با تمام وجود ضجه زدی. پیامبر تو را سخت به سینه فشرد و بهت زده پرسید: چه شده دخترم؟ تو فقط گریه می کردی.
پیامبر دستش را لابه لای موهای تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت: "حرف بزن زینبم! عزیزدلم! حرف بزن!" ... تو همچنان گریه می کردی ....
ارواحنا فداک یا زینب .....