به گزارش وبلاگستان مشرق، علی رضا علی پور در وبلاگ لشکر 25 کربلا نوشت: دو كتاب «فانوس كمین» و «زود پرستو شو بیا» آثاری هستند كه تا كنون به قلم غلامعلی نسائی منتشر شدهاند. این نویسنده كه بصورت تخصصی در حوزه دفاع مقدس تحقیق و فعالیت میكند پای صحبت یكی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس نشسته و روایت او از استیاق مادرش به شبیه شدن به ام وهب را باز نویسی كرده است. آنچه در ادامه میآید متن بازنویسی شده این روایت جالب است كه غلامعلی نسائی از زبان علی رضا علی پور تهیه شده است.
***
قصه تلخ من، داغ تلخی بود بر پیشانی مادرم، چهارده ساله بودم، درس و مدرسه را پیچیدم لای جنگ، راهی جبهه شدم. بار اول بعد از گذراندن یک دوره سخت و فشرده آموزش نظامی، راهی کوه های بلند کردستان شدم، آنجا جنگ چراغ خاموش بود.
خمپاره نبود، قناسه چی های زبده عراقی، تک تیرانداز های منافق، ضد انقلاب های کوموله و دمکرات، هر کجا که بودی، در تیر رس شان قرار می گرفتی!
جنگ خودش را به وسط میدان شهر سوق داده بود، خانه به خانه کمین بود و سنگر، کوچه ها و دالان های تنگ و تاریک، پشت بام ها، پنجره ها همه جا مرگ دامان خودش را پهن کرده بود. اما من نه زخمی نه شهید، بدون خوردن هیچ گلوله ائی، به خانه بازگشتم، بار دوم و سوم و چهارم، میرفتم و چند ماهی می جنگیدم و باز به خانه باز می گشتم. هیچ گلوله و ترکشی نصیب جان من نمی شد.
علی رضا علی پور، راوی
ننه ام با اخم می گفت:
- پسر! سیاه بَخت هستی!
مادرم با این گفته هاش دلم را می سوزاند.
- ننه من پسرتم من بچه تو هستم! کدام مادر برای بچه اش آرزوی مرگ داره!؟
مادرم می گفت:
- مگه من کجا از ام وهب کم دارم.
گفتم:
- پس دعا کن مادر!
مادرم دعا کرد که من عاقبت بخیر بشوم.
این بار عاقبت در منطقه عملیاتی، «جاده فاو بصره» بخت من باز شد، هنگام عقب نشینی، شهید محمد علی عبوری روی شانهام، از پشت تیر به باسنم خورد. لحظه ائی ایستادم، خون داغ بود، اما من در لحظه یخ کردم، این دیگر چه بختی بود که وارونه باز شد.
چه مصیبتی بشود که محله بفهمند من از پشت تیر خوردم، می شوم ورد زبان زن های محله که پسر زینب از جنگ فرار کرده. ترسیده بزدله، وای که روزگار سیاهی پیدا کردم.
به خانه برنگشتم، مداوای اولیه و به خط برگشتم، بچه ها که تسویه حساب کردن باید می رفتم هفت تپه، تابستان بود و هوا خیلی گرم، شرجی، همه وجودم را داشت عفونت می گرفت، باید برمی گشتم شهر و مداوا می کردم. معمول بود که هنگام برگشتن از جبهه به شمال صبح زود از هفت تپه می آمدیم اندیمشک؛ ماشین می گرفتیم، ساعت هشت شب می رسیدیم تهران، ترمینال تهران شرق به هر وسیله ائی بود، اتوبوس، شخصی، گذری، خودمان را می رساندیم شمال، نیمه شب، ساعت دو تا سه و نیم، ساری، میدان امام پیاده می شدیم، خانه ما نزدیک میدان امام، در محله نهضت بود، پیاده رفتم خانه، ساعت چهار صبح رسیدم خانه، در زدم و صبر کردم. زنگ خانه خیلی گوش خراش بود، برای همین نمی خواستم همه را بیدار کنم، دو بار دیگر تق تق در زدم، مادرم از همان روی سکو با صدای بلند گفت:
- بله! تهِ کی هستی!
گفتم:
- مامان مَن هَستَمهِ علیرضا.
چراغ روش شد.
مادرم با صدای بلند داد زد:
- آی ته هستی پسر، قربانت بشم، بیمویی جانم.
از پله ها پرید، دوید! در حیاط باز شد، تا من را دید، افتاد به جان خودش، حالا نزن، کی بزن، چنگ می زد به سر و صورتش، گریه می کرد، زار و زار، های و های. بغلش کردم.
- مادرجان چی شده؟ چرا این قدر بی تابی می کنی!؟ نصفه شبی مردم بیدار می شوند.
پدرم، برادرهام همه جبهه هستند، رفتیم داخل خانه، مادر هق هق گریه اش بند نمی آید، دست انداختم دور گردنش، - ببین مادر من حی و حاضر، صحیح و سالم هستمه (هستم).
اشک هایش را پاک کرد، نگاهی به قد و بالای من انداخت. حسابی بر اندازم کرد. دست، سر، صورت، چرخی دورم زد و دید، نه شکر خدا هیچ کجای من باندی، گچ گرفتگی، نه نشانی از گلوله خوردن، نه ترکش خمپاره، دستی به سرم کشید. گفت:
- بچه جان! بتنه ته تیر بَخوردی!؟ (کفتن که تو تیر خوردی)
علی رضا علی پور، راوی، همراه با پدرش
آمد جلوتر روبروی من، باز دوری دورم چرخید.
گفتم:
- مادر دنبال چی هستی؟
حالا چراغ خانه نیمه روشن، نزدیک اذان صبح، همه خواب اند.
ناگهان لحن غمگسارانه ای بهش دست داد و گفت:
- همه بتنه که ته تیر بخوردی! (همه گفتن که تو تیر خوردی)
گفتم:
- مادر باشه من صبح توضیح میدم. صبر کن. مادرجان قربانت برم. برو بخواب من خیلی داغونم.
رفت یک دست رختخواب آورد و جایم را پهن کرد، از خستگی افتادم. نفهمیدم چگونه خوابم برد.
هنوز یک ساعت نخوابیده بودم که صدای اذان بیدارم کرد.
نماز صبح خواندم و دوباره خواب رفتم.
شهید جهانشائی علی رضا علی پور، شهید سید مجتبی علمدار
صبح مادرم بیدارم کرد و صبحانه را که خوردیم، دوباره برگشتم رختخواب، از پشت داغون بودم. درد داشتم و نمی توانستم تکان بخورم. بدنم تازه به التهاب افتاده بود، سرد شده بودم و درد همه تنم را گرفته بود.
مادرم دوباره آمد سر وقتم. ایستاد و گفت:
- آخرش ته تیر بخوردی یا نخوردی!؟ (آخر تو تیر خوردی یا نخوردی؟)
گفتم:
- مادر جان فدات بشم، روم نمیشه بگم کجام تیر خورده، سربسته بگم، از پشت تیر خورده، «باسن». داشتم از خجالت آب می شدم.
خدایا این هم شد سرنوشت!؟
مادرم رنگ داد و رنگ گرفت، ریخت بهم، عصبانی شد و گفت: شیرم حلالت نمی کنم اگه فرار کرده باشی و از پشت سر تیر خورده باشی.
اصطلاح زن های محلی این بود که هر کسی از پشت سر تیر خورده، حتماً جزو کسانی بوده که داشته از خط مقدم جنگ فرار می کرده و زخمی شده؛ این برای مادرهای محلی بسیار حیاتی و شرمندگی داشت که مردم و همسایه و فامیل فکر کنند پسرش خیانت کار به جبهه بود.
در اصل این یک امر غلطی بود یک وقتی داری رودر رو با دشمن می جنگی یه چرخ می زنی که گلوله از بخت بد می خوره به باسن و پشت و پهلوت و می افتی.
جنگ صلیبی تیر و کمان که نیست. جنگ با صدر اسلام خیلی متفاوت است. به هر حال مادرم را قانع کردم که واقعاً من خیانت کار نیستم. مادرم با شک و تردید دست از سرم برداشت.
هنوز دو ساعت نگذشته بود که خاله هام و همسایه ها آمدند. ای داد و فریاد، ماندم که به این ها چه بگویم، مادرم واقعاً راست می گفت، خجالت هم داشت.
شروع کردن سوال پیچ، تیر به کجات خورده! چه شده و کجا زخمی شدی.
مادرم میانجی می شد و یک جوری دست به سرشان می کرد. اما دست بردار نبودند.
مادرم گفت:
- حالا تیر بخورده دیگه، چکار دارین کجاش بخورده، مگه شماها دکترین. مگه مفتشین! این زن ها هم حالا مگه دست بر می دارند.
ته قصه را که فهمیدند و کمی آن مهر اولیه فرو کش کرده و رو به سردی رفته و جوری دیگر می پرسند.
- آقا رضا! مگه خواستی بیای عقب تیر بخوردی؟!
گفتم:
- خاله جان، نه اینطوری نیست. همسایه جان اینطوری نیست من چطوری ثابت کنم که جاده شنی چی بوده و داشتم محمد علی عبوری را می آوردم که تیر خوردم.
- ای داد ترسیدی! نکنه خواستی فرار کنی؟ محمد علی را گرفتی رو کولت و ...
ای وای از دست این جماعت. عجب مصیبتی، این تیر غیب، از پشت سر خوردن. توی دلم عهد کردم اگه یک باره دیگه چنین اتفاقی برام بیفته خانه بر نمی گردم. اگر هم بیام صداش رو در نیارم که رسوای عالم هستم.
به هر تقدیر این دوران نقاهت مجروحیت، گلوله خوردن به فلاکت گذشت، از شهر ساری به سمت جبهه فرار کردم. هنگام رفتن، سوار اتوبوس که شدم، دویست تومان نذر کردم، خدایا من از پشت سر زخمی نشوم، ای عراقی ها، ای دشمن بعثی، شما را به بچه تون، به دخترتون، به زن تون، به هر ننه قمر که دلتان پیشش هست، من را از روبرو بزنید. آمین! من رفتم.
دو سه ماهی از این ماجرا گذشت، همه این تلخی ها، ناکامی ها و قصه تیر از پشت سر خوردن را فراموش کردم. در عملیاتی توی یک پاتک سنگین، شلمچه، آرپیچی زن بودم، به خدمه هم هیچ اعتقادی نداشتم، قبل عملیات تو سازماندهی نیروها، آرپیچی زن در کنارش یک خدمه است که در اصلیت نظامی گری باید کوله پشتی اش را پر کند از گلوله آرپیچی، پابه پای آرپیچی زن باشد، همان لحظه اول همه چیز بهم می ریخت.
هر بار که بلند می شدم شانه خاکریز، آرپیچی می زدم، چرخی می زدم، خودم را می کشیدم پائین، گلوله می گذاشتم دوباره بلند می شدم، دومین بار که چرخیدم، تیر خورد، دقیقاً جای قبلی، باسن، ناگهان بیاد مادرم افتادم، ایستادم، مات و متحیر و غمگین، مجسمه شدم، یک مسجمه بسیار غمگین، که دارد همینطور وسط شعله های آتش، اشک می ریزد، دشمن در چند صد متری معرکه ای بود، بیا و بببین، آرپیچی از دستم افتاد. بچه ها داد می زدند، رضا بزن! تانک بزن، رضا دیوانه شدی، بزن پسر، تانک ها رو بزن... من دارم به یک تراژدی تب دار و غمگین، به یک رسوائی بزرگ فکر می کنم، به ننه ام، به خاله هام، به همسایه ها، به بچه های مسجد.
رسم این بود که وقتی بچه ها از جبهه برمی گشتن، با یک عصا و چفیه و پای و دست گچ گرفته می رفتن مسجد، این طرف قصه خودش یک پزی داشت بیا و ببین، حالا من با چه روئی برم مسجد، برم خانه، ای داد و بیداد این چه سرنوشت تلخی است. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: خدایا ! من چاکرتم. نوکرتم خدا نزار زنده برگردم. خدایا ! من تحمل این شرم را ندارم. آخه این دیگر چه نوع آزمایشی است.
راست: شهید سیدعلی دوامی و چپ: علی رضا علیپور
ما را منتقل کردند، عقبه، بیمارستان صحرائی، اهواز، از آنجا هم تهران، چند روزی گذشت و مرخص شدیم، با روسیاهی روانه خانه شدم، باز هم سرنوشت نیمه شب مرا به خانه رساند.
ایستادم جلوی در و مکث کردم، فکر کردم چی به مادرم بگویم که قانع بشود، کوبیدم به در چند ثانیه ای گذشت برق خانه روشن، مادر از خواب بیدار شد، از همان پشت در گفت:
- پسر! اگه ته پشت تیر بخورده، بور همونجه که دیی! (پسر! اگه پشتت تیر خورد، برو همونجایی که بودی.)
گفتم:
- مادرجان! روم سیاه، مگه دست منه که به عراقی کثیف بگم بزنند وسط قبلم، مادرجان! الان من کجا را دارم که برگردم. در و باز کن تا بهت بگم، بخدا من روبروی دشمن میجنگیدم، حالا باز کن تعریف کنم. اگه حق با من نبود، برمی گردم همانجا که بودم.
در باز شد، مادرم اخم کرد، بدون این که به من نگاه کنه راهش را کشید و رفت، هنوز من داخل اتاق نرسیده بودم، برق را خاموش کرد و خوابید.
ماندم تو تاریکی، کورمال کورمال رفتم سراغ اتاقم، بدون لحاف و تشک افتادم روی زمین، گریه کردم و خوابیدم. صبح شد، نماز را که خواندم دیدم مادرم برام تشک و رختخواب پهن کرده، خوابیدم.
ساعت 10 صبح بیدار که شدم صدای خالههام می آمد. غصه ام گرفت که الان باز به این ها چی بگم. رفتم سلام کردم و نشستم.
مادرم صبحانه که آورد، یکی از خاله هام گفت: «من ندامبه این پدرسوخته صدام ته پشته چه انده تیر زنده؟» (من نمی دونم که این صدام پدرسوخته، پشتت را چرا انقدر تیر می زنه؟»
گفتم:
- حالا الان من باید چه بکنم که شما خاله ها و همسایه ها باور کنید که وسط عملیات از روبرو می جنگیدم که خمپاره خورد پشت سرم، باشه این بار از پدرسوخته صدام خواهش می کنم بزنه تو قلبم تا شما دلتان خنک بشه، با ناراحتی صبحانه نصفه نیمه خوردم و رفتم بیرون.
مدتی گذشت تا کمی بهبودی پیدا کردم باز دوباره برگشتم جبهه، این بار قسمت من شد ماووت، آنجا دیدم پدرم هم هست، خوشحال شدم، در عملیات کربلای 10 شرکت کردیم، پدرم هم در عملیات بود، همان شب اول عملیات من زخمی سطحی شدم و بردنم عقبه، نیروها بعد عملیات در بوالحسن مستقر شده بودند. چند روز گذشت دوباره برگشتم ماووت، بوالحسن.
راست: شهید بهروز مستشرق، شهید مهرداد بابائی، نشسته: علی رضا علی پور
پدرم تا مرا دید. گفت:
- پسر تو کجا بودی؟
گفتم:
- جائی نبودم، رفتم و برگشتم.
گفت:
- من هر روز می رفتم معراج الشهدا، یکی یکی تابوت شهدا را باز می کردم. هر چه گشتم اصلاً جنازه ات را پیدا نکردم. دیگر ناامید شدم.
گفتم:
- آقاجون دیگر تو از مادر جلو زدی، مادر می خواست که فقط از روبرو تیربخورم، تو جنازه من را پیدا نکردی باید امیدوار می شدی. نه این که ناامید بشی!
گفت:
- نه پسر جان، تو عزیز دل من هستی. ولی مانده بودم چطور جواب مادرت را بدم.
گفتم:
- دیگر کار از این حرف ها گذشته، از این وضع که هر مرتبه دل مادرم را بشکنم واقعاً خجالت می کشم باباجون.
در همان لحظه فکری به سرم زد، انگار کسی من را هل داده باشد، با پدرم خداحافظی کردم. پدرم فکر کرد من از حرفش ناراحت شدم. گفتم:
- نه پدر جان، اهواز کاری برام هست که همین الان باید بروم.
و رفتم اهواز تا تکلیف خودم را با خدا و مادرم و همسایه ها یکسره کنم، راست رفتم دانیال نبی، نذر کردم اگه تیر از سمت قلبم بخوره، اگه شهید شدم که الحمدالله الرب العالمین، اگه باز ماندم، یک شب را در مسجد جامع شهر ساری دعای توسل برگزار می کنم و به همه شام مفصلی خواهم داد.
با خواهش و تمنا و زاری از خدا خواستم که قلب مادرم را شاد بکنم.
گفتم: یا خدای مهربان! دیگه مرا جلوی خاله و همسایه و مادرم شرمگین نکن. رفتم خط.
روز اول عراق پاتک کرد، شلمچه، درگیری سنگین شد. حاجتم بر آورده شد. ترکش خوردم، از ناحیه سرو صورت و پا و دست و سینه، تیر می خورد به کشاله ران، به ساق پام، ترکش از روبرو، تیر مستقیم، با خودم حال می کردم، به خودم گفتم: رضا حالا حال کن و با سربلندی برو خانه پیش خاله ها و همسایه ها و مادرت تا برات اسپند دود کنند.
من می خندیم، بچه ها می گفتند:
- علی پور موج خورده، قاطی کرده، دیوانه شده، خبر از حال دل من نداشتند که چرا در این وضع خونین حال دارم با خودم کیف می کنم.
من را فرستادند عقبه، بیمارستان اهواز، پرستار می خواست گچ بگیره از مچ پا و دستم، از پرستار خواهش کردم که تا بالای زانو گچ بگیره، خندید، گفت:
- موج هم خوردی!
مانده بود با اصرار من چه بکنه!؟ هم می خندید هم دلش می سوخت که حالا من موج خوردم و هذیان می گویم.
دستم را تا آرنج گچ گرفت، تیر خورده بود، استخوان دست و پام شکسته بود، پام را تا بالای زانو گچ گرفت.
خدا حسابی به من حال داد. با یک افتخار بزرگ و خوشبختی فراوان برگشتم خانه، در زدم. مادرم آمد پشت در، گفتم باز کن.
گفت:
- پسر! من را سربلند کردی؟
گفتم:
- مادر! باز کن، حسابی سربلند شدی.
در باز شد، تا مرا دید، سرتا پا گچ گرفته و پانسمان شده، زخمی و داغون شدم، خندید و خوشحالی در چشمانش موج زد. من را همان جلوی در بغل کرد، بوسید، و زود رفت، اسپند دود کرد. رسیدم داخل خانه، مادرم دست هایش را بلند کرد و گفت:
- خدایا شکرت.
گفتم:
- ننه این یعنی چی خدا رو شکر می کنی. من داغون شدم. تو خدا را شکر می کنی!؟ من تیکه پاره شدم، نمی بینی چقدر تیرو ترکش خوردم؟ تو حال می کنی مادرجان! حال من را ببین!
گفت:
- تو نمی دانی چقدر من خوشحالم، دیگر جلوی مادران شهدا، و خدا سربلند شدم. من را پیش همسایه ها و خاله ها سربلند کردی.
صبح که شد همسایه ها ریختند، خاله ها آمدند، مادرم آش پخت، هیاهویی برپا شد بیا و ببین. کاسه به کاسه همسایه به همسایه آش نذری می داد، مادرم نذر کرده بود تیر به قلبم بخورد، بخشی از نذرش برآورده شده بود. آش داد.
مدتی گذشت. روزهای خوشی را سپری کردم، دوران نقاهتی پرمهر، با افاده پراکنی می رفتم مسجد جامع، همه تحویلم می گرفتند، دورم می گردیدند. خیلی خوش بودم.
والدین من امید و آرزوی شهادت من را داشتند که در روز قیامت فرزند اهل تربیت کرده باشند و در راه خدا بخشیده باشند. نه دنبال دنیای مادی بودند و نه شهرت، مادر شهید بودن، آرزوی بزرگ مادرم بود، مادرم می خواست ام وهب باشد. اما نمی دانم چرا شهادت سهم من نشد.