به گزارش مشرق، یک بار که حاج قاسم به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شد همزمان با غبارروبی بود. همیشه فقط علما میتوانستند داخل ضریح مطهر حضور پیدا کنند. روزی که حاج قاسم آمده بود بعد از اینکه مراسم این غبارروبی تمام شد، حال ارتباط با حضرت رضا پیدا کرد و اشک میریخت.
غبارروبی که تمام شد به ذهنم آمد آقایی که اینجا ایستاده است و برای امام رضا اشک میریزد، به حرم اهل بیت (ع) عالی خدمت کرده است. نه فقط در مشهد بلکه در منطقه. حاج قاسم سلیمانی خادم واقعی حضرت رضا (ع) است.
در آن زمان به ذهنم رسید برای اولین بار این رسم را که همیشه علما داخل ضریح میآیند، با حجت و فلسفه نقض کنم. به دوستان گفتم به حاج قاسم بگویید داخل ضریح مطهر بیاید. حال معنوی عجیبی داشت. از جاهایی که ایشان از حضرت رضا طلب و آرزوی شهادت کرد همان جا بود.
- حجتالاسلام و المسلمین سیدابراهیم رئیسی
***
یکی از روزها که قرار بود شستوشوی حرم انجام شود، وارد روضه منوره شدیم. طبق همان عادت همیشگی بنا کردیم به آمادهسازی فضا. دیدم حاج قاسم وارد شد؛ خیلی ساده و خودمانی. اشاره کردند هیچی نگو. رفقا بعضی فهمیدند و بعضی نفهمیدند و ما شروع کردیم شعر معروفی که زمزمه عاشقانهای است و خیلی ساده است و شاید ایراد فنی ادبیاتی هم داشته باشد، خواندیم:
ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم
تا قیامت ای رضا جان، سر ز خاکت بر ندارم
منم خاک درت غلام و نوکرت
مران از در مران به جان مادرت
علی موسی الرضا ...
غیر تو یاری ندارم، با کسی کاری ندارم
گر مرا از در برانی، جای دیگر من ندارم
تو خوبی من بدم به این در آمدم
به جان فاطمه مکن مولا ردم
علی موسی الرضا علی موسی الرضا ...
به دلم کن یک نگاهی، تا نماند یک گناهی
به یقین با یک نگاهت، میشوم دور از تباهی
نگاهم سوی تو، بهشتم کوی تو
دلم خورده گره، به تار موی تو
علی موسی الرضا علی موسی الرضا علی موسی الرضا ...
تو رئوف و مهربانی، قبله درماندگانی
از تو ممنونم دلم را، در حریمت میکشانی
الا ای یار من، تویی دلدار من
نظر کن بر دل سیاه و زار من
علی موسی الرضا علی موسی الرضا ...
دل به امید تو بستم، بر سر راهت نشستم
چون رسد جامت به دستم، از می عشق تو مستم
امیر کاروان، امان ای الامان
مرو پیشم بمان، امام مهربان
علی موسی الرضا علی موسی الرضا علی موسی الرضا ...
جان به قربان نگاهت، دل فدای روی ماهت
سینه بگشا تا بیایم، ای رضا جان در پناهت
منم دیوانهات، مقیم خانهات
تویی باغ گل و منم پروانهات
علی موسی الرضا علی موسی الرضا ...
ای همه بود و نبودم، خاک تو مهر سجودم
از ازل مهرت سرشته، بر تمام تار و پودم
نظر کن بر دلم، اگرچه غافلم
دعا کن کربلا، کند حق شاملم
علی موسی الرضا ...
ای امام هشتمینم، نور رب العالمینم
نظری کن تا که روزی، روی ماهت را ببینم
دلم سرمست توست، فقط پابست توست
کلید مشکلم، فقط در دست توست
علی موسی الرضا علی موسی الرضا ...
قبل از اینکه من شروع کنم این شعر را بخوانم، تی را دادم به حاجی. حاجی که شروع کرد به شستوشو، من شروع کردم به خواندن این شعر. دیدم تی را گذاشت کنار، سرش را گذاشت کنار ضریح و شروع کرد به گریه.
تمام شد. داشتیم میآمدیم بیرون، فرمودند قرار است امشب حکم خادمی من را بدهند. دلم میخواهد این شعر را آنجا هم بخوانی. گفتم دست من نیست. باید تبلیغات بگوید. گفت من با تولیت هماهنگ میکنم که شما را دعوت کنند بیایی این شعر را بخوانی. گفتم چشم.
از درب دارالسرور آمدیم بیرون که وارد کفشداری هفت قدیم شویم؛ فضایی که تازگیها گوشی آنتن میدهد. هیچ ارتباطی هم نه من و نه حاج قاسم با کسی نگرفتیم. آمدیم به سمت آسایشگاه برویم، تلفنم زنگ خورد. مدیر مراسم گفت امشب اعطای حکم داریم اما نگفت که میهمان داریم یا شخص ویژهای است. گفت شما مداحش هستی و ما فراموش کردیم به شما بگوییم.
به حاج قاسم گفتم نمیخواهد به کسی بگویی. خودش جور شد. شب شد و برنامه اعطای احکام. شروع کردم این را خواندن که حاج قاسم اشکش سرازیر شد.
حکم را گرفتند. لباس هم از قبل برایشان آماده کرده بودند. شب جمعه بود. گفتم برویم آسایشگاه، رفقا دوست دارند شما را ببینند. گفتند باشه. داشتیم چای میخوردیم. تشکر کردند و با لهجه کرمانی فرمودند اگر روزی جنازه من آمد توی این حرم، بیا و قول بده دوباره این را برای من بخوانی.
حاج قاسم شهید شد. وقتی قرار شد پیکر بیاید حرم، قبل از آنکه من برسم، شورای تبلیغات و انتظامات و خدام جلسه گذاشته بودند که چه کسی کجا بخواند. وارد روضه منوره که شدیم و پیکر را که از دارالحفاظ وارد کردند، من دم دادم که «ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد / سردار حسین سید و سالار خوش آمد». یکدفعه یاد قولی افتادم که به حاج قاسم داده بودم. شروع کردم به خواندن. هقهق گریه و ضجه و ناله به آسمان رفت ...
- حاج حسین خوشاحوال، خادم حرم امام رضا (ع)
***
بعد از عملیات خیبر فرماندهان را بردند زیارت امام رضا (ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم. برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان.
مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای که این چنین شدهای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت میشد، میگفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.
- مصطفی مولوی
منابع:
۱. خبرگزاری شبستان
۲. سایت مشرق
۳. بنیاد مکتب حاج قاسم
۴. کتاب نمیتوانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۹۸
۵. کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب مهدی باکری، نوشته فرهاد خضری، نشر روایت فتح، نوبت چاپ: نهم، صفحه ۱۸۳-