« کساني را که ما به عنوان علماي شيعه و صاحب نظر در اين مباحث از آنها نام مي بريم، بر اساس اصل عقلايي رجوع به متخصص، بايد متخصص باشند. متخصص بودن در اين مسئله، حداقل دو حوزه را در بر مي گيرد: اولاً بايد در فهم کتاب و سنت متخصص باشند و ثانياً در فلسفه و عرفان هم متخصص باشند. ... به اصطلاح علم فقه مي گوييم، نظر مجتهد فقط در تشخيص حکمي معتبر است که در آن زمينه تخصص دارد، در تشخيص موضوع، نظرش اعتبار ندارد. اين مسئله که فلسفه چيز خوبي است يا بد؛ وحدت وجود درست است يا غلط، يک مسئله فقهي نيست. اين تشخيص موضوع است. در تشخيص موضوع، نظر مجتهد مطلقاً داراي اعتبار نيست. يکي از اشتباهاتي که در برخي از نحله هاي حوزوي پيش آمده است اين است که مي گويند، مثلاً ما از فلان آقا تقليد مي کنيم و فلان آقا به حسب فرض، فلسفه خواندن را حرام مي داند، لذا ما فلسفه نمي خوانيم. با اينکه اين سخن از نظر فقهي اصلاً قابل قبول نيست.
«همه افرادي را که ما مي شناسيم و مخالف فلسفه و عرفانند، افرادي هستند که يا مطلقاً فلسفه و عرفان نخوانده اند و يا اگر خوانده اند، مطالعه کرده اند. استاد نديده اند. و اگر استاد ديده اند به دو يا سه و يا پنج سال اکتفا کرده اند.»
علامه حلي رحمه الله تعالي چندين کتاب در فلسفه دارند که از جمله آنهاست:
الإشارات إلى معاني الإشارات، شرحي از علامه بر كتاب اشارات ابن سينا.
بسط الإشارات، شرح إشارات الشيخ الرئيس ابن سينا.
شرح حكمة الإشراق، سهروردي، واين كتاب وي غير از شرح حكمة العين است.
القواعد والمقاصد، در منطق و طبيعي و الهي.
المحاكمات بين شراح الإشارات ـ در سه مجلد.
إيضاح التلبيس من كلام الرئيس ـ که در کتاب خلاصه مي فرمايد: در اين کتاب با شيخ أبو علي بن سينا بحث کرده ايم.
الأسرار الخفية في العلوم العقلية من الحكمة والكلام والمنطق، سه جلد، که در کتابخانه حيدريه نجف اشرف موجود است، و اين کتاب او نيز رد بر فلاسفه است.
و در منطق:
النور المشرق في علم المنطق. (2)
«الذين يجب جهادهم قسمان: مسلمون خرجوا عن طاعة الإمام و بغوا عليه، وكفار، وهم قسمان: أهل كتاب أو شبهة كتاب، كاليهود والنصارى والمجوس وغيرهم من أصناف الكفار، كالدهرية وعباد الأوثان والنيران، و منكري ما يعلم ثبوته من الدين ضرورة، كالفلاسفة وغيرهم». (3)
«برخي صوفيان سني مذهب گفته اند: "خداوند نفس وجود است، و هر موجودي همان خداست". و اين مطلب عين كفر و الحاد است. و حمد مر خدايي را كه ما را به پيروي از اهل بيت عليهم السلام ـ نه پيروي از نظرات گمراه كننده ـ فضيلت و برتري بخشيد» (4)
مرحوم آيت الله بروجردي مي¬فرمايند: «حتي اصطلاحات فلسفه را به کار نبريد که موجب انحراف از حقايق الهيه نفس الامريه است» (7)
حضرت آيت الله اراکي رحمه الله فرمودند: «من حاضرم با فلاسفه مباهله کنم».
مرحوم آيت الله بهجت خواندن فلسفه را خطرناک ميدانستند مگر بعد از اجتهاد در علم کلام و تصحيح اعتقادات. (8)
آيت الله شهید سيد محمد باقر صدر رحمه الله در شرح عروة الوثقي: «بدون شک اعتقاد به مرتبهاي از دوگانگي که موجب تعقّل انديشه خالق و مخلوق باشد مقوّم و ريشه و اساس اسلام است زيرا بدون آن عقيده توحيد اصلا معنايي ندارد. بنابر اين اعتقاد به وحدت وجود اگر به گونهاي باشد که آن دوگانگي را از انديشه معتقد به وحدت وجود بزدايد کفر است... گاهي ادعا ميشود که فرق بين خالق و مخلوق فقط امري اعتباري و غير واقعي است زيرا اگر حقيقت به طور مطلق و بدون صورت در نظر گرفته شود خداست، و اگر به طور مقيد و داراي صورتهاي مختلف در نظر گرفته شود غير خداست و... اين اعتقاد کفر است».
آیت الله محمد تقی جعفری در کتاب مبدأ اعلي می نویسند: «مکتب وحدت موجود، با روش انبيا و سفراي حقيقي مبدأ اعلي تقريبا دو جاده مخالف بوده، و به همديگر مربوط نيستند، زيرا انبيا همگي و دائما بر خداي واحد، ماوراي سنخ اين موجودات مادي و صوري تبليغ و دعوت کرده¬اند، و معبود را غير عابد تشخيص، و خالق را غير مخلوق بيان کرده¬اند... و دانشمند¬ترين علما و فلاسفه عالم بشريت در نظر اعضاي اين مکتب مانند حيوانات لايعقل مي باشد» (9)
نيز فضل بن شاذان نيشابوري ثقه جليل و فقيه و متكلم نبيل كتاب الرد علي الفلاسفة را نوشته است. (15)
«بدون ترديد اين اعتقاد، كفر و الحاد و زندقه و مخالف ضروريات دين است» (19)
ملا محسن فيض کاشاني (داماد ملاصدرا): «اين قوم گمان کردهاند که بعضي از علوم دينيه هست که در قرآن و حديث يافت نميشود و از کتب فلاسفه يا متصوّفه ميتوان دانست و از پي آن بايد رفت. مسکينان نمي دانند که خلل و قصور نه از جهت حديث يا قرآن است بلکه خلل در فهم و قصور در درجه ايمان ايشان است» (22)
«و عندي ان مصيبة الصوفية على الإسلام من أعظم المصائب تهدمت بها أركانه و انثلمت بنيانه، و ظهر لي بعد الفحص الأكيد و التجول في مضامير كلماتهم و الوقوف على ما في خبايا مطالبهم و العثور على مخبياتهم بعد الاجتماع برؤساء فرقهم ان الداء سرى الى الدين من رهبة النصارى فتلقاه جمع من العامة كالحسن البصري و الشبلي و معروف و طاوس و الزهري و جنيد و نحوهم ثم سرى منهم الى الشيعة حتى رقى شأنهم و علت راياتهم بحيث ما ابقوا حجرا على حجر من أساس الدين، أولوا نصوص الكتاب و السنة و خالفوا الاحكام الفطرية العقلية، و التزموا بوحدة الوجود بل الموجود، و أخذ الوجهة في العبادة و المداومة على الأوراد المشحونة بالكفر و الأباطيل التي لفقتها رؤسائهم! و التزامهم بما يسمونه بالذكر الخفي القلبي شارعا من يمين القلب خاتما بيساره معبرا عنه بالسفر من الحق الى الخلق تارة، و التنزل من القوس الصعودي الى النزولى أخرى و بالعكس معبرا عنه بالسفر من الخلق الى الحق و العروج من القوس النزولى الى الصعودي أخرى فيا لله من هذه الطامات، فأسروا ترهاتهم الى الفقه ايضا في مبحث النية و غيره و رأيت بعض مرشديهم يتلو اشعار المغربي العارف من ديوانه و يبكى و يعتنى به كالاعتناء بآيات الكتاب الكريم فتعسا لقوم تركوا القرآن الشريف و أدعية الصحيفة الكاملة زبور آل محمد «ص» و كلمات موالينا و ساداتنا الأئمة عليهم السلام، و اشتغلوا بأمثال ما أومأنا إليها، و رأيت بعض من كان يدعى الفضل منهم يجعل بضاعة ترويج مسلكه أمثال ما يعزى إليهم عليهم السلام (لنا مع اللّه حالات فيها هو نحن و نحن هو) و ما درى المسكين في العلم و التتبع و التثبت و الضبط أن كتاب مصباح الشريعة و ما يشبهه من الكتب المودعة فيها أمثال هذه المناكير مما لفقتها أيادى المتصوفة في الاعصار السالفة و أبقتها لنا تراثا.
و خلاصة الكلام أنه آل أمر الصوفية الى حد صرفوا المحصلين عن العلم بقولهم: ان العلم حجاب و أن بنظرة من القطب الكامل يصير الشقي سعيدا بل وليا و بنفحة في وجه المسترشد و المريد او تفلة في فمه تطيعه الأفاعي و العقارب الضارية و تنحل تحت أمره قوانين الطبيعة و نواميس نشأة الكون و الفساد، و أن الولاية مقام لا ينافيها ارتكاب الكبائر بل الكفر و الزندقة معللين بانه لا محرم و لا واجب بعد الوصول و الشهود، ثم ان شيوع التصوف و بناء الخانقاهات كان في القرن الرابع حيث ان بعض المرشدينمن قائل: وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً و أىّ تغفل أبلغ من تغفّل من أهل ذلك القرن لما رأوا تفنن المتكلمين في العقائد، فاقتبسوا من فلسفة فيثاغورس و تابعيه في الإلهيات قواعد و انتزعوا من لاهوتيات أهل الكتاب و الوثنيين جملا و ألبسوها لباسا اسلاميا فجعلوها علما مخصوصا ميزوه باسم علم التصوف او الحقيقة او الباطن او الفقر او الفناء او الكشف و الشهود و الفوا و صنفوا في ذلك كتبا و رسائل، و كان الأمر كذلك الى ان حل القرن الخامس و ما يليه من القرون فقام بعض الدهاة في التصوف فرأوا مجالا و رحبا وسيعا لان يحوزوا بين الجهال مقاما شامخا كمقام النبوة بل الالوهية باسم الولاية و الغوثية و القطبية بدعوى التصرف في الملكوت بالقوة القدسية فكيف بالناسوت، فوسعوا فلسفة التصوف بمقالات مبنية على مزخرف التأويلات و الكشف الخيالى و الأحلام و الأوهام، فالفوا الكتب المتظافرة الكثيرة ككتاب التعرف، و الدلالة، و الفصوص، و شروحه، و النفحات، و الرشحات، و المكاشفات، و الإنسان الكامل، و العوارف، و المعارف، و التأويلات و نحوها من الزبر و الاسفار المحشوة بحكايات مكذوبة، و قضايا لا مفهوم لها البتة، حتى و لا في مخيلة قائليها كما ان قارئيها او سامعيها لا يتصورون لها معنى مطلقا و ان كان بعضهم يتظاهر بحالة الفهم و يقول بان للقوم اصطلاحات، لا تدرك الا بالذوق الذي لا يعرفه الا من شرب من شرابهم وسكر من دنهم و راحهم فلما راج متاعهم و ذاع ذكرهم وراق سوقهم تشعبوا فرقا و شعوبا و أغفلوا العوام و السفلة بالحديث الموضوع المفترى (الطرق الى اللّه بعدد أنفاس الخلائق) و جعل كل فرقة منهم لتمييزها عن غيرها علائم و مميزات بعد اشتراك الجميع في فتل الشوارب و أخذ الوجهة و التجمع في حلقات الاذكار عاملهم اللّه و جزاهم بما فعلوا في الإسلام.
و أعتذر من إخواني الناظرين عن إطالة الكلام حيث انها نفثة مصدور و تنفس صعداء و شقشقة هدرت و غصص و آلام و أحزان بدرت، عصمنا اللّه و إياكم من تسويلات نسجة العرفان و حيكة الفلسفة و التصوف و جعلنا و إياكم ممن أناخ المطية بأبواب أهل بيت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و لم يعرف سواهم آمين آمين» (24)
فلسفه و عرفان ـ تا چه رسد به تصوف! ـ براي مبتديان ادعا مي کند که ما اجتماع نقيضين را محال مي دانيم، اما در نهايت نه تنها اجتماع نقيضين را باطل نمي داند، بلکه خدا را جامع نقيضين مي داند، و فراتر از آن اصل عليت را از اساس آن انکار مي کند! اينک آيا از اين فلسفه انتظار چه خدمتي به علم و بشريت مي توان داشت؟! لذا از اظهار نظرهاي مبتديان که بگذريم، اهل بصيرت و عالمان آگاه به خوبي واقفند که تا به حال جز فقيهان و عالمان علوم و معارف عقلاني مکتب وحي هيچ کس خدمتي به دين و اسلام و عقايد صحيح بشريت نکرده است.
آنان از طرفي براي مبتديان مدعيند:
«اصل "امتناع تناقض" و اصل "اثبات واقعيت" دو "اصل متعارف" عمدهاي است که مورد استفاده استدلالات و براهين فلسفي قرار ميگيرد. در حقيقت اين دو اصل به منزله دو بال اصلي است که سير و پرواز فلسفي قوه عاقله را در صحنه پهناور هستي ميسر ميسازد».
و از طرف ديگر به بهانه واهي کشف و شهود، صريحا مقتضاي عقل و برهان و فهم و ادراک را انکار مي کنند و مي گويند:
«خلاصه سخن اينكه در عقل نظرى شيء واحد يعنى عين ذات خارجى در صورتى كه علت است معلول نمىشود. ولى در اين نظر فوق حكم عقلى كه حكم كشف و شهود است اين است كه ذات، مجمع أضداد و متصف به ضدين و جامع نقيضين است... ذات بارى ... هم علت است و هم معلول!» (25)
«اختلاف نظر در همه جا هست. در فقه و اصول هم اختلاف نظر هست اما مخالفت با اصل مسئله و اين ادعا که اينها با مکتب اهل بيت نمي سازد، ما در حد وسع خودمان نيافتيم.»
پس برويد کمي نظرات علما ـ از جمله علامه حلي و ديگران ـ را که در اين باره نقل کرديم مطالعه کنيد تا آنجا که شيخ حر عاملي ـ قدس الله نفسه ـ بيان مي دارد که اجماع علماي شيعه در تمامي زمان ها بر ابطال تصوف، و رد بر ايشان بوده است و مي فرمايند: «اجماع الشيعة الامامية واطباق جميع الطائفة من زمن النبي والائمة عليهم السلام الرد علي الصوفية من زمن النبي صلي الله عليه وآله وسلم والائمة عليهم السلام الي قريب من هذا الزمان وما زالوا ينکرون عليهم تبعا لائمتهم في ذلک» (27)
دكتر غني مي گويد: بعضي از صوفيه معتقد بوده اند كه پرستش جمال صوري و عشق صورت و دلباختگي به زيبايي مجازي راه وصول به جمال معنوي يعني جمال مطلق است. اين دسته از عرفاء از قبيل احمد غزالي برادر حجت الاسلام غزالي و فخرالدين عراقي و اوحدالدين كرماني و امثال آنها مي گفته اند كه جمال ظاهر، آيينه طلعت غيب و مظاهر زيبايي از جمله صورت زيبا عشق مي ورزيده اند.
اين دسته از صوفيه به اعتقاد همين كه المجاز قنطرة الحقيقة مي گفته اند كه ما در قيد صوريم و ناگزير جمال مطلق را بايد در صور مقيدات مشاهده كنيم چنان كه اوحدالدين كرماني مي گويد:
«زان مي نگرم به چشم سر در صورت
اين عالم صورت است و ما در صوريم
جامي در نفحات الانس در شرح حال اوحدالدين حامد كرماني نوشته... در بعضي تواريخ مذكور است كه چون وي در سماع گرم شدي پيراهن مردان چاك كردي و سينه به سينه ايشان باز نهادي! (31)
«در بيان عشق به پسر بچههاي با نمک و زيباروي:
بدان که نظرات فلاسفه در اين عشق، و پسنديده و ناپسند بودن آن متفاوت است. آنچه که با نظر دقيق ميتوان گفت اين است که چون که اين عشق در وجود بيشتر ملّتها به نحو طبيعي موجود است پس ناگزير بايد نيکو و پسنديده باشد. به جان خودم قسم، اين عشق نفس انسان را از دردسرها و سختيها نجات ميدهد و همّت انسان را به يک چيز مشغول و معطوف ميکند که آن عشق زيبايي انسان است که در آن مظهر خيلي از زيبائيهاي خداوند است. و به همين دليل برخي از مشايخ و بزرگان عرفان پيروان خود را أمر ميکردند که اوّل اين راه بايد عاشق شوند.
زماني نهايت آرزوي عاشق برآورده ميشود که به او نزديک شود و با او هم صحبت گردد و با حصول اين مطلب چيز بالاتري را ميخواهد و آن اين است که آرزو ميکند اي کاش با معشوق خلوت کرده و بدون حضور شخص ديگري با او هم صحبت گردد، و باز با برآورده شدن اين حاجت ميخواهد که با او هم آغوش گشته و او را بوسهباران کند، تا ميرسد به جايي که آرزو ميکند که اي کاش با معشوق در يک لحاف و رختخواب قرار گيرد و تمام اعضاي خود را تا جايي که راه دارد به او بچسباند، و با اين حال آن شوق اوليه و سوز و گداز نفس بر جاي خود باقي است، بلکه به مرور زمان اضافه نيز ميگردد کما اين که شاعر نيز بر اين مطلب اشاره کرده است: با او معانقه [در آغوش گرفتن] کردم باز هم نفسم به او مشتاق است و آيا نزديکتر از معانقه و در آغوش گرفتن چيزي تصوّر دارد؟! اما با اين کار فقط هيجان درونيم افزايش يافت. گويا تشنگي من پايانپذير نيست مگر که روح من و معشوقم يکي شود» (32)
البته تحقيقات ايشان بسيار ناقص و کاملا يک جانبه است چرا که جز ظاهري از فلسفه و عرفان چيز ديگري نمي دانند، در حالي که کساني که مسلط بر علوم عقلي مکتب وحي اند کاملا واقفند که تا به حال هيچ گرهي به دست فيلسوفي باز نشده است، بلکه هر گرهي و هر شبهه¬اي که در عالم هست از قبيل جبر، و وحدت موجود، و ازلي دانستن عالم و انکار خالقيت خداوند متعال، و انکار معاد حقيقي، و نفي نبوت و امامت و شريعت، و پير و مراد دانستن شياطين و اولياي ايشان، و رقص و سماع، و بي مسؤوليتي و تنبلي و خانقاه نشيني، و ترک نماز و چله نشيني و اشتغال به ذکر هاي بدعت، و ارائه اوهام و خيالات شيطاني به عنوان کشف و شهود و مطالب عقلي و... اساس همه آنها از منسوجات فکر بشري و تصوف و فلسفه و عرفان هاي ساختگي، در مقابل هدايت هاي عقلاني و برهاني مکتب وحي بوده است.
علامه مجلسي قدس الله نفسه در مقدمه بحار الانوار متذکر مي شود پس از اينکه مدت ها در جواني به علوم رايج که عموم فلاسفه به داشتن آنها افتخار مي کنند پرداخته است، و به اين نتيجه رسيده است که همه آنها بيهوده و سراب است، و بايد به روايات و احاديث و علوم اهل بيت عليهم السلام بپردازد که علم حقيقي جز در آن ها يافت نمي شود، لذا بحار الانوار را براي طالبان حقيقت تدوين فرموده است، اما جالب اين است که غالب فلاسفه و عرفا بدون اطلاع از عقايد وحياني و کلامي اديان، عمري را به تدوين اوهام و خيالات و بافته هاي مشرکان و ملحدان شرق و غرب پرداخته، و مدعی اند که به علوم و معارف حقيقي دست يافته اند، و ديگران حرف هاي آنها را نمي فهمند!
«از اولين کساني که وارد حوزه معرفتي شدند، کمال الدين ميثم بحراني است که به خودش جرأت داده است که نهج البلاغه را شرح کند. کمال الدين ميثم در عصر خودش معروف به الفيلسوف الرباني است.»
¬ خود ابن ميثم قدس الله روحه مانند خواجه طوسي عليه الرحمه نام کتاب خود را قواعد المرام في علم الکلام گذاشته¬اند و نيز مانند خواجه در اين کتاب وزين به اوهام فلاسفه در مورد قدم عالم و... با اتقان تمام پاسخ گفته¬اند.
شيخ حر عاملي ايشان را چنين وصف فرمايد: «كان من العلماء الفضلاء المدققين متكلما ماهرا، له كتب منها: كتاب شرح نهج البلاغة كبير و متوسط و صغير».
از آثار اوست: شرح المائة كلمة للإمام علي عليه السّلام، شرح نهج البلاغة، قواعد المرام في علم الكلام، النجاة في القيامة في تحقيق أمر الإمامة و...
حدود شانزده کتاب براي او شمرده شده است که حتي يکي از آن ها فلسفه نيست!
ملاصدرا و اندازه تخصص او در شناخت و فهم روايات
«دومين نفري که جرأت کرده است وارد مسائل معرفتي شود مرحوم صدرالمتألهين است که شرح اصول کافي را نوشته است. قبل از صدر المتألهين کسي به روايات کافي نزديک نشده است. کساني هم که بعد از او وارد اين کار شدند، همه سر سفره صدر المتألهين نشستند.»
جاي تأسف بسيار است که کسي شرح هاي امثال صدوق و کليني و مجلسی... که در جاي جاي کتابهاي ايشان با کمال متانت و اتقان است را نديده باشد و تحريفات معنوي قرآن و حديث امثال صدر الفلاسفه را شرح حديث بنامد!
ملاصدرا و ساير فلاسفه غالبا به رواياتي استناد مي¬کنند (و البته کل روايات مورد استناد ايشان در نه جلد اسفار و حواشي آن، حدود دويست و چهل تا مي¬باشد!) که اکثریت قاطع آنها (با صرف نظر از صحت يا عدم صحت مضمون) از مجعولات متصوفه عامه منحرفين از مکتب ولايت و عصمت، و يا از موهونات از حيث مدرک است. که ان شاء الله در یکی از شماره های آتی سمات به تفصیل به این موضوع خواهیم پرداخت.
از جهت دراية الحدیث نيز استدلالات ملاصدرا بسيار عجيب و غريب است، مثلا کسي که کمترين آشنايي با روايات اهل بيت عليهم السلام داشته باشد مي¬داند که حديث "کذب الوقاتون" در مورد کسي است که وقت ظهور امام زمان عليهم السلام را تعيين کند، اما ملا صدرا خيال مي¬کند که اين روايات در مورد تعيين وقت قيامت است! (33) همچنین وی در شرح اصول کافی در شرح حدیثی می گوید عقول مردم در آخرالزمان رشد کرده و از حجت ظاهری یعنی امام معصوم علیه السلام بی نیاز می شوند!؟ (34) و این البته عجیب ترین و در عین حال فاحش ترین خطایی است که یک عالم دینی می تواند مرتکب شود.
با توجه به آنچه گذشت معلوم مي¬شود کساني که شيفته تخصص ملاي شيرازي و امثال وي در فهم و شناخت احاديث و روايات شده¬اند، خودشان اصلا آگاهي صحيحي در اين مورد ندارند.
نکته قابل تأمل: ملاصدرا (در اسفار، 9 /277 ـ 278) حديث کذب الوقاتون را در مورد قيامت دانسته است و مي گويد: «في القيامتين الصغرى والكبرى، أما الصغرى فمعلومة من مات فقد قامت قيامته وأما الكبرى فمبهمة وقتها ولها ميعاد عند الله ومن وقتها على التعيين فهو كاذب لقوله ص كذب الوقاتون».
و در "المظاهر الالهية فى اسرار العلوم الكمالية، 117 ـ 118" همين مطلب را از ابن عربي نقل کرده، و مي گويد: «حكمة كشفيّة: قال صاحب الكشف [ابن عربي. ر. ك: الفتوحات المكية، باب 64، في معرفة القيامة والحشر] القيامة قيامتان: قيامة صغرى، و هي معلومة: "من مات فقد قامت قيامته"؛ والكبرى، و وقتها مبهمة و لها ميعاد عند اللّه، و من وقّتها فهو كاذب، لقوله ـ صلى اللّه عليه وآله وسلم ـ: "كذب الوقّاتون".
نکته قابل تأمل اين است که ابن عربي از آنجا که اعتقادات شيعه در مورد غيبت و ظهور امام زمان عليه السلام را قبول ندارد، اين حديث معروف را که در مورد ظهور امام زمان عليه السلام است در مورد قيامت دانسته است، و ملاصدرا هم که بر اساس تحقيقات برخي از علما (مرحوم آقا ضياء الدين درچه اي اصفهاني) غالبا مطالب اسفار خود را تقليدوار و بدون تحقيق از روي کتاب هاي ديگران بازنويسي کرده است، دچار اين اشتباه واضح و غير قابل اغماض شده است که حديث مورد اشاره را در مورد قيامت دانسته است، نه ظهور امام زمان عليه السلام!
«مسأله ديگري که بسيار مهم است و جاي تذکر دارد اين است که منظور از فلسفه يا حکمت در اين مباحث به معناي هستي شناسي عقلي است. ... بسياري از کساني که در طول تاريخ با فلسفه مخالفت کرده اند، منظورشان مخالفت با فلسفه مشائي بوده است. وقتي ما صحبت از فلسفه مي کنيم، کاري به فلسفه مشائي نداريم. امروزه فلسفه به معناي هستي شناسي عقلي يا جهان بيني عقلي است.»
بزرگترين غفلتي که در این سخنان وجود دارد همين است که فلسفه را "هستي شناسي عقلي" شناخته و تعريف کرده اند، در حالي که اين تعريف از مدعیات خود اهل فلسفه عرفان است و الا روشن است که در نظر متکلمان والامقام ما فلسفه و عرفان جز موهومات و ساخته هاي بشري در مقابل تعليمات عقلاني مکاتب وحياني چيز ديگري نيست. ايشان اصلاً متوجه نيستند که فلسفه و تصوفي که ايشان آن را معرفي نمودهاند که مبتني بر عقلانيت باشد هيچ گونه وجود خارجي ندارد!
متاسفانه هر گاه سخن از اختلاف فقها و متکلمين با فلاسفه، و به تعبير بهتر دين و فلسفه ـ تا چه رسد به تصوف! ـ در ميان ميآيد، مدافعان فلسفه بلا فاصله دامنه سخن را به دفاع از عقل و برهان و اصالت داشتن و راهگشا بودن آن ميکشانند! اما آيا واقعا سبب اختلاف اين دو گروه همان ارزش دادن ايشان به عقل و برهان، و نفي ارزش آن از جانب مخالفان ايشان است؟! آيا متکلمين ما که خود غالبا از بزرگترين پيشروان روش عقلاني بودهاند مانند شيخ مفيد، سيد مرتضي، شيخ طوسي، ابو صلاح حلبي، خواجه نصير الدين طوسي و علامه حلي و فاضل مقداد و علامه مجلسي رحمهم الله و... در گزينش اعتقادات خود فقط متعبد به ظواهري ظني و مشکوک بودهاند؟! آن هم مسائل مهمي مانند حدوث يا قدم عالم، ذاتي بودن يا حدوث اراده خداوند متعال، جبر يا اختيار در فعل انسان و خداوند، وحدت وجود و عينيت خدا با همه چيز يا فراتري او از هر شيء، و ديگر مسائلي از اين قبيل که هميشه اين دو گروه را در دو جبهه کاملا مخالف قرار داده است.
عليرغم اينکه برخي بدون تأمل مرحوم خواجه نصير الدين را به عنوان فيلسوف ميشناسند و ميشناسانند، مراجعه به کتاب تجريد الاعتقاد وي که مهمترين کتاب اوست، و وي آن را به عنوان عقايد برهاني خود نگاشته است کاملا نشان ميدهد که وي از بزرگترين مدافعان آراي برهاني و وحياني کلامي، و از مخالفان سرسخت آراي موهوم فلسفي مانند اعتقاد به قدم و ازليت عالم، قاعده الواحد و صدور عالم از ذات باري تعالي، جبر، و... ميباشد. خلاصه اينکه آيا شما از کدام فلسفه دفاع ميکنيد؟ فلسفه خارجي که مورد تدريس ميباشد ربطي به عقل و عقلانيت ندارد بلکه اساسش اموري است مانند وحدت وجود و قدم عالم و جبر و صدور و... که همگي خلاف عقل و برهان و ضرورتهاي دين ميباشد. اگر هم فيلسوفي پيدا شد که قدم عالم را قبول نکرد اصلاً فيلسوف نيست. مانند اين که اگر يک سني بگويد من مکتب سقيفه را قبول ندارم و غدير را قبول دارم ديگر سني نيست.
چنين مينمايد که سخنران محترم تا کنون يک کتاب فلسفي هم نخواندهاند و نديدهاند که در فلسفه ميگويند اشياء صادر از ذات خدايند و اشيا عين ذات خدايند و خدا عين وجود جمادات و نباتات و حيوانات است و... و الا از فلسفه ساخته ذهن خود سخن نميگفتيد و فلسفه را مطابق با عقلانيت نميشمرديد.
و البته اين طور نيست که بعضي از فلاسفه اين اشکالات و عقايد را داشته باشند و برخي ديگر از آنان معتقد به حدوث واقعي عالم، و خلق لا من شيء، و بطلان صدور عالم از ذات خدا، و بطلان عينيت اشيا با ذات خدا و امثال آن باشند، بلکه مبناي تفکر فلسفي بر صدور اشياء از ذات خدا، و وحدت و عينيت بين وجود مخلوق و خالق، و جبر و... است و اين مباني مورد اتفاق تمامي ارکان ايشان ميباشد.
در نتيجه بهترين تعريفي که ميتوان از فلسفه ارائه کرد اين است که:
فلسفه عبارت است از مجموعهاي از عقائد از قبيل وحدت وجود و جبر و سنخيت و عينيت و قدم عالم و صدور و... که تماماً مخالف عقل و برهان و وحي و کتاب و سنت و ضرورتهاي ديني ميباشد و بر خلاف واقعيت اسم خود را دفاع از عقلانيت گذاشته است.
«فيلسوف کسي است که بر اساس مقدمات عقلي بدون پيش فرض هاي نقلي، يک نظام جهان بيني ارائه کند. خواه اين فيلسوف مسلمان باشد و خواه غير مسلمان. و اگر مسلمان بود، خواه مشائي و خواه صدرايي باشد و يا هر ايده و نظريه ديگري که داشته باشد.»
بدون ترديد مسلمان و غير مسلمان، در اصول عقلي اعتقادي و جهان بيني خود، در دو نقطه مقابل هم قرار دارند، اينک آيا چگونه ممکن است که هر دو با هم يک جهان بيني مشترک عقلي ارائه دهند؟! آيا هنوز هم وقت آن نرسيده است که آقايان بفهمند با پذيرش اين تعاريف خلاف بداهت، چه کلاهي سرشان رفته است، و چگونه دشمن را به محيط فکر و انديشه و اعتقاد خود راه داده و بر دنيا و آخرت خود مسلط کرده اند؟!
فلسفه ـ حتي اسلامي آن ـ همان علوم نقلي يوناني است که هيچ عقلانيتي در آن پيدا نمي شود، ولي سياست برخي فلاسفه اين است که براي اينکه روپوشي بر اين مطلب بگذارند و مبتديان متوجه اين مطلب نشوند، پيش دستي کرده، پيشاپيش مخالفان خود را به همين مطلب متهم مي سازند تا اين احتمال در باره خودشان داده نشود!
گذشته از اينکه اگر واقعا جهان بيني فلسفي، استقلال در فهم عقلي بدون پيش فرض هاي نقلي است، چه نيازي به تقديس فلاسفه يوناني و بالا بردن آنان تا مقام نبوت و عصمت است؟! ملاصدرا را ببينيد که فلاسفه يونان را معصوم از هر گونه اشتباه و خطا مي داند! و گويا در زيارت جامعه امامان معصوم آنها را مخاطب ساخته (عصمکم الله من الزلل!)، ايشان را داراي علوم الهامي، ساکن در قصرهاي بهشتي، بلکه وجود ايشان را مايه آبادي بهشت مي داند! : «فأقول مخاطبا لهم ومواجها لأرواحهم: ما أنطق برهانكم يا أهل الحكمة! وأوضح بيانكم يا أولياء العلم والمعرفة! ما سمعت شيئا منكم إلّا مجّدتكم و عظّمتكم به، فلقد وصفتم العالم وصفا عجيبا إلهيّا، وعلمتم آلاء اللّه علما شريفا برهانيّا، ونظمتم السّماء والأرض نظما عقليّا، ورتّبتم الحقائق ترتيبا إلهاميّا حقيقيّا. جزاكم اللّه خير الجزاء! للّه درّ قوّة عقليّة سرت فيكم وقوّمتكم وصانت عليكم وعصمتكم من الخطأ والزّلل، وأزاحت عنكم الآفة والخلل والأسقام والعلل؛ ما أعلى وأشمخ قلّتها وأجلّ وأشرف علّتها! عمر اللّه بكم دار الآخرة والسّرور، وبنى لكم درجات الجنّة والقصور، وأطال لكم عيش الملكوت الأصفى والبهجة العليا والنّور الأسنى مع النّبيّين والصّدّيقين والشّهداء والصّالحين، وحسن أولئك رفيقا» (35)
شناخت اکثر مدافعان فلسفه در مورد فلاسفه يونان، مانند سقراط و افلاطون و ارسطو و... از طريق فارابي و ابن سينا و امثال ايشان است، و آنها نيز گاهي با چندين واسطه، از ترجمههايي از کتابهاي يونانيان استفاده کردهاند که توسط مترجمان دستگاه خلافت اموي و عباسي صورت يافته و اصلا قابل اعتماد نيست، به همين جهت يونانيان را شخصيتهايي الهي پنداشتهاند. در حالي که مراجعه صحيح به کتابهاي ايشان روشن ميکند که افراد مورد اشاره گروهي بتپرست، و معتقد به خدايان بيشمار، و منکر معاد و نبوت انبيا بوده، از جهت اخلاق اجتماعي و خانوادگي و فرهنگي نيز از پستترين ملل جهان درشمارند.
نيز ايشان افرادي همجنسباز و اشتراکي ـ حتي در مورد زنان و فرزندان! ـ بوده، در بازار سياست هم داراي اين فرهنگ ميباشند که ميگويد: "حق با کسي است که زور بيشتر دارد!" و "تفرقه بينداز و حكومت كن".
بازيگريهاي ضد اخلاق المپيک، و انتخاب ملکه زيبايي و امثال آن نيز از خدمات! ایشان به بشريت است. لذا مطالب ذيل را (که گزينشي بسيار مختصر از کتاب "کنکاشي در تبار فلسفه يونان" است) مرور کنيد:
«ارسطو به پيروي از افلاطون و اساتيد او بتپرست بوده است و خدايان يونان را مورد ستايش قرار ميدهد. هلن روسپي، در يونان مورد ستايش و حتي پرستش قرار ميگيرد. افلاطون به ترويج زنا و بي بند و باري، و شرابخواري و مستي (قوانين/654)، و شرك و پرستش بتان زشت و شهوتپرست مستقر در كوه المپ (تيمائوس/14)، و ترويج همجنس گرایی (ضيافت/239)، و اينکه همه زنان متعلق به همه مردان باشند (قوانين/739) معتقد است، و معيار تربيت خوب، را رقص و موسيقي (قوانين/654) ميداند. و پس از مرگ به تناسخ اعتقاد دارد (تيمائوس/ 91 ـ 92).
افلاطون خدايان كوه المپ را با تمام ضعفهايشان ميپذيرد و ميگويد:"مگر ديوانه باشيم كه دست التماس به درگاه همه خدايان برنداريم.» (تيمائوس/27)
در رساله مهماني افلاطون وقتي سخن از عشق به همجنس به ميان ميآيد اروس خداي عشق مورد ستايش قرار ميگيرد. در كتاب قوانين او سخن از ستايش ديونيزوس خداي شراب و مستي است. وقتي سخن از جنگ است ذكر خداي جنگ به ميان ميآيد. نيايش و ستايش خدايان در تمام آثار افلاطون و ارسطو ديده ميشود، و حتي سقراط خود را فرستاده آپولون يكي از خدايان ميداند.
ويل دورانت در مورد آكادمي افلاطون ميگويد: آكادمي يك انجمن اخوت مذهبي بود كه در خدمت پرستش خدايان قرار داشت". ( تاريخ تمدن ـ رنسانس/572).
افلاطون معتقد به اشتراك جنسي است و همه زنان را متعلق به همه مردان ميداند (قوانين/ ش 739). و شراب را سعادتي بزرگ و هديه ديونيزوس خداي مستي ميداند (قوانين/ ش 646). تجاوز به سرزمين ديگران و استعمار را تجويز مينمايد (جمهوري/ ش 373) و زناشوئي برادر با خواهر را جايز ميشمارد. (جمهوري ش 461). و معتقد است انسانها پس از مرگ به بتها باز ميگردند (تيمائوس/ 41).
در مسابقه ملكه زيبايي، زنان زيبا صورت و قد و سينه و أسافل أندام را به مسابقه ميگذارند، و هيأت داوران مرد ملكه زيبايي را كه غالباً غربي است برميگزينند. اين كار زشت نيز ريشهاي يوناني رومي [تحت تعليمات فلاسفه ايشان] دارد. سقط جنين نيز مثل ديگر كارهاي ناپسنديده ريشهاي يوناني دارد. روسپي-گري و فاحشگي به صورت رسمي، و سربازي زن، بدين معني كه زنان نيز بايد دوشادوش مردان بجنگند و حتي در ورزشها با بدنهاي برهنه و عريان شركت كنند (جمهوري/457) نيز ريشهاي يوناني دارد.
يونانيها هيچگونه عقيدهاي به توحيد و نبوّت و روز حساب و كتاب يا معاد نداشتند، چنان كه افلاطون انسانها را از اخلاف خدايان (بتهاي كوه المپ) ميداند و معتقد است كه در اين دنيا انسانهاي بدكار بعد از مرگ به صورت حيوانات درميآيند. (تيمائوس/ 92)، و انسانهاي خوب به خدايان ميپيوندند (تيمائوس/ 41) و خدا ميشوند. (جمهوري/ 469).
افلاطون در كتاب قوانين ميگويد: بهترين سازمان اجتماعي و كاملترين حكومتها و شايستهترين قوانين را در جامعهاي ميتوان يافت كه... نه تنها همه اموال، بلكه زنان و كودكان نيز ميان همه مردم مشترك باشند، و مالكيت شخصي از هر نوع و به هر كيفييت از بين برده شود.(قوانين /739). افلاطون در مورد اشتراك در زنان و كودكان ميگويد: زنان پاسدار بايد متعلق به همه مردان پاسدار باشند و هيچ يك از آنان نبايد با مردي تنها زندگي كند. كودكان نيز بايد در ميان آنان مشترك باشند. پدران نبايد كودكان خود را از ميان آنان تمييز دهند و كودكان نيز نبايد پدران خود را بشناسند. (جمهوري /457).
« عرفان در دو بعد قابل بحث است. يکي توحيد چيست و ديگري موحد کيست؟ يا به تعبيري، بحث از حقيقت توحيد و مقام انسان کامل مي کند.»
با توجه به اينکه سران صوفيه در آغاز سني مسلک بوده اند طبيعي مي نمايد که تن به ولايت اهل بيت علیهم السلام ندهند. لذا براي انصراف از اهل بيت و معارضه با مقامات اختصاصي ايشان و جذب مردم به طرف خود تعريفي از ولايت به عنوان انسان کامل ارائه دادند که با اعتقادات تشيع و مباني روايي و حتي آيات قرآن در تعارض است.
اين مسئله باعث شده که پنداشته شود تصوف و تشيع مترادف يا عين هم اند. حتي سيد حيدر آملي گفته است که شيعه اي که صوفي نباشد شيعه نيست و صوفي اي که شيعه نباشد صوفي نيست. هر چند بعدها در فرقه هاي شيعي تصوف سعي شد بين اين دو تفکر جمع شود اما سران بسياري از فرقه ها براي حفظ جايگاه خود به انديشه اين سران دامن زدند.
مهمترين انديشه سران اين جريان مطرح کردن خود به جاي ائمه عليهم السلام و نفي روايات و آيات بود. نمونه هاي بارز اين جريان را در کلام حلاج، جنيد، شمس و مولوي مي توان ديد.
کيوان قزويني مي گويد: « صحت اعمال و عبادات و معارف موقوف است به اجازه قطب و الا باطل است و قبول خدا نيست اگر چه با خلوص نيت باشد زيرا معناي خالص بودن نيت خلوص للقطب است و کسي راهي به خلوص لله ندارد مگر از راه قطب. ولايت يعني بيعت با ولي امر که بواسطه آن صورت قطب وارد قلب مي شود.» (36)
«اما عرفان عملي در مقابل عرفان علمي عبارت است از سيره عملي که در جهان اسلام بوده است و در ده قرن اول (عموماً نه هميشه)، گره مي خورد به داشتن خرقه و خانقاه و ذکر و استاد و اموري که معمولاً در بين عرفايي که از آنها به صوفيه تعبير مي شده است رواج داشته است.»
براي آگاه شدن از انحرافات صوفيه در مورد تسليم در مقابل استاد سير و سلوک رجوع کنيد به مقاله « آیا سلوک معنوی و تهذیب اخلاقی نیازمند مرشد و پیر و استاد است؟» فصلنامه سمات شماره اول، بهار 1389»
پرده پوشي بر افتضاح تصوف در دوره رونق و شکوفايي خود!
« واقعيت اين است که تاريخ حکمت و عرفان از قرن دوم تا قرن ششم در هاله اي از ابهام فرو رفته است و اين سبب شده است که بسياري از افرادي که تاريخ تصوف و عرفان نوشته اند، بگويند که شيعه در قرون اول عارف و صوفي نداشته است و علماي شيعه با اين مسائل موافق نبوده اند.»
اگر اين دوره از تاريخ مبهم است پس شما چگونه از بالاترين تجليات تصوف و عرفان که همان خرقه و خانقاه است در بين شيعه در همين دوره خبر مي دهيد؟!
البته بعد از اين، اعتراف خواهند کرد که در اين دوره از ترس علما اصلا تصوف در شيعه وجود نداشته است نه اينکه ابهامي در کار باشد. بدون شک قرن دوم تا ششم، اصلي ترين مراحل رواج و رونق بدعت تصوف است، اما از آنجا که در اين دوره احدي از علماي شيعه گرفتار اين دام نبوده اند، طرفداران صوفيه مجبورند آن دوره ها را در پس پرده ابهام فرو برند! مرحله رشد و رواج تصوف تقريبا قرن سوم است. از چهره هاي معروف اين دوره که تصوف را رشد دادند بايزيد بسطامي، جنيد بغدادي، سهل تستري، منصور حلاج، و شبلي بودند و مفاهيمي همچون شطحيات و تقديس شيطان وارد تصوف شد. اوايل قرن چهارم تصوف وارد کتابها مي شود و اولين کتابها به رشته تحرير در مي آيد. قرن هاي مقارن پس از آن، از بهترين قرن هاي رشد و رواج تصوف محسوب مي شود، در اين دوره سير و سلوک فرقه اي شروع شد و فرقه هاي زيادي شکل گرفت. از قرن سوم به بعد دامنه تصوف وسعت يافت و مايه هاي ذوقي و شعري در آن پيدا شد.
ابوسعيد ابوالخير احمد بن محمد بن ابراهيم (۳۵۷-۴۴۰ق) صوفي قرن چهارم و پنجم است. وي در ميان صوفيان منحرف مقامي بسيار بلند و استثنايي دارد و در تاريخ انديشههاي صوفيانه در صدر اين قلمرو در کنار حلاج، بايزيد بسطامي و ابوالحسن خرقاني به شمار ميرود.
ابن سينا که به نام فلسفه، سرچشمه انحرافات صوفيانه در اسلام است نيز در همين دوره بوده است (428 قمري).
شيخ اشراق هم که اسطوانه ديگر تصوف و اشراقات وهمي است نيز در همين دوره (587 قمري)!
نيشابور از سده سوم تا ششم قمري از مراکز تصوف در اسلام به شمار ميرفتهاست. بيشتر صوفيان و مشايخ صوفيه در نيشابور اهل سنت و پيرو مذهب شافعي بودند. نخستين بار در نيشابور محمد سلمي نيشابوري تاريخ صوفيان را نوشت (در سده چهارم و پنجم هجري قمري). فرقه صوفيه ملامتيه از اين منطقه نشات گرفت. مشهورترين صوفيان نيشابور عطار نيشابوري و ابوسعيد ابوالخير است. در بين چهرههاي صوفيان در نيشابور زنان نامداري نيز بودهاند!
در تاريخ نيشابور ذکر شده است که در زماني که علي بن موسي عليهما السلام در نيشابور سکونت داشته مناظرههايي با صوفيان داشته است.
فريد الدين محمد عطار نيشابوري از بزرگان مشايخ تصوف ايران در قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجري است. وي در سال 537 هجري در قريه كدكن نيشابور بهدنيا آمد و به درك صحبت مشايخ و بزرگان اهل تصوف مانند: شيخ نجمالدين كبري و ديگران نيز روزگار ميگذراند و در اين راه آنقدر پيش رفت تا خود از پيشوايان اين طريقت گشت و بهجايي رسيد كه مولوي درباره او گفت:
هفت شهر عشق را عطار گشت
شعر عرفاني از سنايي آغاز شده و با عطار و مولوي به اوج خود رسيده است.
اوج تعليمات نظري صوفيه به قرن ششم و به دست محي الدين ابن عربي مشهور به شيخ اكبر متوفاي سال 560 صورت پذيرفت. بر اثر انشعابات متعدد تصوف، فرقه هاي مختلفي به وجود آمد كه هر دسته و فرقه در صدد حفظ موقعيت خود در برابر فرقه هاي ديگر و علماي مكتب اهل بيت عليهم السلام برمي آمد. بر اين اساس هر كدام سعي نمود براي جبران مافات و جلوگيري از نابودي، به ظاهر سلسله مشايخ خود را به نحوي به اهل بيت عليهم السلام و يا به يكي از اصحاب پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم و يا معصومين ربط دهند!
حقيقت آن است كه تصوف از ابتدا جرياني بدلي به موازات حركت مکتب اهل بيت عليهم السلام بوده است که معصومين عليهم السلام بارها به صراحت خطر آنها را گوشزد كرده و طريقه آنها را مخالف راه و روش حقه خود دانسته اند؛ پس بديهي است كه متصوفه در برهه هايي از تاريخ (درست مانند اين زمان)، شرط ادامه حيات خود را در اين تشخيص دهند كه هم حدود و مرزهاي عرفان و تصوف را با يكديگر خلط كنند و هم خود را به ائمه و شاگردان آنها منسوب نمايند! اما واقع امر، عدم همبستگي و سنخيت ميان تشيع و تصوف است؛ زيرا اصول و قواعد تصوف با تشيع در تضاد آشكار مي باشد.
«اعتقاد حقير اين است که ما در قرن دوم، سوم، چهارم و پنجم، خانقاه هاي رسمي در شيعه داشته ايم.»
وجود خانقاه در شيعه، از اساس کذب است و هر عامی ای مي داند که خانقاه و خرقه در ميان اعلام شيعه بدتر از بتکده و ميکده بوده و هست. اولين خانقاه به شهادت خود صوفيه در قرن چهارم هجري و توسط اميري مسيحي در رمله شام براي صوفيان ساخته شد. مي نويسند: «اميري ترسا به شکار رفته بود در راه دو تن را ديد از اين طايفه که فرا هم رسيدند و دست در آغوش يکديگر کردند و هم آنجا بنشستند و آنچه داشتند از خوردني پيش نهادند و به خوردني. آنگاه برفتند، امير ترسا را معامله و الفت ايشان با يکديگر خوش آمد. يکي از ايشان را طلب کرد و پرسيد آن کي بود؟ گفت ندانم، گفت از کجابود؟ گفت ندانم، گفت ترا چه بود؟ گفت هيچ چيز. امير گفت: پس اين چه الفت بود که شما را با يکديگر بود؟ درويش گفت: اين مارا طريقت است، گفت شما را جايي هست که آنجا فراهم آييد؟ گفت ني. گفت: پس من براي شما جايي سازم تا با يکديگر آنجا فراهم آييد. پس آن خانقاه به رمله بساخت.» (42)
«حکومت هاي عرفاني داشته ايم. تصوف رواج بسيار زيادي داشته است وليکن عظمت مکتب بغداد و قم سايه اي بر تاريخ افکنده است که اين زوايا را پنهان نگه داشته است.»
بنابر اين اعتراف مي کنند که مکتب ايشان در مقابل مکتب قم و بغداد يعني در مقابل شيخ مفيد و سيد مرتضي و شيخ الطايفه شيخ طوسي و شيخ بزرگوار صدوق و اعلام تشيع بوده و از زواياي مخفي عالم ظهور کرده است!
«مقطع ديگر بحث، قرن ششم تا دهم است که اين فاصله، اوج شکوفايي تصوف در جهان اسلام است و در اين دوره، حکمت و عرفان وارد جهان اسلام شده است و به شکل وسيعي علماي ما را تحت تأثير قرار داده است.»
مسلم است چيزي که به اعتراف خود ايشان در قرن ششم وارد جهان اسلام شده است بدعت است نه اسلام! و بر اساس احکام مسلم اسلام و روايات هر بدعتي شايسته دوزخ است و بس.
«ما در قرن هفتم هجري با سه شخصيت بسيار بزرگوار مواجهيم که گرايش هاي عرفاني يا فلسفي بسيار شديدي دارند. اولين آنها مرحوم سيد بن طاووس است. سيد بن طاووس در کتب تراجم جزو صوفيه يا متهمين به تصوف شناخته مي شود. سرّ مسئله چيست؟ شما اگر کتاب هاي سيد بن طاووس را به وسيله رايانه جستجو کنيد، شايد به ندرت برخورد کنيد که مرحوم سيد از تصوف مدحي کرده باشد يا اسمي از صوفيه آورده باشد.»
بلکه يک مورد هم پيدا نمي¬شود، و مطلب (يعني کفر و زندقه و بدعت¬گزاري و انحرافات صوفيه و طرفداران ايشان) هم براي همه اهل علم واضح است تا چه رسد به امثال سيد بزرگوار! و هيچ سرّي در کار نيست!
صوفيه براي رواج کالاي فاسد خويش خود را به امامان معصوم عليهم السلام مي بندند و گاهي علماي ما مانند علامه حلي در شرح تجريد، و سيد بن طاووس در طرائف، بدون اينکه ايشان را کمترين تأييدي کنند، از باب احتجاج، کلمات آنان را بر ضد خودشان مي آورند تا ايشان را از زبان خودشان محکوم کنند، ولي برخي مانند مرحوم آقاي شعراني به امثال همين کلمات استشهاد مي کنند و خيال مي کنند که علماي ما واقعا صوفيه را به امامان معصوم مستند مي دانند، چنان که شيخ أحمد بن محمد خافي حسيني شافعي در "التبر المذاب" اعتراف مي کند که تمامي علوم و معارف از امير المؤمنين عليه السلام نشأت گرفته است، و در اين ميان تصوف را هم به ايشان مستند مي کند. (45)
مرحوم شيخ آقا بزرگ تهراني مي نويسد که رحمت علي شاه نعمت اللهي شيرازي (از اقطاب صوفيه)، در کتاب طرائق الحقائق که آن را در احوال مشايخ صوفيه، و احياي رسوم ايشان نوشته است، سيد ابن طاوس و برادرش أحمد و فرزندش عبد الكريم و ابن فهد و شهيد و مجلسي اول و دوم و غير ايشان را از صوفيه شمرده است! سپس مرحوم شيخ آقا بزرگ تهراني، در مورد کساني که اين بزرگان را به تصوف نسبت داده اند مي فرمايد: «اين مطلب امر بسيار عجيب و شگفتي است که از ايشان سر زده است! زيرا تصوفي که به اين بزرگان مثل ابن فهد و ابن طاوس و خواجه نصير الدين و شهيد ثاني و بهائي و غيرهم نسبت داده مي شود جز انقطاع به سوي خالق جل شانه، و زهد در دنيا، و استغراق در حب خداوند تعالى و أشباه آن چيز ديگري نيست، و آن تصوفي نيست که به بعضي از صوفيه نسبت داده مي شود که به فساد اعتقاد مانند قول به حلول و وحدت وجود و شبه آن معتقدند، و يا اعمال مخالف شرع فاسدي دارند که بسياري از ايشان در مقام رياضت يا عبادت و غير آن مرتکب آنها مي شوند!» (46)
شما که مدعي هستيد تصوف اين قدر در تشيع پر رونق بوده است چگونه ادعا مي کنيد که مايلان و متهمان به تصوف در جهان اسلام سرکوب مي شده اند؟! آنهم از جانب کساني که حتي امثال سيد بن طاووس هم از آنان حساب مي¬برده است!
«مرحوم سيد در آثارشان از اين گونه عقايد محکم دفاع کرده اند. دفاع هايي که مرحوم سيد از عقايد صوفيه کرده اند، سبب شده است که سيد را به عنوان يک شخصيت صوفي در کتب تراجم معرفي کنند.»
بدون ترديد سيد بزرگوار حتي يک بار هم از صوفيه دفاع نکرده است، و احدي از علما و اهل تراجم شيعه تا به حال ايشان و امثال ايشان را متهم به تصوف نکرده است مگر صوفيان منحرفي که براي رواج کالاي فاسد خود به چنين خيانت آشکاري دست يازيده اند.
«در عرفان ما دو مبحث اساسي داريم؛ يکي مسئله کيفيت ارتباط خالق و مخلوق و حقيقت توحيد است که عرفا به نظريه عالي وحدت شخصيه وجود معتقدند.»
وحدت شخصي وجود يعني اينکه بين خدا و مخلوقات اصلا دوگانگي واقعي وجود ندارد و خالق متعال با ساير اشيا و مخلوقات وجودي واحد و شخص واحدي هستند! غير از مريدان ابن عربي و مکتب او احدي از علما و فقها و متکلمان نه تنها شيعي بلکه اسلام، وحدت شخصي وجود را که همان يکي بودن خالق و مخلوق است و هيچ معناي ديگري ندارد قبول نداشته و ندارد، و متقابلا احدي از فلاسفه و عرفا که منکر خلقت و آفرينشند را هم نمي يابيد که مبناي او غير از وحدت شخصي وجود باشد، و ما در اين مورد شواهد صريح و غير قابل تأويل کلمات ايشان را آورده ايم. (به مقاله وحدت وجود یا توحید در همين شماره سمات رجوع شود.)
«و يکي هم مسئله مقام انسان کامل. علماي ما تا عصر سيد بن طاووس به شدت با مقامات ائمه عليهم السلام مخالفند. يعني شما تا قرن هفتم و هشتم کسي را پيدا نمي کنيد که اعتقاد داشته باشد که امام عليه السلام عالم به ما کان و ما يکون و ما هو کائن الي يوم القيمه است. مطلقاً علم امام را منکرند و مي گويند که اصلاً معني ندارد که انساني به همه هستي علم داشته باشد.»
براي پي بردن به اشتباهات ايشان، و عقيده علماي ما در مورد سعه علم امام به کتابهاي شريف کافي و محاسن و بصائر الدرجات و کامل الزيارات و بحار الانوار و ساير کتابهاي مرحوم صدوق و مفيد و طوسي و... رجوع شود.
«با اينکه روايات ما در باب علم امام کالمتواتر است. کساني که در صدر اسلام از اين روايات دفاع مي کردند (که ما معتقديم اينها عارف بودند)، هميشه به غلو متهم بودند و از شهرها و حوزه هاي علميه آنها را بيرون مي کردند. گاهي نيز به عنوان اينکه اينها غالي و کافر هستند، نقشه قتلشان را مي کشيدند. اين جريان تا قرن هفتم ادامه داشت. بعد از قرن هفتم، کلام شيعه به علت رواج افکار عرفاني در کلام شيعي تحول پيدا مي کند. و علماي ما به اينجا رسيدند که مي شود انساني علم به اول و آخر و همه هستي داشته باشد. عوامل مختلفي در اين شرايط دست داشتند. جريان فکري جناب محي الدين عربي بر اين جريان تاثير زيادي گذاشت.»
در تاريخ شيعه شما حتي يک مورد هم پيدا نمي کنيد که بزرگان ما راوي يا عالمي را به جهت اعتقادش به عالم بودن امامان عليهم السلام به ما کان و مايکون از حوزه بيرون کرده، يا کمترين اذيت و آزاري به او رسانده باشند تا چه رسد به اينکه نقشه قتل او را کشيده باشند! ايشان در اين مورد بين چندين مطلب تاريخي و رجالي و عقيدتي (مانند بيرون کردن کساني که از ضعفا روايت مي کردند از قم، و تعريف حد و حدود غلو در نظر قميين و... که هيچ ربطي به هم ندارند) خلط نموده اند، و به بيان تفصيلي آنها نيازي نيست. بله بدون شک علماي ما پيوسته رفتارهايي بدتر اينها را با صوفيه (مانند بيرون کردن حلاج ملحد از قم توسط پدر بزرگوار مرحوم صدوق) داشته اند، و اين بزرگواران مي خواهند با سوء استفاده از عناوين علماي شيعه و تحريف مسلمات تاريخ آنان را تبرئه کنند!
آنچه ايشان در اين جا گفتند لابد از باب مزاح و شوخي با دين و حيثيت علماي ديني و وارثان علوم آل محمد عليهم السلام است! گويا آنچه علما، فقها و محدثان و متکلمان ما تا اين تاريخ در باره علوم امامان معصوم و مقامات ايشان آورده اند براي مطايبه و شوخي بوده و خود ايشان آنها را قبول نداشته اند!! و فقط ابن عربي سني دشمن شیعه مباحث انسان کامل را البته براي مقابله و مبارزه و رقابت با مقامات امامان معصوم شيعه آورده و کسانی هم خيال کرده اند که او مدافع مقامات امامان شيعه است.
ابن عربي عصمتي همچو عصمت پيامبر صلي الله عليه وآله را براي عمر بن خطاب قائل شده که هيچ کدام از بزرگان عامه چنين عصمتي براي او قائل نشده اند. او مي گويد: «و از استوانههاي اين مقام عمر بن خطاب ميباشد که پيامبري که خداوند به او قدرت را عطا کرده به او گفت: اي عمر هيچ گاه شيطان تو را در يک مسير نميبيند الا اين که مسيري غير از مسير تو را برميگزيند. پس اين کلام که شهادت معصوم است به دلالت بر عصمت عُمر و اين که ما ميدانيم شيطان هميشه ميخواهد در راه باطل قدم بگذارد و آن راه باطل به گفته پيغمبر غير از راه عمر بن خطاب است. پس عُمر بنا بر اين فرمايش هميشه راه حق را پيموده و در اين راه سرزنش هيچ سرزنش کنندهاي او را از راه هاي حق به خاطر خدا باز نميدارد و او براي حق يک بزرگي محسوب ميشود و چون اين که حق را هر کسي نميتواند بپذيرد و معمولاً حمل آن بر نفس انسان ها مشکل است و آن را قبول نکرده و بلکه آن را ردّ ميکنند به خاطر همين پيامبر فرموده که حق طلبي عُمر هيچ دوستي براي او باقي نگذاشته است!» (48)
پس امام حي قائم آن ولي است خواه از نسل عمر خواه از علي است
مهدي و هادي وي است اي راه جو هم نهان و هم نشسته پيش رو»
بايزيد بسطامي مي گويد:
«ان لوائي اعظم من لواء محمد. (52) «پرچم من از پرچم محمد عظيم تر است.»
شاه نعمت الله ولي کرماني گويد:
«نعمت الله در همه عالَم يکي است لاجرم او سيد هر دو سراست»
و باز گويد:
«سيدم از خطا چو معصومم هر چه بينم صواب مي بينم»
و مولوي مي گويد:
«قطب شير و صيد کردن کار او باقيان خلق باقي خوار او
قطب آن باشد که گرد خود تَنَد گردش افلاک گرد او زند»
کيوان قزويني در بيان حدود و اختيارات اقطاب مي نگارد:
«حدود اختيارات قطب ده ماده است: اول آن که من داراي همان باطن ولايت هستم که خاتم الانبياء داشت و به نيروي آن تأسيس احکام تصوف را نمود، الا آن که او مؤسس بود و من مروج و مدبر و نگهبانم؛... هفتم آن که من مفترض الطاعة و لازم الخدمة و لازم الحفظ هستم... دهم من تقسيم کنندة بهشت و دوزخم.» (53)
«اگر کسي بگويد که اين مناصب اختصاصي بوده و وصول به اين ذروه از معارف الهيّه منحصراً راجع به انبياء عظام و ائمه معصومين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين است و ديگران را به هيچ وجه من الوجوه بدان راه نيست، در جواب گوئيم منصب نبوت و امامت امري است اختصاصي، ولي وصول به مقام توحيد مطلق و فناء در ذات احديّت که تعبير از او به ولايت مي شود ابداً اختصاصي نيست» (54)
امام صادق عليه السلام مي فرمايند: «من ادعي الامامة وليس من اهلها فهو کافر.» (55)
امام باقر عليه السلام فرمودند:
«من ادعي مقامنا يعني الامامة فهو کافر او قال مشرک.» (56)
امام صادق عليه السلام مي فرمايند:
«من اشرک مع امام امامته من عند الله من ليست امامته من الله کان مشرکا.» (57)
در مکتب اهل عرفان نه تنها مقام والاي امامت را مخصوص برگزيدگان خاص خداوند متعال نمي دانند، و نه تنها نيل به مقام امامت را براي هر سالکي پذيرفته اند بلکه عبور از آن را نيز براي سالکي ممکن، و براي رسيدن به کمال لازم شمرده اند! «روح مجرد» مي نويسد: «سالکِ طريق پس از عبور از مراحل مثالي و ملکوت اسفل و تحقق به معاني کليه عقليه، اسماء و صفات کليه ذات حق تعالي براي وي تجلي مي نمايد. يعني علم محيط و قدرت محيط و حيات محيط بر عوالم را بالعيان مشاهده مي نمايد که در حقيقت همان وجود باطني و حقيقي ائمه عليهم السلام مي باشند، و حتماً براي کمال و وصول به منبع الحقائق و ذات حضرت احديت بايد از اين مرحله عبور کند! و الا الي الابد در همين جا خواهد ماند!.» (58)
و اميرالمؤمنين علي عليه السلام مي فرمايند: «نحن الاعراف الذي لا يعرف الله الا بسبيل معرفتنا.» (62)
«روح مجرد» در باره استاد خود مي نويسد: «به سبزه ميدان که رسيدم اين فکر به نظرم آمد که من چقدر ايشان را قبول دارم؟! ديدم در حدود يک پيامبر الهي! من واقعاً به کمال و شرف و توحيد و فضايل اخلاقي و معنوي ايشان در حدود ايمان به يک پيغمبر ايمان و يقين دارم... گو اينکه همه اهل همدان هم او را صوفي تلقي کنند» (63)
ومن فضل ما اسأرت شرب معاصري ومن کان قبلي فالفضائل فضلتي.
«و از ته مانده آن چه را که من نوشيدم، نوشيدن معاصرين من است و نوشيدن کساني که پيش از من بوده اند. بنابر اين تمام فضائل عبارت است از بقيه و زياد مانده نوشيدن من.»
اينک بر شيعيان مکتب اهل بيت عصمت عليهم السلام است که ببينند آيا مي توانند با پذيرش اصول و مباني عرفا، امامان معصوم خود را که در زيارت جامعه ايشان عرضه مي دارند: «خداوند به شما خاندان چيزهائي عنايت فرموده که به احدي از عالميان نداده است، هر صاحب شرافتي در مقابل شرافت شما سر به زير است، و هر اهل کبريائي در اطاعت از شما سر تسليم و خشوع فرود آورده است، هر صاحب جبروتي در مقابل فضل و برتري شما فروتن گشته و همه چيز ـ آن چه خدا خلق کرده ـ در آستان عظمت شما سر خواري و ذلت سپرده است» از پيروان و ـ نعوذ بالله ـ کاسه ليسهاي ابن عربي و ابن فارض و امثال ايشان بدانند؟!
به راستي بايد از محضر والاي ولي کائنات و فرمانرواي کل هستي حجة بن الحسن المهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف با کمال شرم و حيا پوزش خواست که چنين مطالبي بايد به قلم آورده شود در حالي که امير المؤمنين عليه السلام مي فرمايند:
«جل مقام آل محمد عليهم السلام عن وصف الواصفين ونعت الناعتين، وان يقاس بهم احد من العالمين.» (64)
ابن عربي اندلسي به تصريح خودِ "روح مجرد"، يک عالِم سنّي مالکي مرام مي باشد که از بدو امرش در محيط عامّه و مکتب بي اساس اهل سنت رشد و نما کرده است (65) و در ظاهر و باطنِ علوم و حتي کشف و شهود خود، مقام ابوبکر و عمر و عثمان را از اميرمؤمنان عليه السلام بالاتر مي داند در حالي که در زيارت روز غدير آن حضرت مي خوانيم: «فلعن الله من ساواک بمن ناواک والله جل اسمه يقول: هل يستوي الذين يعلمون والذين لايعلمون، فلعن الله من عدل بک من فرض الله عليه ولايتک...» «خداوند هر کس را که تو را با رقيبت برابر داند لعنت فرمايد که خداوند جل اسمه مي فرمايد: «آيا آنان که مي دانند با نادانان برابرند؟!» پس خدا لعنت کند کسي را که تو را هم طراز کساني داند که خداوند ولايت تو را بر آنان واجب فرموده است». بنابر اين از ابن عربي انتظار معرفتي جز اعتقاد به وحدت وجود و ادعاي امامت و ولايت براي خود و ديگر فاسقان غير معصوم خيانت گر به اسلام و مسلمانان نمي رود.
«علاوه بر اينها، سید بن طاووس اساتيدي داشتند که جزو صوفيه رسمي بودند و خرقه مي دادند. در فهرست اساتيد مرحوم سيد، برجسته ترين استاد ايشان که بيش از همه از او تعريف مي کند، جناب کمال الدين حيدر بن محمد حسيني است که از سادات است. ... اين بزرگوار که از علماي شيعه است و جزو روات نهج البلاغه، جزو صوفيه رسمي است و در زمان خودش، عده اي از ايشان خرقه گرفته اند.»
نسبت تصوف و خرقه به ايشان از اساس آن کذب و دروغ است.
«ارتباط سيد بن طاووس با اين افراد، ارتباطي بسيار مثبت بوده است. يعني هيچ حساسيتي نسبت به تصوف نداشتند. مطالب صوفيه را با تعبير بعض العارفين در کتاب هايشان نقل مي کنند و استناد صوفيه را به ائمه عليهم السلام در طرائف مطرح مي کند و مي گويد، همه صوفيه به اميرالمؤمنين مي رسند.»
چنان که اشاره کرديم کلمات سيد بن طاووس اولا نقل قول از فخر رازي است، و ثانيا از باب احتجاج و استدلال کردن بر ضد خصم به وسيله مطالبي است که خودش قبول دارد، کلمات سيد بن طاووس در کتاب طرائف خود چنين است:
«وقد ذكر محمد بن عمر الرازي المعروف بابن خطيب الري وهو من أعظم علماء الأشعرية صاحب التصانيف الكثيرة طرفا منها أيضا يقول في الكتاب الذي صنفه وجعله دستورا لولده وسماه كتاب الأربعين في الفصل الخامس من المسألة التاسعة والثلاثين في بيان أفضل الصحابة بعد رسول الله ص و يورد عشرين حجة في أن علي بن أبي طالب أفضل الصحابة بعد رسول الله. يقول في الحجة الثالثة منها ما هذا لفظه إن عليا كان أعلم الصحابة والأعلم أفضل وإنما قلنا إن عليا كان أعلم الصحابة للإجمال والتفصيل. أما الإجمال فهو... قال علي بن أبي طالب لو كسرت لي الوسادة لحكمت لأهل التوراة بتوراتهم، على ما نقلناه ومنها علم الفصاحة ومعلوم أن واحدا من الفصحاء الذين بعده لم يدركوا درجته ولا القليل من درجته ومنها علم النحو ومعلوم أنه إنما ظهر منه وهو الذي أرشد أبا الأسود الدؤلي إليه ومنها علم تصفية الباطن ومعلوم أن نسب جميع الصوفية ينتهي إليه ومنها علم الشجاعة وممارسة الأسلحة ومعلوم إن نسبة هذه العلوم ينتهي إليه. فثبت بما ذكرنا أنه ع كان أستاذ العالمين بعد محمد ص في جميع الخصال المرضية والمقامات الحميدة الشريفة وإذا ثبت أنه كان أعلم الخلق بعد رسول الله ص وجب أن يكون أفضل الخلق بعده لقوله تعالى قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ وقوله تعالى يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ» (66)
«وأيضا فجميع فرق المتكلمين ينتهي آخر نسبهم في هذا العلم إليه أما المعتزلة فهم ينسبون أنفسهم إليه وأما الأشعرية فكلهم منتسبون إلى الأشعري وهو كان تلميذا لأبي على الجبائي المعتزلي وهو منتسب إلى أمير المؤمنين وأما الشيعة فانتسابهم إليه ظاهر. وأما الخوارج فهم مع غاية بعدهم منتسبون إلى أكابرهم وأولئك الأكابر كانوا تلامذة علي بن أبي طالب ع فثبت إن جمهور المتكلمين من فرق الإسلام كلهم تلامذة علي بن أبي طالب وأفضل فرق الأمة الأصوليون وكان هذا منصبا عظيما في الفضل... قال عبد المحمود فهذا آخر كلام الرازي وقد روى في هذا الكتاب من الفضائل لعلي بن أبي طالب ع والمناقب والخصائص الجليلة ما قد تقدم شرح بعضها عنهم من كتبهم» (67)
ابن حمويه سني است و لابد در نظر ايشان احمد بن طاووس هم سني بوده است که با او عقد اخوت بسته است!
«شخصيت بزرگ ديگري که در اين قرن وجود دارد، جناب خواجه نصير الدين طوسي است. ... خواجه نصير الدين رسماً عارف است. يعني وحدت وجودي بسيار رک و راست و صريحي است. کتاب آغاز و انجام ايشان را اگر ملاحظه بفرماييد، اولين جمله اش اين است: سپاس آفريدگاري که آغاز همه اوست و انجام همه به دست اوست بلکه خود همه اوست. در کتاب اوصاف الاشراف که مقامات عارفين را بيان مي کند، در آخر به بحث فنا مي رسد. حتي ايشان فصل اتحاد هم دارد. معمولاًعرفا از کلمه اتحاد فراري هستند چون بار معنايي دوئيت دارد. ايشان فصل فنا و اتحاد دارد و از انا الحق حلاج دفاع مي¬کند و از سبحاني ما اعظم شاني بايزيد دفاع مي کند و مفصلاً مي گويد که به اينها ظن بد نبر. مطالب اينها حق است و...»
بسيار ناداني است که کسي متکلم محقق و متبحر بي نظير در فلسفه خواجه نصير الدين طوسي را از جهت عقيده فيلسوف بداند تا چه رسد به صوفي! آيا فرق ما با اهل سنت در چيست؟ بدون شک در اصول اعتقادي مکتب. زيرا اصول مکتب اهل سنت سقيفه و عدم عصمت امام و مکتب خلافت و... است و شيعه در اينها با آنها مخالف است. همين طور اصول و مباني فلاسفه هم عبارت است از قدم عالم (و لو به اسم حدوث ذاتي) و صدور اشياء از ذات خدا، و ظهور خدا به صورت اشيا، و وحدت وجود، و جبر، و تشبيه، و سنخيت، و قاعده الواحد و... و علماي تراز اول شيعه و از جمله مرحوم خواجه نصير الدين در تمام اينها در کتاب تجريد الاعتقاد با فلاسفه به شدت مبارزه کرده است! و با صرف نظر از اينکه عبارت ابتداي کتاب آغاز و انجام در برخي نسخ آن موجود نيست، معناي آن را نيز بر اساس افکار باطل خود فهميده ايد. معناي واضح آن مخصوصا با توجه به عقايد مسلم خواجه در تجريد الاعتقاد، و نيز اخلاقي و غير اعتقادي بودن کتاب آغاز و انجام، اين است که از جهت حاکميت و سلطنت جز او هيج نيست، نه اين که جز ذات او هيچ چيزي نبوده و آن طور که فلاسفه و عرفا و متصوفه فکر مي کنند هر جماد و حيواني حصه اي از وجود خدا باشد!
از درخشنده ترين نقاط کتاب کشف المراد اين است که مرحوم خواجه با مهمترين مباني فلسفي به شدت مخالفت ميکند. مانند مساله حدوث عالم و مطلق ماسوي الله و بطلان قاعده الواحد لا يصدر عنه الا الواحد در مورد صدور عالم از ذات احديت و اثبات اختيار و پاسخ به شبهات فلاسفه براي اثبات جبر و اثبات معاد جسماني و امکان خلق عالم ديگر و ابطال نظريات فلاسفه.
عدهاي براي استدلال بر فيلسوف بودن خواجه ميگويند خواجه در اول کتابش الهيات بالمعني الاعم و بحث وجود و عدم و امکان و وجوب و ماهيت و جوهر و عرض را آورده است و سپس وارد الهيات بالمعني الاخص شده است! در حالي که فارق بين فيلسوف و متکلم اين نيست.
مضافاً بر اين که جناب خواجه در همين دو مقصد اول کتاب تجريد الاعتقاد اصول عقايد فلاسفه را باطل مينمايد و نظريات ايشان را باطل مي داند.
خواجه اشارات را هم شرح کرده است اما اين کار وي به خاطر معارضه با فخر رازي بوده است نه اينکه مباني کتاب اشارات را پذيرفته باشد. خود در اين کتاب اشاره ميکند که من فقط شارحم و به مطالبي که با عقيده من مخالف است کاري ندارم. و الا قصد خواجه در آن کتاب تبيين اعتقادات خود وي نبوده تا آنجا که در قسمتي از آن ميگويد: «اني اشترطت على نفسي في صدر هذه المقالات ـ أن لا أتعرض لذكر ما أعتمده ـ في ما أجده مخالفا لما أعتمده.» (68)
علامه حلي در کشف المراد بارها صريحاً ميگويد فلاسفه اين را ميگويند ولي اعتقاد ايشان مخالف با مباني قواعد اسلاميه است. البته يادمان باشد که کفر بودن عقيده ملازمهاي با کافر بودن صاحب آن ندارد و چه بسا خود قائل نميداند چه ميگويد. بله اگر کسي بفهمد خلاف قرآن و روايات دارد ميگويد کافر ميشود.
«شما اگر نامه هاي خواجه نصير الدين به صدرالدين قونوي را نگاه کنيد، تعابيري را که خواجه در مورد صدر الدين قونوي به کار برده است، نه فقط تعابيري مختص به يک شيعه مخلص است بلکه تعابيري است که مختص يک عارف کامل است.»
البته اين از کمالات مرحوم خواجه قدس الله سره است که در زماني که دشمنان او را با لقب کلب نام مي برند ايشان با کمال متانت و وقار و ادب از ايشان با اين تعبيرات ياد مي فرمايد اما اگر شما اين تعبيرات را نشانه تأييد عقايد مخاطبان وي بدانيد لا بد بايد او را سني ناصبي هم بدانيد زيرا قونوي و امثال او مانند ديگر بنيان گذاران عرفان و تصوف سني و ناصبي هم بودند! مرحوم سيد شرف الدين در کتاب المراجعات با مخاطب خود شيخ سليم بشري که عالم سني است بسيار محترمانه و با القابي بي نظير چندان برابر آن چه که در کلام خواجه نسبت به مخاطبان منحرف وي آمده است ياد کرده است لابد شما از اين تعبيرات استفاده مي کنيد که سيد شرف الدين هم سني بوده اند!
«و خواجه نصير هم براي خودش وزير دربار بوده است و فضا فضاي تقيه و احترامات و تعارفات نيست. در فضاي تعارفات هم چنين الفاظي لازم نيست. ... چنين شخصيتي طبيعتاً در رواج گرايش هاي عرفاني و صوفي در جهان تشيع تأثير بسيار زيادي داشته است.»
بلکه يکي از بزرگترين کساني که پس از گذشتن دوران تقيه و اسارت در چنگ حکومت هاي فلسفي مزاج اسماعليه به شدت به قلع و قمع مباني صوفيه پرداخت خواجه طوسي اعلي الله مقامه بود. (69)
سخنان سخنران محترم کاملا خلاف واقع و بي اساس است!
«گزارشي از حالات کمال الدين ميثم را مرحوم سيد حيدر آملي در جامع الاسرار ص 497 و 498 آورده است. ايشان در تاريخ به الفيلسوف الرباني معروف است. قبل از آن هم صاحب کرامات و آثاري بوده است. بزرگترين شخصيت در قرن هشتم، علامه حلي است. در باره خود علامه حلي گرايش هاي عرفاني ثابت نشده است. بنده تا به حال در آثار ايشان نيافته ام. ولي چون ايشان در دامن اين سه شخصيت (ابن طاووس و خواجه نصير و کمال الدين ميثم) بزرگ شده است. ارادت بسيار زيادي به اينها دارد.»
بدون شک ما هم به اين سه بزرگوار ارادت داريم مخصوصا به خاطر اينکه اساس عقايد و بدعت هاي امثال صوفيه را بر باد داده اند.
مضافا بر اينکه اين استدلال باطل، مثل اين است که کسي در مورد جناب ابراهيم بن محمد، فرزند بزرگوار ملا صدرا ـ که به تصريح برخي علما از پدر خود ملا صدرا هم کاملتر و عالمتر بوده است (تتميم امل الآمل) ـ بگويد: چون ايشان در دامن ملا صدرا بزرگ شده است لابد به عقايد پدرش ارادت دارد! با آنکه مسلم است ايشان در تصوف و حکمت از سرسخت ترين مخالفان روش و عقايد پدر خود ملا صدرا بوده است تا آنجا که او را نسبت به پدرش (يخرج الحي من الميت) مانند زنده اي دانسته اند که از مرده اي چون ملاصدرا پيدا شده است! (70)
"علامه حلي" در كتاب "كشف الحق و نهج الصدق" ميفرمايد:
«برخي صوفيان سني مذهب گفته اند: "خداوند نفس وجود است، و هر موجودي همان خداست". و اين مطلب عين كفر و الحاد است. و حمد مر خدايي را كه ما را به پيروي از اهلبيت عليهمالسلام ـ نه پيروي از نظرات گمراه كننده ـ فضيلت و برتري بخشيد.» (71)
«واعلم؛ إنّ الناس اختلفوا في ذلك اختلافاً عظيماً وضبط أقوالهم: إنّ العالم إمّا محدث الذات والصفات، وهو قول المسلمين كافّة والنصارى واليهود والمجوس، وإمّا أن يكون قديم الذات والصفات، وهو قول أرسطو، وثاوفرطيس، وثاميطوس، وأبي نصر، وأبي عليّ بن سينا.. فإنهم جعلوا السماوات قديمة بذاتها وصفاتها إلاّ الحركات والأوضاع، فإنها بنوعها قديمة، بمعنى أنّ كل حادث مسبوق بمثله إلى ما لا يتناهى.»
نيز سيد مهنّا از مرحوم علامه مي پرسد:
«ما يقول سيدنا في من يعتقد التوحيد والعدل والنبوّة والإمامة لكنّة يقول بقدم العالم ؟ ما يكون حكمه في الدنيا والآخرة ؟ بيّن لنا ذلك،أدام اللّه سعدك وأهلك ضدّك.»
و ايشان پاسخ ميدهند:
«من اعتقد قدم العالم فهو كافر بلا خلاف؛ لأن الفارق بين المسلم والكافر ذلك، وحكمه في الآخرة حكم باقي الكفار بالإجماع.»
و محقق طوسي رحمه الله در كتاب فصول مي فرمايد:
« قد ثبت أنّ وجود الممكن من غيره، فحال إيجاده لا يكون موجوداً، لاستحالة إيجاد الموجود، فيكون معدوماً، فوجود الممكن مسبوق بعدمه وهذا الوجود يسمّى: حدوثاً، والموجود: محدثاً، فكل ما سوى الواجب من الموجودات محدث، واستحالة الحوادث لا إلى أوّل ـ كما يقوله الفلسفيّ ـ لا يحتاج إلى بيان طائل بعد ثبوت إمكانها المقتضي لحدوثها.»
نصير الدين طوسى "قدس سره" در "تجريد الاعتقاد"مي فرمايد:
«ولا قديم سوى اللّه تعالى.»
و علاّمه حلّى "قدس سره" در شرح آن مي فرمايد:
«قد خالف في ذلك جماعة كثيرة، أمّا الفلاسفة فظاهر لقولهم بقدم العالم... وكل هذه المذاهب باطلة، لأن كل ما سوى اللّه ممكن، وكل ممكن حادث.» (72)
«و اعلم أن أكثر الفلاسفة ذهبوا إلى أن المعلول الأول هو العقل الأول و... إذا عرفت هذا الدليل فنقول بعد تسليم أصوله إنه إنما يلزم لو كان المؤثر موجبا أما إذا كان مختارا فلا فإن المختار تتعدد آثاره و أفعاله و سيأتي الدليل على أنه مختار.»
و در كتاب نهاية المرام في علم الكلام مي فرمايد:
«القسمة العقلية منحصرة في أقسام أربعة:
الأوّل: أن يكون العالم محدث الذات والصفات وهو مذهب المسلمين وغيرهم من أرباب الملل وبعض قدماء الحكماء.
الثاني: أن يكون قديم الذات والصفات، وهو قول أرسطو وجماعة من القدماء، ومن المتأخرين قول أبي نصر الفارابي وشيخ الرئيس، قالوا: السماوات قديمة بذواتها وصفاتها إلاّ الحركات والأوضاع فإنها قديمة بنوعها لا بشخصها، والعناصر الهيولى منها قديمة بشخصها، وصورها الجسميّة قديمة بنوعها لا بشخصها، والصور النوعية قديمة بجنسها لا بنوعها ولا بشخصها.»
و فاضل مقداد رحمه الله مي فرمايد:
«إنّ القول بقدم غير اللّه كفر بالإجماع».
نيز علامه بزرگوار حلي در نهج الحق, صفحه 125, ميفرمايد:
«فارق بين اسلام و فلسفه اين مسأله است که خداوند قادر نبوده و مجبور باشد, و اين همان کفر صريح است.» (73)
«فلسفه در آن دوره به معناي فلسفه مشايي بوده است و نه به معناي هستي شناسي عقلي. علامه هستي شناسي عقلي را به عنوان اشرف علوم مي داند ولي فلسفه مشايي به خاطر چهار پنج تا عامل، جزو علومي بوده است که بزرگان ما از آن فراري بودند. در فلسفه مشاء عالم مثال را منکرند. فلسفه مشائي هيئت بطلميوسي را به عنوان يکي از پيش فرض هايش پذيرفته است و خرق افلاک را هم جايز نمي دانند لذا در مسئله معراج مشکل پيدا مي کردند. با مسئله معاد مشکل پيدا مي کردند. در فلسفه مشاء، علم خداوند به جزئيات، به حسب ظاهر نشدني است يعني با مباني فلسفه مشائي، اثبات اينکه خداوند جزئيات را مي داند مشکل است. لذا بوعلي را به خاطر همين که علم خدا را به جزئيات انکار مي کرد تکفير مي کردند. در فلسفه مشائي گزاره هايي است که با مسلمات ديني ما سازگار نيست. انکار فلسفه مشائي به عنوان يک نحله فکري، به معناي انکار هستي شناسي عقلي نيست. کما اينکه بزرگان ما هم ده ها نحله فلسفه شرقي و غربي را انکار مي کنند، اما با اصل هستي شناسي عقلي و اصل ارزشمندي عقل کسي در نمي افتد. لذا مرحوم علامه را نبايد مخالف فلسفه دانست.»
بدون شک هستي شناسي عقلي را نبايد انکار کرد، اما در پرتو هدايت هاي معارف مکتب وحي که اين کار را دقيقا علما و متکلمان ما انجام داده اند نه فلاسفه و عرفايي که اوهام و وخيالات يونانيان را به جاي مطالب عقلي مي پندارند.
لذا يونس بن عبدالرحمن می گويد: «به امام كاظم عليه السلام عرض كردم: توحيد الهي را چگونه بشناسيم؟ فرمودند: يا يونس، لا تَكونَنَّ مبتدعا، مَنْ نَظَرَ بَرأيَهِ هَلَكَ، وَمَنْ تَرَكَ أَهلَ بيتِ نبيِّهِ، وَمَنْ تَرَكَ كتابَ اللّهِ وَقَوْلَ نَبيِّهِ كَفَرَ.» (74) «در علم توحيد و خداشناسي بدعتگذار مباش و در اين راه با پاي خود گام مزن، هر كس عقيدهاش را به رأي و نظر خويش برگزيند، هلاك خواهد شد و هر كس اهل بيت پيامبرش را واگذارد گمراه خواهد شد و هر كس كتاب خدا و گفتار پيامبرش را وانهد كافر خواهد شد.»
اين آقايان بزرگوار اگر فلسفه را نزد متکلماني چون علامه حلي مي خواندند نه نزد شيفتگان عقايد فلسفي، و مي دانستند که متخصص در فلسفه ناقدان فلسفه مي باشند نه آنها که فکرشان از محدوده فلسفه فراتر نرفته لذا تسليم آن شده اند و به روشني در مي يافتند که فلسفه امروز ما، نه تنها هيچ يک از مطالب باطل و خلاف عقل و وحي فلسفه مشاء را کنار نگذاشته است، بلکه همه آن¬ها را در بر داشته، و مطالب خلاف و باطل ديگري هم بر آن¬ها افزوده است.
گر چه براي رهايي از بن بست، به کفر ارکان فلسفه مانند بوعلي سينا اعتراف مي کنند، اما واقعيت اين است که ظواهر برخي از مطالب فلسفه مشاء سازگار با دين مي¬نمايد لذا اگر هم کسي از علما پيدا شود که با فلسفه اندکي روي خوش نشان دهد به خاطر همين ظواهر فلسفه مشاء است (همانطور که زماني که حضرت آيت الله بروجردي از درس فلسفه آقاي طباطبايي مؤلف الميزان در قم جلوگيري فرمودند، نسبت به فلسفه مشاء اين قدر حساسيت نداشتند) ولي در فلسفه صوفيانه و صدرايي امروز ديگر پرده ها کاملا بالا زده شده است و مخالفت¬هاي آن با اصول مسلم عقلي و ضروريات ديني به مراتب بيشتر و نمايان تر است لذا حتي کساني که با فلسفه مشاء اندکي با مسامحه برخورد کرده اند با قاطعيت تمام با فلسفه صدرايي و امروزي مبارزه کرده اند و جاي تعجب بسيار است که ايشان کاملا بر عکس استدلال کرده و کاملا مطالب را وارونه بيان مي کند!
جالب تر اين که ديگر شيفتگان فلاسفه معترفند که حتي ابن سينا، تا چه رسد به ملاصدرا، همه مفسران عقيده وحدت موجودي و خدايي حلاجند:
«من عقلانيت ابن سينا را از منصور حلاج جدا نمي دانم. تاريخ فلسفه اسلامي، بسط سخن انا الحق حلاج است. ملاصدرا شارح منصور حلاج است. اساس فلسفه اسلامي، بحث وجود و وحدت وجود مي باشد. ابن سينا وحدت وجودي است. مي گويد: ما با تأمل در وجود به چيز ديگري براي اثبات خدا نياز نداريم. برهان صديقين را براي اولين بار او مطرح کرده است. اصلاً ابن سينا رئيس الاشراقيين است. سهروردي هم وحدت وجودي است. البته سهروردي به جاي وجود از نور حرف مي زند. ملاصدرا هم درست است که بيشتر روي وحدت تشکيکي تأکيد مي کند؛ اما وقتي از لحاظ انديشه اوج مي گيرد، به وحدت شخصي وجود قائل مي شود. به همين دليل، بنده تاريخ فلسفه اسلامي را بسط سخن حلاج مي دانم» (75)
مبناي فيلسوف اين است که با صرف نظر از مراجعه به آنچه انبيا و ائمه فرمودهاند خودم اصول را پيدا ميکنم! اگر هم کسي مانند ملاصدرا به قرآن و روايات استدلال کرد براي توجيه و حمل آنها بر دريافتهاي خود او و عقايد باطل فلاسفه است که خود اين کار اشکال دومي است که بر او ميشود.
ثانياً چنانکه بارها گفته ایم فلسفه عقلي و برهاني نيست بلکه هميشه اسم عقل و عقلانيت را يدک مي کشد.
«وقتي بوعلي فلسفه ارسطو را تدوين و عرضه کرد، بساط نظرات کلامي شيخ مفيد و شيخ طوسي برچيده شد. به قرن ششم که مي رسيم، ديگر آراي شيخ طوسي و شيخ مفيد به طور کلي گم مي شود و هر کسي در اعتقادات چيزي مي نويسد، مطالب ارسطو و بوعلي را مي نويسد.»
بلکه متکلمان بزرگوار ما در تمام طول تاريخ عقايد شيعي با قاطعيت تمام و اتحاد کامل با عقايد شرک آلود و خلاف ضروري فلاسفه و عرفا و متصوفه مبارزه کرده اند.
صدور چنان سخني تنها از کسي ممکن است که نسبت به معارف الهيه در کتب متقن کلامي شيعي از ابتداي دوران ائمه عليهم السلام تا امروز کاملا بيگانه و بي خبر باشد، کمترين مراجعه به کتاب هاي کلامي شيعه و مخالفت هاي ايشان با نظریات فلسفي در قبل و بعد از بوعلي، بطلان سخنان ايشان را کاملا آشکار مي کند.
تنها يکي از نظرهاي کلامي بوعلي ـ با صرف نظر از انحرافاتي که در مسأله قدم عالم، و صدور عالم از ذات خدا، و جبر و... از او نقل کرديم ـ اين است که:
شيخ الفلاسفه ابوعلي سينا، عمر را از اميرالمؤمنين علي عليه السلام عاقلتر ميداند و ميگويد: «اگر امر امامت و خلافت دائر بين دو نفر شد که يکي عاقلتر و سياستمدارتر باشد و ديگري عالمتر، بايد آن کس که عاقلتر است مقدّم شود، و آن کس که عالمتر است وزير و کمککار او گردد، همانطور که عمر و علي چنين کردند!»
اينک نص کلام او را ببينيد: «فصل في الخليفة والامام ووجوب طاعتهما، والاشارة إلى السياسات والمعاملات والاخلاق... والمعوّل عليه الاعظم العقل وحسن الايالة، فمن كان متوسطا في الباقي ومتقدّما في هذين بعد أن لا يكون غريبا في البواقي وصائرا إلى أضدادها، فهو أولى ممن يكون متقدّما في البواقي ولا يكون بمنزلته في هذين. فيلزم أعلمهما أن يشارك أعقلهما، ويعاضده، ويلزم أعقلهما أن يعتضد به ويرجع إليه، مثل ما فعل عمر وعلى» (76)
اما بر ايشان لازم است که بدانند نواصب و دشمنان اهل بيت عليم السلام کساني نيستند که مستقيما با اهل بيت عليم السلام دشمني کنند، بلکه کساني اند که با ارکان تشيع و اساطين مکتب به دشمني برخيزند. امام صادق عليه السلام مي فرمايند: ليس الناصب من نصب لنا أهل البيت لأنك لم تجد رجلا يقول أنا الناصب [ أبغض ] محمدا وآل محمد و لكن الناصب من نصب لكم وهو يعلم أنكم تتوالونا و أنكم من شيعتنا. (77) «ناصبي کسي نيست که با ما اهل بيت دشمني کند، زيرا تو هرگز کسي را نمي يابي که بگويد من ناصبي ام و با محمد و آل محمد دشمني مي کنم! بلکه ناصبي کسي است که با شما در حالي که مي داند از اهل ولايت ما و شيعيان ما هستيد دشمني کند»!
«به هر حال وحدت وجود و وحدت موجود، يازده تا چهارده تفسير دارد. اينکه وحدت وجود يعني چي، بعضي از معاصرين تا چهارده تا تفسير هم رسانده اند.»
متاسفانه مدعاي فوق نيز يکي از مدعاهاي بسيار عوام فريب متصوفه است. كمترين تأمل نشان ميدهد حقيقت معناي وحدت وجود يك چيز بيشتر نيست، و آن همين است كه: آنچه موجود است حقيقتي واحد است كه نه آغازي دارد و نه انجامي و نه ابتدايي دارد و نه انتهايي، و نه خالقي دارد و نه آفرينندهاي؛ بلكه همين حقيقت واحد هر لحظه به صورتي درميآيد و هر آن به شكلي در تجلّي و ظهور است! ارائه تفسيرهاي مختلف براي وحدت وجود امري كاملاً ظاهري است، نه دروني و محتوايي. اين كار تنها براي سرپوش گذاشتن بر مخالفت آشكار عقيده وحدت وجود با عقل و شرع صورت گرفته است.
(براي ديدن پاسخ تفصيلي به مدعاي باطل وحدت وجوديان، در مورد معاني مختلف وحدت وجود به مقاله وحدت وجود یا توحید؟ در همين شماره فصلنامه مراجعه کنيد.)
«نمي شود گفت که مرحوم علامه تمام تعاريف وحدت وجود و موجود را غلط يا باطل مي دانسته است.»
پس کاملا معلوم مي شود که ايشان از مباني و عبارات و تصريحات فلاسفه و عرفا و صوفيه در مورد همه چيز خدايي! و عينيت ذات خداوند با اشيا! هيچ خبري ندارند، يا اصلا عقيده صحيح را نمي¬شناسند و يا اينکه اصلا عباراتي را که از ايشان نقل کرده ايم نديده اند.
«جلوتر که مي آييم به مرحوم سيد حيدر آملي مي رسيم. سيد حيدر از عرفاي بسيار بزرگ ماست و از شاگردان فخرالمحققين است. ايشان از شخصيت هايي است که در عرفان عملي و سير و سلوک جايگاه بسيار بلندي دارند و در تلفيق تشيع و عرفان نقش بسيار مهمي داشتند.»
عقايد و مشرب سيد حيدر آملي مورد تأييد و استناد احدي از علما و فقها و متکلمان نامور و محوري شيعه نيست و البته کسي که از مکتب بغداد و قم و اساطين مکتب شيعه بگريزد و در زواياي پنهان دنبال دستاويز بگردد بايد هم چنگ به دامن امثال سيد حيدر آملي بيندازد! مسلم است که آرا و نظريات شيخ حيدر آملي در مورد تصوف و وحدت وجود و ارادت به ابن عربي مورد اعتناي احدي از ارکان و اساطين مکتب نبوده، بلکه در کتابهاي تراجم ما به شدت به تصوف، و مشرب، و مداحي او نسبت به دشمنان اهل بيت عليهم السلام، و خرقه، و نوشتن شرح فصوص ابن عربی ـ با اين که در شرح خود بر فصوص ابن عربي، مطالب او را بسيار رد مي کند ـ اعتراض شده است؛ و او را به عنوان صوفي، بلکه غالي در تصوف، و گول خورده تسويلات شيطان ياد کرده، و حتي ذکر شرح حال او در ضمن شرح حال علماي شيعه را امري شايسته خود ندانسته اند! (78)
بدون شک به کار بردن عبارات احترام آميز در مورد اهل علم حتي در مورد عالمان عامه و پيروان مکتب سقيفه نشان از ادب نيکوي عالمان ما در راه و روش دارد، اما اين مطلب را دليل بر تأييد عقايد ايشان دانستن کاملا غير منطقي است و اصلا دليلي وجود ندارد که فخر المحققين حتي مطالب صوفيانه شيخ حيدر آملي صوفي مزاج را ديده باشد تا چه برسد به اينکه آنها را تأييد کرده باشد!
ما متن اجازه مرحوم فخر المحققين را خواهيم آورد که در آن عبارت امام زين العابدين ثاني وجود ندارد، البته براي صوفي مسلکان که هر بوق قلي شاهي را قطب عالم وجود و بلکه خدا مي دانند پذيرش اين مطلب بسيار ساده است که غير معصوم را ثاني معصوم بدانند، اما با عقل نمي سازد که عالم با معرفت شيعي در مورد کسي ـ هر چه هم با فضل و کمال باشد ـ مثلا بگويد: امير المؤمنين ثاني! يا امام حسين ثاني! يا امام صادق ثاني! يا امام عصر ثاني! است.
مرحوم صاحب الذريعه فرموده اند که شخصي که فخر المحققين به او اجازه روايت مسائل مدنيات را داده، و او را مدح بليغي کرده اند ممکن است که شخص ديگري غير از سيد حيدر آملي صوفي باشد:
«ورأينا أيضا في ضمن المجموعة المشار إليها مسائل مهنا بن سنان المدني للعلامة الحلي المعروفة بالمسائل المدنيات مع جواباتها، وعلى ظهرها بخط فخر الدين ولد العلامة إجازة للسيد حيدر بن علي بن حيدر العلوي الحسيني برواية المسائل المدنيات المذكورة عنه عن أبيه العلامة مدحه فيها مدحا بليغا وهذه صورتها.
بسم الله الرحمن الرحيم هذه المسائل وأجوبتها صحيحة سئل والدي عنها فأجاب بجميع ما ذكرها هنا وقرأتها انا على والدي قدس الله سره ورويتها عنه، وقد أجزت لمولانا السيد الامام العالم العامل المعظم المكرم أفضل العلماء واعلم الفضلاء الجامع بين العلم والعمل شرف آل الرسول مفخر أولاد البتول سيد العترة الطاهرة ركن الملة والحق والدين السيد حيدر ابن السيد السعيد ركن الدين علي بادشاه ابن السيد السعيد ركن الدين حيدر العلوي الحسيني أدام الله فضائله وأسبغ فواضله ان يروي ذلك عني عن والدي قدس الله سره، وان يعمل بذلك و يفتي به و كتب محمد بن الحسن بن يوسف بن علي بن المطهر الحلي في أواخر ربيع الآخر لسنة 761 والحمد لله تعالى وصلى الله على سيد المرسلين محمد النبي و آله الطاهرين.
واستظهر صاحب الذريعة ان صاحب المسائل التي سال عنها فخر الدين و أجابه عنها هو غير الذي اجازه فخر الدين ان يروي المسائل المدنية عنه عن أبيه لتصريح الأول في توقيعه انه آملي وعدم ذكر فخر الدين وصف الآملي في اجازته للثاني رواية المسائل المدنية مع كونه من الأوصاف الظاهرة له وكونه معروفا به ويمكن ان يكون سقوط لفظ الآملي من سهو القلم منه أو من النساخ والله اعلم ... وقال صاحب الذريعة... استدل على تغايرهما بوصف أحدهما بالآملي وعدم وصف الآخر به وكيف كان فالظاهر تغاير الرابع والسابع ومغايرتهما لصاحب العنوان كما ستعرف.» (79)
«ابن بطوطه مي گويد، من وارد نجف که شدم، در مقابل حرم اميرالمؤمنين خانقاه هاي بسيار زيادي بود و مدارسي بود که طلاب شيعه و صوفيه شيعه در اينها ساکن بودند و کساني که مي خواستند به حرم مشرف شوند، اين طلاب شيعه و صوفيه که متولي امر حرم اميرالمؤمنين بودند، اينها را راهنمايي و پذيرايي مي کردند براي آنها اذن دخول مي خواندند.»
بدون شک در هر دوره اي در تمامي مذاهب و اديان افرادي، وجود داشته و دارند که از عالمان حقيقي فاصله گرفته و از عقايد صحيح مکتب و مذهب اطلاعي ندارند و راهي بتکده و ميکده و خانقاه که بدتر از آن دو است مي شوند ولي اگر کسي عمل آنها را دليل بر تأييد عالمان مکتب بداند چه می توان به او گفت؟!
«در گزارشي که از مدرسه سلطانيه اولجايتو به دست ما رسيده است (مدرسه سلطانيه که به دستور اولجايتو ساخته شد، زير نظر علامه حلي بوده است. اولجايتو بدون اذن علامه هيچ کاري انجام نمي داد) در اين مدرسه بيست نفر مرشد صوفي مي آورند که مخصوص تدريس تصوف بودند و تعدادي زاويه و اتاق براي کساني که مشغول تهذيب نفس بودند وجود داشت. در کنار آنها هم عده اي از فقها تدريس مي کردند. مثلاً علامه حلي در يک صفه تدريس مي کردند. شيخ صفي الدين اردبيلي در صفه ديگر تصوف تدريس مي کرد. بنابراين در عهد علامه اين طور نبوده که بگويند اينها چون صوفي اند، منحرفند. نه؛ رسماً از اينها براي تدريس دعوت مي کردند و نظراتشان را بيان مي کردند.»
با فرض این که این گزارش صحت داشته باشد، اين استدلال مانند اين است که کسي بگويد در همين دوره خود ما تمامي خانقاه ها و کليساها و پارتي هاي مختلط زنانه و مردانه و... مورد تأييد علما و مراجع و رهبران ديني است!
«شهيد اول در سلسله اساتيدشان، از سيد تاج الدين ابن معيه به عنوان بزرگترين استاد نام مي برند. ... اگر به عمده الطالب في انساب آل ابي طالب نگاه کنيد که کتابي است تأليف شاگرد سيد تاج الدين، ايشان به اسم سيد تاج الدين که مي رسد، يک صفحه در مورد مناصب اجتماعي سيد صحبت مي کند. مي گويد، سيد تاج الدين بزرگ صوفيه عراق و بزرگ فتيان عراق بود. کسي خرقه تصوف يا لباس فتوت در عراق نمي پوشيد مگر به اذن سيد تاج الدين. ... بر خلاف اينکه شما مي بينيد خيلي اوقات مخالفين فلسفه و عرفان مي گويند خرقه در بين شيعه نبوده است و سلسله و خانقاه نبوده است، آنقدر در آن دوران اين مسائل رسمي بوده است که مي گويد هيچ کسي خرقه صوفيه يا لباس فتوت بدون اذن ايشان در کل عراق نمي پوشيد مگر کساني که از ايشان اذن داشته باشند. به برخي اذن مي داد که خرقه تصوف بر تن ديگران کنند.»
متاسفانه تمام آن چه در مورد تصوف و خرقه بازي ايشان گفتند از اساس دروغ است و نه در آن کتاب و نه در هيچ منبع قابل اعتناي ديگري چنين اتهاماتی در باره آن شخصيت بزرگوار وجود ندارد!
مرحوم شيخ حر مي فرمايد: «السيد تاج الدين أبو عبد الله، محمد بن القاسم بن معية الحسني الديباجي: فاضل، عالم، جليل القدر، شاعر، أديب، يروي عنه الشهيد، وذكر في بعض إجازاته أنه أعجوبة الزمان في جميع الفضائل والمآثر.» (80)
«فتوت هم داستاني طولاني دارد. در قرن هفتم يک تشکيلات فتوت داشتيم و يک تشکيلات تصوف. افرادي که تازه کار بودند، اول مي رفتند وارد تشکيلات فتوت مي شدند که خودشان مي گويند، نهايه الفتوه بدايه التصوف. مدتي در فتوت بودند. فتوت کلاه و شال مخصوص داشته است ولي لباس مخصوص يعني خرقه نداشتند.»
خوب است داستان فتوت را از زبان ملا صدرا و حلاج اولياي تصوف و عرفان بشنويد. ملا صدرا مي نويسد:
«بدان که همه چيز در عالم اصلش از حقيقت الهي، و سرش از اسم الهي است، و اين را جز کاملان نمي شناسند!...حلاج گفته است که "فتوت" هرگز راست نيامد مگر در مورد محمد [صلي الله عليه و آله و سلم] و ابليس! گويا (حلاج) مي خواهد بگويد که اين دو تا مظهر، در باب خود کامل شده اند که يکي مظهر اسم محبت خدا شده، و ديگري مظهر اسم قهر و خشم خدا!... چرا که خدا مجمع موجودات، و محل بازگشت همه چيز است، و همه اشيا مظاهر اسما و محل هاي تجلي صفات اويند! پس همان خدايي که در ظاهر شيطان را به سجود امر نموده است که گفته: اسْجُدُوا لِآدَمَ، در پنهان او را از سجده بر غير خود نهي فرموده است (!) و خودش هم به شيطان استدلال بر ترک سجده در مقابل خدا را آموخته است که گفته: أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً! حبيب من اين چيزها را خوب بفهم که به مطالبي رسيديم که اذهان اين ها را نمي فهمد، و دسته احمق ها و ديوانه ها از شنيدن اين اسرار به جنب و جوش مي آيند و بفهم سخني را که گفته است: همانا نور شيطان از نار عزت خداست، و اگر نور شيطان ظاهر مي شد همه خلايق او را مي پرستيدند!» (81)
حال که معناي "فتوت" را که به قول ايشان مقدمه و ابتداي تصوف است از زبان حلاج شناختيد، خواهيد دانست که "تصوف" که نهايت فتوت است چه خواهد بود!
«شهيد اول در کتاب وقف دروس يک تعبيري دارند که اين مطلب را کاملاً نشان مي دهد. ايشان در اين کتاب مي گويند که اگر کسي مالي را بر صوفيه وقف کرد، به چه کساني بايد داد؟ شما مستحضريد که در کتاب وقف، وقتي مالي بر کسي وقف مي شود، بايد به کساني بدهند که انصراف عرفي به همانها دارند.»
اولا شهيد رحمه الله مي فرمايد که اگر بر ذمي هم وقف کنند بايد به همانها داده شود زيرا واقف از نظر خودش ايشان را قبول دارد، لابد شما از اين جا استدلال مي کنيد که مرحوم شهيد عقايد ذمي ها را هم قبول دارد!
«ايشان مي گويند، اگر مالي بر صوفيه وقف شد «والصوفيه المعرضون عن الدنيا المشتغلون بذکر الله» هستند. کساني که از دنيا اعراض کردند و به ذکر خدا مشغولند، اين پول به آنها داده شود.»
همان طور که خودتان اقرار داريد مرحوم شهيد به صراحت شرط کرده اند که بايد عقايد حقه داشته باشند و البته اگر چنين شخصي پيدا شد که عقايد وحدت وجود و جبر و تشبيه و... نداشته باشد و انسان ساده لوحي هم پيدا شد و نفهميد و چنين وقفي کرد قطعا بايد آن را به اهل اعراض از دنيا و اشتغال به آخرت داد. عبارت "معرضون از دنيا و مشتغلين به ذکر خدا" در کلام مرحوم شهيد، تعريف صوفيه نيست، بلکه به قرينه شروطي که ذکر فرموده است، تعريض به بطلان طريق آنها، و حرمت دادن مال وقف شده به ايشان است، و اشعار به اين دارد که وقف بايد از صوفيه منحرفه برگردانده شود، و به غير آنها که "معرضون از دنيا و مشتغلين به خدايند" و داراي عقايد صحيح باشند داده شود. بنابر اين روشن مي شود که مرحوم شهيد، صوفيه را حتي به اندازه اهل ذمه هم قبول ندارند!
«بعد يک فرض فقهي مطرح مي کند و مي گويد آيا هر کس که خرقه داشته باشد؟ و جواب مي دهد که اين محل تأمل است.»
اين مطلب کذب است. زيرا مرحوم شهيد بر عکس مي فرمايند که اصلا داشتن خرقه شرط نيست نه اينکه در شرط بودن آن تأمل است!
«و مي پرسد آيا هر کس که شيخي داشته باشد و پاسخ مي دهد که اين هم محل تأمل است.»
اين هم کذب ديگري است. زيرا مرحوم شهيد بر عکس مي فرمايند که اصلا داشتن شيخ شرط نيست.
«آيا شرط است که حتماً در خانقاه باشد و يا اگر در خانقاه هم نبود مال وقف به او تعلق مي گيرد؟ همينطور فروضي را مطرح مي کند.»
بلکه مرحوم شهيد بر عکس مي فرمايند که اصلا محل سکونت شرط نيست.
«و سپس مي گويد، به نظر ما بايد از صوفيه اي باشد که عقايد حقه دارد. از صوفيه باطله نباشد. اين نشان مي دهد که شهيد نسبت به اصل تصوف مشکلي ندارند.»
اينک ما نص کلام مرحوم شهيد را مي آوريم تا نسبت هاي خلاف واقع و خطاهاي ايشان در استدلال و فهم مطلب مرحوم شهيد کاملا روشن شود:
«ولو وقفه الذمي جاز، لاقراره على معتقده.» (82)
«شهيد رحمه اللّه در وقف دروس بر صوفيه شرائط صوفى و خانقاه را ذكر كرده تا وقف بر آنها صحيح باشد... مقصود از ذكر تفصيل آن بود كه بدانى تنفر مردم عهد ما از تصوف براى اعمال زشتى است كه بيشتر آنان ابا ندارند و علمى كه مؤسس آن على عليه السلام باشد ضلال نيست.» (84)
«اگر به مقدمه دروس شهيد اول مراجعه بفرماييد ...ايشان در آنجا مي گويد که فکر نکنيد که تصوف عبارت است از يک تسبيح و عصا. تصوف عبارت است از بندگي کردن، اطاعت کردن. اينها کاملاً نشان مي دهد که تصوف در آن دوره به عنوان يک مکتب رسمي بوده است و از آن هم دفاع مي کند.»
اشعار مرحوم شهيد در اين باره چنين است:
«بالشوق والذوق نالوا عزة الشرف لا بالدلوف ولا بالعجب والصلف
ومذهب القوم أخلاق مطهرة بها تخلقت الاجساد في النطف
صبر وشكر وإيثار ومخمصة وأنفس تقطع الأنفاس باللهف
والزهد في كل فاق لا بقاء له كما مضت سنة الأخيار في السلف
قوم لتصفية الارواح قد عملوا وأسلموا عوض الأشباح للتلف
ما ضرهم رث أطمار ولا خلق كالدر حاضرة مخلوق الصلف
لا بالتخلق بالمعروف تعرفهم ولا التكلف في شئ من الكلف
يا شقوتي قد تولت أمة سلفت حتى تختلف في خلف من الخلف
ينحقون تزاوير الغرور لنا بالزور والبهت والبهتان والسرف
ليس التصوف عكازا ومسبحة كلا ولا الفقر رؤيا ذلك الشرف
وإن تروح وتغدو في مرقعة وتحتها موبقات الكبر والشرف
و تظهر الزهد في الدنيا و انت علي عکوفها کعکوف الکلب في الجيف» (85)
«در ادامه به ابن فهد حلي مي رسيم. او جزو بزرگان صوفيه است. شخصيت بسيار ممتازي است.»
اين نسبت نيز از اساس آن کذب و دروغ است. در شرح حال اين بزرگوار مي خوانيم:
«الشيخ جمال الدين أحمد بن فهد الحلي: فاضل، عالم، ثقة، صالح، زاهد، عابد، ورع، جليل القدر، له كتب منها: المهذب ـ شرح المختصر النافع ـ، وعدة الداعي، والمقتصر، والموجز، وشرح الألفية ـ للشهيد ـ والمحرر، والتحصين، والدر الفريد ـ في التوحيد ـ، يروى عن تلامذة الشهيد.» (الشيخ الحر في تذكرة المتبحرين) که هيچ نامي از تصوف انحرافي ايشان در ميان نيست.
«شخصيت بعدي شهيد ثاني است که جزو فقهاي خمسه ماست و جزو کساني است که عارف به تمام معناست و يک وحدت وجودي بسيار قوي است. ايشان در منيه المريد مي گويد، اگر خواستي باطن قرآن را بفهمي و به نهايت هدف علوم برسي، به سراغ کتاب تأويلات ملا عبدالرزاق کاشاني برو. تأويلات ملا عبدالرزاق کاشاني همان کتابي است که امروزه در بيروت به اشتباه به اسم تفسير محي الدين عربي چاپ شده است. اين کتاب آنقدر شبيه آراي محي الدين است که به اسم تفسير محي الدين اشتباهاً چاپ شده است. تمام اين کتاب از اول تا آخر بر اساس وحدت وجود است و پر از تأويلات عرفاني بسيار غليظ است. ايشان (شهيد ثاني) مي گويد، نهايت سير يک طلبه، فهميدن کتاب ملا عبدالرزاق است.»
شهيد ثاني رحمه الله تعالي در کتاب منية المريد و غير آن، هيچ گونه تعريف و تمجيدي از صوفيه نفرموده است، و آن چه که در مورد کتاب تأويلات عبد الرزاق کاشاني به وي نسبت دادند از اساس آن کذب و تهمت است، بلکه مرحوم شهيد در منية المريد با نوعي تعريض از کتاب تأويلات ياد کرده، و هيچ گونه تعريف يا تأييدي نسبت به اين کتاب ضاله ندارند.
شهيد ثاني رحمه الله تعالي حتي فلاسفه را کافر مي¬داند (86) تا چه رسد به صوفيان که علاوه بر انحرافات و بدعت¬هاي اختصاصي خود، تمامي ضلالت¬ها و عقايد باطل فلاسفه را هم دارند.
باز هم کذب و دروغ!
«در اين دوره کسان ديگري هم هستند مثل شيخ بهايي که تصوفش اظهر من الشمس است و احتياج به توضيح ندارد.»
شيخ بهايي عليه الرحمة در باره فلسفه ـ تا چه رسد به تصوف! ـ مي فرمايد:
«كسي كه از مطالعه علوم ديني اعراض نمايد و عمرش را صرف فراگيري فنون و مباحث فلسفي نمايد، ديري نپايد كه هنگام افول خورشيد عمرش زبان حالش چنين باشد:
تمام عمر با اسـلام در داد و ستــد بودم كنون ميميرم و از من بت و زنّار ميماند»
و مي گويد:
«اي كرده به علم مجازي خوي نشنيده ز علم حقيقي بوي
سرگرم به حكمت يوناني دل سرد ز حكمت ايماني
يك در نگشود ز مفتاحش اشكال افزود ز ايضاحش
راهي ننمود اشاراتش دل شاد نشد ز بشاراتش
تا كي ز شفاش شفا طلبي وز كاسه زهر دوا طلبي
تا چند چو نكبتيان ماني بر سفره چركين يوناني
تا كي به هزار شعف ليسي ته مانده كاسه ابليسي
سؤر المؤمن فرموده نبي از سؤر ارسطو چه مي طلبي؟
سؤر آن جو كه به روز نشور خواهي كه شوي با او محشور
سؤر آن جو که در عرصات ز شفاعت او يابي درجات
تا چند ز فلسفه ات لافي وين يابس و رطب به هم بافي
رسوا كردت به ميان بشر برهان ثبوت عقول عشر
در سر ننهاده به جز بادت برهان تناهي ابعادت
وآن فكر كه شد به هيولا صرف صورت نگرفت از آن يك حرف
علمي كه مسائل او اين است بي شبهه فريب شياطين است
تا چند دو اسبه پيش تازي تا كي به مطالعه اش نازي
وين علم دني كه تو را جانست فضلات فضايل يونان است
خود گو تا چند چو خرمگسان نازي به سر فضلات كسان
تا چند ز غايت بي ديني خشت كتبش بر هم چيني؟
اندر پي آن كتب افتاده پشتي به كتاب خدا داده
ني رو به شريعت مصطفوي ني دل به طريقت مرتضوي
نه بهره ز علم فروع و اصول شرمت بادا ز خدا و رسول» (87)
«شخصيت ديگري که مقداري مظلوم واقع شدند، مرحوم مجلسي اول هستند. مجلسي اول ... در تمام آثارشان هم از تصوف به شدت دفاع مي کنند. ايشان جزو صوفيه و عرفاي خيلي غليظ هم هستند. کتابي است به اسم اصول فصول التوضيح که مناظرات مجلسي اول با ملا طاهر قمي است. اگر کسي خواست شخصيت مجلسي اول را بشناسد به اين کتاب مراجعه کند. ايشان در اين کتاب از جنيد و شبلي و بايزيد و محي الدين به شدت دفاع مي کند. مي گويد هر بيتي از مثنوي مولوي گلشن کامل است. حرف محي الدين را کسي نمي فهمد. بايد رياضت کشيد تا فهميد. بي خودي اظهار نظر نکنيد. از وحدت وجود دفاع مي کند. از خرقه و همه امور دفاع مي کند. مجلسي اول در زمان خودش در کنار صوفيه جايگاه قابل اعتنايي داشته است و ليکن چون مصادف با شروع نهضت اخباري گري است، با ايشان خيلي مبارزه کردند. مير سيد محمد مير لوحي جزو کساني است که در حوزه اصفهان با ايشان به شدت مبارزه مي کرد که داستان طولاني اي دارد. کتاب هاي متعددي در رد ايشان نوشت و تعابير بسيار تندي در مورد ايشان دارد که پر از اهانت است. و دستور داد که قبر جد ايشان ابو معين را که از صوفيه بود (جد مجلسيين اول و دوم) در اصفهان خراب کنند. با ايشان مبارزات زيادي کردند ولي مجلسي اول کوتاه نيامدند و تا آخر عمر هم بر همين مبنا ماندند.»
مرحوم شيخ آقا بزرگ تهراني در الذريعة، در مورد بي اعتباري و مجهول و مغرضانه بودن تأليف کتاب "اصول فصول توضيح" مي نويسد: «کتاب "توضيح المشربين" فارسي و داراي بيست و سه باب، و هر باب داراي چهار فصل است که از تأليفات نيمه دوم قرن يازدهم است و مؤلف آن مشخص نيست! و خصوصيات آن را تنها از مختصر آن که موسوم به "أصول فصول توضيح" است مي شناسيم که بعد از گذشت مدت اندکي از زمان تأليف "توضيح المشربين" تأليف شده است؛ و ما به طور مختصر مطلب را در (ج 2 ص 200) بيان داشتيم، و در آنجا قول مير لوحي را بر اساس آنچه در کتاب "السهام المارقة" آمده است بدون اينکه خود کتاب را ديده باشيم حکايت و تضعيف کرديم، ولي پس از آن شيخ محمد علي معلم حبيبآبادي اصفهاني خصوصيات نسخه کتاب "أصول فصول التوضيح" را که در کتابخانه مولانا أبي المجد الرضا معروف به آغا رضا اصفهاني موجود است براي ما نگاشت، و ملخص آن اين است که کتاب "أصول الفصول" فارسي است، و مؤلف آن اسم و رسم خود را مخفي کرده... و خلاصه... مؤلف کتاب "أصول فصول التوضيح" از جهت اسم و وصف، شخصي مجهول است، و اين شخص مطالب را از مؤلف کتاب "توضيح المشربين" نقل کرده است که البته مؤلف "توضيح المشربين" نيز مثل خود او مجهول الاسم و الوصف است! و شخص مجهول دوم، متن رسالة "رد بر صوفية" را از شخص سومي نقل کرده است که او نيز مجهول ثالث است! و حواشي اي را که به مولى محمد تقي مجلسي نسبت داده است در آنجا نقل کرده... پس اينکه فقط نام مجلسی را آورده و و از آوردن نام بقيه خود را به کوري زده است نشان مي دهد که در تأليف کتاب اعمال غرض شده است، و تنها علت تأليف اين بوده است که اين حواشي را به نام مولى محمد تقي مجلسي انتشاردهند! با اينکه به شهادت تصانيف وي، و به بيان فرزندشان علامه مجلسي، و شناختي که ما به أحوال مجلسي اول از جهت تصانيفشان در علم حديث و ترويج آن، و شرح احاديث و نشر آن، و ملتزم بودنشان به تهذيب نفس به تخليه و تحليه، و مجاهدت با نفس در سير إلى الله تعالى بر اساس آن چه که در شرع اقدس نه بر طريقه صوفيه امر شده است، ساحت ايشان از نسبت به تمامي اين مطالب منزه است، همان طور که شيخنا النوري در الفيض القدسي در (ص 23) به جميع اين مطالب اشاره نموده است. بنا بر اين مظنون اين است که همانطور که در نجوم السماء (ص 64) ذکر کرده است اين حواشي، نوشته شده بر حاشيه رساله ردي است که از بعضي از معاصرين مؤلف رساله است و نام خود را مخفى نموده، و آن را يا براي ترويج مطالب خود و جلب اعتماد خوانندگان به مجلسي نسبت داده است، و يا اينکه قصد کرده در حق ايشان عيبي احداث کرده باشد! پس از آن مير لوحي که با مجلسي ميانه خوبي نداشت خيال کرده که آن حواشي واقعا از مجلسي است! لذا در بين مردم شايع شد که مير لوحي مدعي است که هزار نسخه از آن در اصفهان وجود دارد! لكن شاهد فساد اين مدعا اين است که محدث سماهيجي که كلامش مي آيد و ماهر متبحر مطلع بر أحوال مصنفين و مصنفات است و نزديک به عصر ايشان بوده است حتي يک نسخه از آن را در تمام طول عمر خود تا نزديک وفاتش نديده است! و اما رساله رد بر صوفيه هم که اسم مؤلف آن ذکر نشده است مظنون اين است که تأليف مولى البارع محمد طاهر بن محمد حسين شيرازي نجفي قمي متوفى در قم در (1098) باشد به جهت مشابهت مضامين آن با مضامين كتاب "حكمة العارفين" که ايشان آن را به عربي نوشته اند... و شيخ حر در أمل الآمل، رساله الفوائد الدينية في الرد على الحكماء و الصوفية را از تصانيف وي بيان داشته است که منطبق با همين رساله مي باشد.» (89)
بسيار بعيد است که مولى محمد طاهر عالم عارفي که حدودا سي سال بعد از مجلسي مرده است ردي بر مجلسي در حال حيات او بنويسد، و به او چنين جسارت کند که به او نسبت غلط و دروغ و ادعاي باطل و إيجاد بدعت و أمثال آن بدهد، و ناسزا و شتمي انجام دهد که از کارهاي عوام پست است. (90)
«ميرلوحي، در ذيل حديث 39 کفاية المهتدي، محمد تقي مجلسي را متهم به تصوف مي کند و دليل آن را توضيح المشربين و اصول فصول التوضيح مي داند… در برابر اين ادعاهاي ميرلوحي، نظر ديگري نيز وجود دارد. آقا بزرگ تهراني مي نويسد: ردي که به محمد تقي مجلسي نسبت داده شده از صوفيه است که به نام وي نشر داده اند. وي از نجوم السماء نقل مي کند: اين کتاب بر خلاف انديشه هاي مجلسي در ديگر کتابهاي وي است و پسرش علامه مجلسي نيز، پدرش را از چنين انديشه هايي بري مي داند و اين نقد را برخي از صوفيان نگاشته و به وي نسبت داده اند. آقا بزرگ تهراني در جاي ديگر نيز اين انتساب را رد مي کند و مي نويسد: (هدف اصلي از اين نگارش، نسبت دادن اين حواشي به مجلسي اول بوده است. با اين که ساحت وي، از اين گونه مسائل به دور است و ما مي دانيم که وي، تلاش فراواني در گسترش حديث و شرح آن داشته است. او، پاي بند به تهذيب نفس و تخليه و تجليه و مجاهده با آن بوده است، امّا برابر آنچه در شرع رسيده نه بر اساس روش صوفيه… ميرلوحي که نسبت به مجلسي بد گمان بوده، پنداشته اين حاشيه ها را در واقع، مجلسي اول نوشته و در ميان مردم منتشر ساخته است.) و اين ادعاي ميرلوحي را که هزار نسخه از آن در سپاهان است، رد مي کند; زيرا شيخ عبدالله سماهيجي (م.1135) شيخ الاسلام اصفهان، در مسأله 15 کتاب (النفحة العنبريه) خودکه درباره صوفيه است، مي نويسد: (شماري از انسانهاي امين و مورد اعتماد، به من خبر دادند: مولاي امين و جليل ما، محمد طاهر قمي، رساله اي نوشته و در آن از گمراه بودن صوفيان و خارج بودن آنان، سخن گفته است و علامه محقق مولي محمد تقي مجلسي، بر آن رد نوشته و اين سخن را درباره شماري از صوفيه نادرست دانسته، مانند: معروف کرخي. ولي من به اين دو رساله دست نيافتم و فرزند وي، علامه مجلسي او را بري از اين نسبتها دانسته است.) علامه مجلسي، در رساله اعتقادات آورده است: پدرم جزو صوفيه نيست و اکنون نوشته هاي وي، در نزد من وجود دارند. از آنچه تاکنون ياد شد، استفاده مي شود: گرچه برابر ادعاي ميرلوحي، کتاب توضيح المشربين، در زمان حيات مجلسي اول (م.1070) نوشته شده; اما هيچ گونه شاهدي که آن را مجلسي اول ديده باشد، وجود ندارد... و حتي در رساله هايي که پيش از سال 1081 نوشته شده و در دسترس است، مانند سلوة الشيعه و هداية العوام واصول مختصرالتوضيح، اسم محمد طاهر قمي به عنوان نويسنده رساله ضدصوفيه نيامده و ميرلوحي، در کفاية المهتدي، که آن را در سال 1081 به بعد نوشته اين مطلب را مطرح ساخته است. گواه بر اين، ستايش علي بن محمد عاملي سبط شهيد ثاني از مجلسي اول است. وي، با اين که مخالف سرسخت صوفيه بوده و از آنان در کتاب (السهام المارقه) انتقاد کرده، در اجازه اي که به سال 1068هـ. به علامه مجلسي داده، از پدرش مجلسي اول ستايش کرده است. اگر وي را طرفدار صوفيه مي دانست، نيازي به ذکر نام وي در اجازه نمي ديد و در سهام المارقه نيز، به گونه ديگر با وي برخورد مي کرد... بنابراين، در آن زمان، يا کتاب توضيح المشربين و اصول مختصر التوضيح، منتشر شده و به دست شيخ علي نرسيده و يا منتشر نشده و يا اگر منتشر شده، اسم مجلسي اول بر آن نبوده است. حتي وي در سهام المارقه، با اين که از آن دو کتاب نامبرده، اشاره اي به مجلسي ندارد. همان گونه که ياد شد، نسبت دادن رد رساله عليه صوفيه، پس از تحقيق ميرلوحي و توسط وي مطرح شده است. اصول فصول التوضيح، مطالبي دارد که با انديشه هاي ملامحمد تقي مجلسي، سازگاري ندارد. درست است که وي، بسان شيخ بهائي، ميرداماد و ملا احمد اردبيلي مخالف عرفا نبوده بلکه برابر آنچه در اصول فصول التوضيح آمده، در آغاز با آنها مدارا مي کرده است و از عرفا به شمار مي آمده، ولي اين دليل نمي شود که با صوفيان همراه و همفکر بوده است. بله تنها چيزي که مي توان درباره وي گفت، همان سخن مجلسي دوم است و به دور از تحقيق و سابقه علمي و گواهان و نشانه هاست که بگوييم: رساله اي در نقد انديشه هاي صوفيه بوده و مجلسي اول نقد کرده و آن را نزد ملامحمد طاهر قمي فرستاده است. مجلسي اول، مشرب خود را مشرب متوسط مي دانسته و هيچ گاه به کتابهاي چهارگانه شيعه بي احترامي نکرده، آن گونه که در اصول فصول التوضيح آمده است، بلکه وي يکي از کتابهاي چهارگانه را شرح داده که در آن درمقايسه با ديگر کتابهاي چهارگانه، روايات بي سند، بسيار است و از او، به عنوان نخستين ناشر حديث اهل بيت، ياد مي شود. خود و پسرش علامه مجلسي و دامادش ملاصالح مازندراني، در نشر احاديث تلاش فراواني کرده اند. حال چگونه با آن همه تلاش در راه نشر احاديث اهل بيت و ترجمه و شرح من لايحضره الفقيه، در فصل دوم از باب سوم اصول مختصر التوضيح، متهم مي شود: احاديث غير معلوم را پذيرفته و درباره احاديث کتابهاي چهارگانه نوشته است: (اخباري را که در کتب اربعه است، بيش تر آن را به جهت جهل به احوال راويان طرح کرده اند.) بنابراين، آنچه به مجلسي اول نسبت داده شده، به هيچ روي، با مشرب وي سازگار نيست و هدف از چنين نسبتهاي ناروايي، خراب کردن چهره وي و فرزند بزرگوارش، علامه مجلسي بوده است… از آنچه درباره ميرلوحي و شيوه مبارزه وي عليه صوفيه نگاشتيم، به خوبي روشن مي شود: جريان مبارزه عليه صوفيه، لايه هاي تو در تو و ناشناخته بسيار دارد که بسياري از متفکران و نويسندگان را به اشتباه افکنده و شماري از اهل فکر و نظر، صوفي قلمداد شده، در حالي که مخالف صوفيه بوده اند و گروهي نيز مدافع صوفيه قلمداد شده، در حالي که دفاعي از آنها نکرده اند» (91)
نيرومندترين کسى که در اين دوره اخير با صوفيان درافتاد، مرحوم علامه محمد باقر مجلسى (م ۱۱۱۰ هـ) بود. که بارها مي فرمايد: 'چون ديدم که مردم به صوفيان بدعتگذار و حکيمان زنديق مىپردازند، آن بود که در برابر آنان اثرهاى امامان را ميانشان پراکندم' و او بهراستى در اين راه چنان بود نه پيش از او و نه پس از وى هيچکس با او... در برکندن ريشه مخالفان دين و بدعتگزاران خاصه صوفيان، برابر نبوده است. علامه مجلسي, در آخرين فصل عين الحياة, که به سال 1072هـ. نگاشته شده و در موارد کثيري از بحار الانوار و... به شدت به ردّ صوفيه پرداخته است.
مخالفت ها و مبارزه هاي مرحوم مجلسي دوم با فلاسفه و عرفا ـ تا چه رسد به صوفيه ـ مانند خورشيد در وسط آسمان مي درخشد؛ و جز جاهلان و معاندان منکر آن نتوانند شد. ايشان به جاي اينکه بخواهند از مقام و موقعيت مجلسي هم به نفع خودشان استفاده کنند، بهتر بود منکر بديهيات نشده و لا اقل به پير اساتيد خودشان مراجعه مي کردند و مي ديدند که ايشان اعتراف کرده اند: «مرحوم جد اعلاي ما علامه مجلسي، در بسياري از جاها همه عرفاي حق و باطل را با يک چوب مي راند، و با يک کلمه جملگي را متهم مي نمايد! مرحوم حاجي نوري و صاحب روضات چنين بوده اند!» (92)
«مجلسي دوم در دامن وحدت وجودي ها بزرگ شده است. مراد و همه چيز مجلسي دوم پدرش است. ايشان در بحار در باره پدرش مي گويد، ذريعتي الي الله تعالي بعد ائمه الهدي. بعد از ائمه، پلکان من به سوي خدا پدرم بود. پدري که وحدت وجودي غليظ بود. ... بسياري از مطالبي را که مرحوم مجلسي ثاني در بحار دارد و مطالب مفيد و به درد بخوري از جهت اعتقادي است، يا نقل قول از ملا صدراست يا نقل قول از شيخ بها و يا نقل قول از پدرشان است و يا بعضاً از مير داماد و ميرزا رفيعاست. ايشان رساله اي به اسم الاسره الخليليه دارد که در آنجا مي گويد، فکر نکنيد که من با تصوف مطلقاً بدم. نه، من با پدرم اربعين مي نشستم و ذکر مي گرفتم. به دستورات عمل مي کردم.»
براي روشن شدن اشتباهات ايشان در مورد مرحوم مجلسي اول و دوم، اين عبارت را از خود مرحوم مجلسي دوم مي آوريم:
«بپرهيز از اين که در مورد پدر علامه ام نور الله ضريحه گمان کني که وي از صوفيه بود يا به مسالک و مذاهب ايشان اعتقاد داشت! حاشا که او چنين باشد! چگونه چنين چيزي ممکن است در حالي که او از تمامي اهل زمان خود به اخبار اهل بيت بيشتر انس داشت و از همه ايشان به آنها عالم تر بود. مسلک پدر من زهد و ورع بود و در ابتداي امر خود به اسم تصوف خود را ظاهر مي کرد تا اين طايفه به او روي آورند و از او فرار نکنند و بدين وسيله ايشان را از عقايد فاسد و اعمال بدعتشان برگرداند و از همين راه نيکو بسياري از ايشان را به سوي حق هدايت کرد. و چون در آخر عمر خود ديد که ديگر اين مصلحت جايي ندارد و پرچم هاي ضلالت و طغيان ايشان اوج گرفته، و احزاب شيطان غلبه کرده اند، و ايشان دشمنان آشکار خداوندند، از ايشان تبري جست و ايشان را در عقايد باطلشان تکفير مي کرد، و من راه و روش او را بهتر مي دانم، و دست خطهاي وي در اين باره در نزد من است.»
«شما در بحار جايي را پيدا کنيد که مجلسي ثاني از خودشان حرف پخته اي در شرح روايتي گفته باشند (غير از تجزيه ترکيب نحوي و مباحث لغوي). ايشان از ملا صدرا در بحار از بعض المحققين ياد مي کنند. جايي را که ايشان مي گويد بعض المحققين، اگر مراجعه کنيد، مي بينيد که عبارت مال شرح اصول کافي ملاصدراست. در خيلي جاها هم مي گويد، قال بعض و عين عبارت ملاصدرا را مي آورد ولي اسم او را معمولاً نمي برد.»
«مجلسي ثاني در اعتقادات، به خاطر شرايط زمانه، در کشاکش عقايد پدرشان و گرايش هاي خودشان مرددند.»
تصوف بد و تصوف خوب!
«تصوف خوب داريم و تصوف بد. ما با تصوف بد مخالفيم.»
تاريخ نهضت نقد نويسي بر صوفيه
«پس بنابر اين، علماي ما از قرن هفتم تا قرن يازدهم و شروع نهضت اخباري گري کاملاً با تصوف و حکمت و علوم عقلي همکاري و هماهنگي داشتند. شما در کتب ذريعه و ساير کتب کتاب شناسي حتي يک کتاب پيدا نمي کنيد که در اين دوره در نفي تصوف نوشته شده باشد. يعني تمام نهضت نقد نويسي بر تصوف از آخر قرن يازدهم و اوايل قرن دوازدهم شروع شده است.»
جريان غالب عالمان شيعي از آغاز و از زمان ائمه ـ عليهم السلام ـ جريان منتقد فلسفه و ضد فلسفه بوده است تا چه رسد به نقد تصوف! به استثناي دو مقطع. يکي مقطع صفويه؛ دوران ملاصدرا و ميرداماد که يک مقدار جريان گرايش به فلسفه در ميان پاره اي از علماي شيعي رشد پيدا مي کند. البته همان موقع هم جريان منتقد فلسفه و ضد فلسفه، مثل مرحوم مجلسي و ديگران به صورت جدي مقابل اين جريان بودند. حتي شيخ بهايي کاملا موضع ضدفلسفه دارد. مقطع ديگر هم روزگار ما است. يعني دوران چهار پنج دهه اخير که فلسفه در ميان حوزه و عالمان تشيع اين طور بسط پيدا مي کند. بنابراين اصلا انتقاد از فلسفه و مقابله با فلسفه اختصاص به جريان اخباريون ندارد. يعني علماي اصولي و اصوليون منتقد از فلسفه و ضد فلسفه به صورت اساسي داريم.
هرگز مبارزه عالمان مذهبى اسلام، خاصّه شيعه با صوفيان امرى تازه نبوده، بلکه جنگى ديرينه بوده که از قرنهاى پيشين بازمانده و بدين عهد رسيده بود که صوفيان و کسانى از قبيل حسين بن منصور حلّاج و شبلى و بايزيد بسطامى و... را کافر و ملحد دانسته بودند.
كليني به سند صحيح از سدير صيرفي روايت كرده است كه من روزي از مسجد بيرون مي آمدم و امام باقر عليه السلام داخل مسجد مي شد، دست مرا گرفت رو به كعبه كرد و فرمود: "اي سدير،مردم مامور شدند از جانب خداوند كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را بر ما عرض نمايند" سپس فرمود: اي سدير، مي خواهي كساني را كه مردم را از دين خدا، جلو گيري مي كنند به تو نشان دهم؟ آنگاه به ابو حنيفه و سفيان ثوري (از بانيان و رهبران بزرگ صوفيه) كه در مسجد حلقه زده بودند، نگريست و فرمود: اينها هستند كه بدون هدايت از جانب خدا و سندي آشكار، از دين خدا جلوگيري مي كنند، اگر اين پليدان در خانه هاي خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند، مردم به سوي ما مي آيند و ما ايشـان را از جانب خدا و رسول خبر مي دهيم.
بسياري از دانشمندان و مورخان و نويسندگان غرب و حتي نويسندگان خود صوفيه تصريح کرده اند که: نامي از تصوّف در زمان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نبوده و اين نام در اواخر قرن دوم هجري يا اندکي بعد از آن پيدا شده است.
و به گفته «کيوان قزويني» معروف به «منصور عليشاه» که خود مدت ها از جمله مشايخ صوفيه بود: «اول کسي که زير بار اين ننگ و بدعت رفت... ابو هاشم کوفي بود که رنجها به خود راه داد تا ارّاده صوفيه راه افتاد».
و هنگامي که ارتباط مسلمانان با فرهنگ هاي بيگانه، شدت يافت، دشوارتر و پيچيده تر شد، چيزي نگذشت که تصوّف تحت تاثير آشنايي مسلمانان با فرهنگ هند و ايران و بخصوص فرهنگ يونان قرار گرفت و به صورت چاره جويي براي متّحد شدن يا پيوستن با خدا يا شناخت او از طريق اشراق و تحت عنوان عرفان در آمد و تصوف به مذاهب باطنيان آميخته شد و بيش از پيش دشوار و پيچيده گشت و از آنچه مردم از معارف ديني مي شناختند، منحرف گرديد و خود به صورت مذهبي جداگانه بلکه مذهب هايي مورد اختلاف ِاختلاف کنندگان در آمد، متصوّفه سخناني گفتند که مورد انکار فقها و محدّثين و متکلمين قرار گرفت... پس از بني اميه، عباسيان بر سر كار آمدند ( 132هجري ) ولي آنها نيز راه امويان را ادامه داده، و براي استحكام پايه هاي حكومتشان به حربه هاي مختلف چنگ زدند. يكي از برنامه هاي آنها براي بقاي خود، به وجود آوردن محيطي مناسب براي بحث ها و جدل هاي عقيدتي دور از تعليمات معصومان عليهم السلام بود، تا با مطرح شدن عقايد اديان و مذاهب مختلف و جلسات مباحثه و مناظره، و از طرفي سر كوب كردن علماي واقعي، در عقايد مسلمين شك و شبهه ايجاد نموده و آنها را گروه گروه نمايند، و چنان که در تاريخ ملاحظه مي شود، اين سياست را به خوبي عملي کرده و توانستند مسلمانان را از محور اصلي دين يعني ائمه اطهار عليهم السلام متفرق نمـايند.
تصوف مخلوطي است كه از به هم آميختن تعاليم اسلام و معتقدات اقوام غير مسلمان از قبيل بودايي، مانوي، زرتشتي، هندي، صوفيان مسيحي، نو افلاطوني، كِنِوسي، زرواني و هرمسي به دست آمده است. و داراي مباني ديگري از قبيل حلول، اتحاد و فنا در ذات خداوند متعال است كه كاملاً مخالف عقايد مسلمانان بود، لذا نه تنها در شيعه، و نه تنها در اسلام، بلکه در تمام اديان مبارزه با فلسفه و عرفان وحدت موجودي تا چه رسد به تصوف! پيوسته اولين اشتغال علماي تمام اديان بوده است.
سوابق صوفيه نشان مي دهد كه صوفيان نخستين تماما سني مذهب هستند مثل جنيد بغدادي، ابوهاشم كوفي، منصور حلاج، ابو حلمان دمشقي، قطب الدين حيدر و... مولوي، با يزيد بسطامي، عطار، سنايي و... همه و همه سني هستند. بيرون از قلمرو تشيع، صوفيان چندان به دشوارى سر نمىکردند ليکن در آن جاىها نيز هرگاه فرصتى نصيب عالمان مىشد با اهل خانقاه ستيزه آغاز مىکردند چنان که در هند چند تن از سران تصوف به دست ايشان طعم مرگ چشيدند.
و البته از زمان ظهور يا رواج اين بدعت ها در نتيجه سياست هاي مرموز استعمارگران، بر خلاف مدعاي ايشان عالمان مکتب چه اصولي و چه اخباري، با شدت تمام به رسوا کردن ايشان پرداخته اند، به گونه اي که امروزه جز فريب خوردگان و بي خبران از اصول و مباني مکتب، و واماندگان از کاروان معارف قرآن و احاديث روشنگر امامان عليهم السلام کسي دلباخته ايشان نشده است.
علت دوم براي کثرت نقد نويسي در دوران صفويه چيزي است که برخي محققان (جعفريان، رسول) ذکر کرده اند و آن اين است که:
«تصوف چيزي نبود كه ـ منهاي ويرانگرياش براي تمدن اسلامي ـ براي كسي ضرري داشته باشد. اين پديده نه براي تودههاي تنبل، نه براي شاهان پرمدعا و مطيعپروري مانند تيمور و نه گدايان شكمباره كه از اين خانقاه به آن خانقاه در پي مطبخي گرم بودند و با خوردن چند قاشق آش شكم خويش را سير ميكردند، هيچ ضرري نداشت... آنان نه مسووليتي ميشناختند، نه به بخش مادي تمدن توجهي داشتند و نه غيرتي براي دفاع از مرزها در وجودشان ريشه داشت. در اين دوره به جز مغولان كه آنان هم خارجي بودند، نه دولت بزرگي پديد آمد و نه بر ضد مغولان جنبشي سامان يافت. هرچه بود مشتي دولت ملوكالطوايفي بود كه حاصل كارشان آشفتگي بيشتر در امت متشتت اسلامي بود… دير زماني اين وضعيت ادامه يافت. مدرسهها و مسجدها از ميان رفت و به جاي آنها خانقاههاي چند منظوره كه نه تعليم و تربيت جدي در آن بود و نه عبادت مشروع و تعريف شده، ساخته شد. از قرن هفتم تا نهم جز به استثناء در شرق اسلامي يادي از مساجد بزرگ نيست. فقط مكتب هرات و سمرقند در عين حرمت تصوف، حرمت مسجد را، آن هم تا حدي حفظ كرد. در اين دوره غير از مشتي شعر و تاريخ و ادبيات صوفيانه كه در قالب زبان فارسي نوشته شده، ميراث عمدهاي نداريم. هيچ اثر فقهي بزرگ پديد نميآيد. اگر فقه مظهر عملي و مادي تمدن اسلامي باشد، ميتوان دريافت كه تا چهاندازه رواج تصوف و افول فقه، توانست فتيله چراغ تمدن اسلامي را پايين بكشد… نفوذ عميق تصوف در خانقاه اردبيل مانع از پاگرفتن دولت بود، چون ماهيت دولت قدرت است و سياست، اما ماهيت تصوف، انزواست و زهد. كمكم خانقاه اردبيل از محراب فاصله گرفت و به تخت تمايل يافت. به همين مقدار و به صورت طبيعي از تصوف فاصله گرفت. براي رسيدن به قدرت چارهاي جز دوري از تصوف نبود. اما چه بايد ميكرد كه تصوف عصاي دستش بود. چندي تلاش كرد اين دو را حفظ كند اما به صرف تشكيل دولت، تناقض آغاز شد. ميبايست كشور را با فقه اداره ميكرد نه با زهد. فقه اهل عمل است و زهد صوفيانه فارغ از عمل. دين تصوف، به درد زندگي فردي ميخورد و وقتي هم صورت جمعي به خود ميگيرد به يك حزب منحط تبديل ميگردد در حالي كه فقه نظامساز است. صفويان صوفي خيلي زود اين را درك كردند و به سرعت تصميم به تغيير مسير گرفتند. در اينجا بود كه صوفيان... به كنار رفتند و فقيهان صدرنشين و قاضي و شيخالاسلام جايشان را گرفتند. طهماسب ميگفت: من فقط عالم جبلعاملي ميخواهم. عالمان ايراني مشتي... فلسفه و هيئت و نجوم ميدانند. اينها به درد اداره مملكت نميخورد.
پروسهاي كه طي آن تصوف جايش را به تشرع داد و متشرعه جاي متصوفه را گرفت، يكصد سال به درازا كشيد. چون هم مبارزه سياسي ميطلبيد و هم مبارزه فكري. اين مبارزه را از يك سو شاهان صفوي و از سوي ديگر عالمان و شيخالاسلامها، دنبال كردند. حركت كند بود، زيرا قزلباشان حافظ منابع جريان تصوف بودند. آنان قدرت سياسي و نظامي وافري داشتند. كوتاه كردن دست آنان به سادگي ممكن نبود. راههايي براي توافق براي يكصد سال تدارك شد اما مبارزه فكري از همان عصر نخست آغاز شد. هم محقق كركي ضد صوفيان نوشت و هم فرزندش شيخ حسن. آنان با قصهخوانان درافتادند و ابزار دست قزلباشان را خرد كرده و فرهنگ آنان را سست كردند... دهها كتاب و رساله بر ضد صوفيان نوشته شد و در اين كار فقيهان جبلعاملي پيشگام بودند. صد البته بايد شيخ بهايي را استثنا كرد كه شاه عباس را در بازگشت از سفر مشهد بر سر قبر بايزيد بسطامي ميبرد. اما او هم فقيه دستگاه صفوي بود و دوش به دوش شاه عباس ريشه قزلباشان را از اساس برافكند. مجلسي اول و فيض هم تا زماني پيرو مكتب او بودند.
اينها همه يك روي سكه بود. روي ديگر سكه چه بود؟ روي ديگر آن بود كه صفويه با از ميان بردن تصوف تيشه به ريشه خود زدند. تا وقتي تصوف حاكم بود، آنان مرشد كل بودند اما حالا كه ريشه آنان در حال كنده شدن بود، شاهان نايب مجتهدان شده بودند و مجتهدان نايب امام زمان... جريان ضد تصوف هم از درون بر دولت صفوي فشار ميآورد و هم از بيرون. هم رنگ سياسي داشت و هم رنگ فرهنگي.
اكنون بايد پرسيد جايگزيني فقه به جاي تصوف اگر خللي در بنيادهاي دولت صفوي و عصبيت صوفيانه آن ايجاد كرد، چه مزيتي براي دولت صفوي داشت؟ نگاهي به درونمايههاي فكري و تمدني صفويه نشان ميدهد كه اينها آثاري از تصوف نداشت. اصولا صفويان بدون تصوف و پس از حذف آن، توانستند به زندگي مادي مردم توجه ويژه كنند و آثاري در هنر و معماري بيافرينند. با برافتادن كشكول گدايي صوفيانه بود كه تحركي در اصفهان پديد آمد و شهر يك ميليون نفري با صدها مدرسه و مسجد پديد آمد. با درآمدن لباس مندرس و كوتاه شدن ريشهاي انبوه و سر و روي اصلاح ناشده و حمام نارفته صوفيان بازاري و از ميان رفتن شعارهاي ضد علم و دانش و رونق گرفتن بازار مدرسه و تحصيل در اصفهان و تبريز و ديگر شهرها بود كه چيزي به نام تمدن صفوي شكل گرفت.
اينها در سايه تصوف نميتوانست پديد آيد. وقتي علامه مجلسي حلية المتقين را در آداب و رسوم زندگي متناسب با شرعيات نوشت، حتي اگر در ذهنش نبود، به خودي خود با صوفيبازيهاي بازاري و مريدگراييهاي جاهلانه مقابله كرد... ماجراي منازعه صوفيان و فقيهان كه قرنها بود جريان داشت در روزگار صفوي هم وقت بسياري را گرفت و پرداختن به آن، اوراق زيادي را از دو طرف تيره كرد و انشقاق امت را فزوني بخشيد. صد البته كه فقيهان بر صوفيان غلبه كردند اما تصوف هم از ميان نرفت و بار ديگر در ميانه عصر قاجاري سربرآورد و داستانهاي خيراتيه و غيره را در پي داشت.» (102)
رواج فلسفه امروز ما نتيجه کوشش هاي صاحب کتاب بداية الحکمة و نهاية الحکمة و الميزان، و شاگردان ايشان، و انجمن فلسفه شاه، و همکاري هاي همسر شاه با جاسوس فرانسوي هانري کربن است که همه اينها مربوط به دوره قبل از انقلاب است، نه کسي که تصريح دارد: اگر من هم به جاي آقاي بروجردي (که درس فلسفه آقاي طباطبايي در قم را تعطيل کردند!) بودم مانند ايشان عمل مي کردم!
«روزي امام درباره کثرت فلسفه خوانها در حوزه فرمودند، کي حوزههاي علمي شيعه اين قدر فلسفه خوان داشته است؟ آيا اينها همه فلسفه را ميفهمند؟ فلسفه در طول تاريخ خود قاچاق بوده، و بايد به صورت قاچاق خواند، به خصوص در حوزههاي علميه، نه اين قدر زياد و براي همه کس درس بگوئيد و اجازه بدهيد همه بيايند بنشينند، مگر همه اينها اهل هستند؟ کساني که شايستگي براي خواندن فلسفه دارند، به طوري که منحرف نشوند، کمند. بعد فرمودند: وقتي من در صحن معصومه عليها السلام حکمت درس ميگفتم حجرهاي انتخاب کرده بودم که حدود هفده نفر جا داشت. عمدا چنان جايي انتخاب کرده بودم که بيشتر نيايند. به آنها که ميآمدند و افرادي خاص و شناخته شدهاي بودند هم ميگفتم درس مرا بنويسيد بياوريد، اگر ديدم فهميدهايد، اجازه ميدهم بيائيد و گرنه شما نبايد فلسفه بخوانيد. چون مطالب را درک نميکنيد و باعث زحمت خواهيد شد. هم زحمت خودتان و هم زحمت من! چون خواهيد گفت ما پيش فلاني فلسفه خواندهايم. سپس فرمودند: اگر من هم جاي آقاي بروجردي و رئيس و سرپرست حوزه بودم از اين همه فلسفه گفتن، آنهم به اين زيادي و به صورت کاملا علني، احساس مسئوليت ميکردم. وضع حوزه براي فقه و اصول و حديث و تفسير و علوم ديني است. البته در کنار آن هم عدهاي که مستعد هستند، مخصوصا اين روزها ميتوانند با حفظ شرايط و رعايت وضع حوزه و مسئوليتي که فقيه مرجع مسئول وقت دارد، معقول بخوانند که کمک به علوم ديني آنها بکند، و بتوانند در برابر خصم مسلح باشند، ولي نه با اين وسعت و اين همه سر و صدا، از درس و بحث و نشر کتب فلسفه آنهم در حوزه.» (103)
«بهترين مستند در پاسخ اين افراد، يکي نامه اي است که در سال آخر عمرشان به گورباچف نوشتند.»
روشن است که در تقرير عقايد دهري¬گري، و کمونيستي، و اعتقاد به قدم عالم، و خدا را مساوي با همه موجودات دانستن، و تجرد علم به تفسير باطل فلسفي، ابن عربي از امثال گورباچف کم نمي آورد، بلکه به مراتب از او و اربابان مکتبش جلوتر است، و واقعا در اين زمينه بزرگمرد است، و البته براي چون اويي دعوت به مراجعه به کتابهاي ابن عربي به عنوان مقدمه بيداري خوب است، تا بعد بيايد به حوزه و معارف قرآن و روايات را از نزديک ببيند، اما هزاران تأسف به حال کساني که کنار قرآن و نهج البلاغه اند و خيال مي کنند که ايشان هم بايد خود را همسان با مادي گرايان و کمونيست ها ببينند! و همان راهي را بروند که شايسته کفار و ملحدان است! غافل از اينکه:
و نيکوست کمي در مورد شخصيت ابن عربي مطالعه کنيد و بدانيد که:
"ابنعربي" بر اين پندار است كه:
شخص او داراي مقام "ختم ولايت"، و از تمامي انبيا و اوليا بالاتر ميباشد! (104)
2 . منتهى المطلب (ط.ج)، علامه حلي، ج 3، شرح حال مؤلف، 39 ـ 50
3 . تذكرة الفقهاء، (ط.ج)، علامه حلي، ج 9 ص 41.
4 . كشف الحق و نهج الصدق، 57.
5 . نهج الحق، 125.
6 . أجوبة المسائل المهنائية، 89.
7 . چشم و چراغ مرجعيت (ويژه نامه مجله حوزه در باره آيت الله بروجردي)، 140 ـ 142.
8 . در محضر آيت الله بهجت، 3/26.
9 . مبدأ اعلي، محمد تقي جعفري، 74.
10 . مبدأ اعلي، محمد تقي جعفري، 72.
11 . مبدأ اعلي، محمد تقي جعفري، 72
12 . انسان کامل، مرتضي مطهري، 168.
13 . بحار الأنوار، 57/197 ـ 198.
14 . ن. ک: بحارالانوار، 57/ 197.رجال مرحوم نجاشي قدس سره، 433/ شماره 1164.
15 . ن. ک: بحارالأنوار، 57/197 ـ 198؛ رجال مرحوم نجاشي قدس سره، 307/ شماره 840.
16 . خلاصهاى از سخن ابن عربى و شارح قيصرى در فص نوحى اين است: إنّ قوم نوح في عبادتهم للأصنام كانوا محقّين؛ لكونها مظاهر الحق كما أن العابدين لها كذلك؛ لأنّهم أيضاً كانوا مظهر الحقّ وكان الحقّ معهم بل هو عينهم، وكان نوح أيضاً يعلم أنّهم على الحق إلاّ أنّه أراد على وجه المكر والخديعة أن يصرفهم عن عبادتها إلى عبادته، وإنّما كان هذا مكراً منه عليه السلام؛ لأنّه كان يقول لهم ما لم يكن معتقداً به، ويموه خلاف ما أضمره واعتقده؛ إذ كان عالماً وعلى بصيرة من ربّه بأنّ الأصنام مظاهر الحق وعبادتها عبادته، إلاّ أنّه عليه السّلام أراد أن يخلصهم من القيود حتّى لا يقصروا عبادتهم فيها فقط بل يعبدوه في كلّ معنى وصورة.
ولمّا شاهد القوم منه ذلك المكر أنكروا عليه وأجابوه بما هو أعظم مكراً وأكبر من مكره، فقالوا: لا تتركوا آلهتكم إلى غيرها؛ لأنّ في تركها ترك عبادة الحقّ بقدر ما ظهر فيها، وقصر عبادته في سائر المجالي وهو جهل وغفلة؛ لأنّ للحقّ في كلّ معبود وجهاً يعرفها العارفون سواء أكان ذلك المعبود في صورة صنم أو حجر أو بقر أو جنّ أو ملك أو غيرها. رجوع شود به شرح قيصرى بر فصوص الحكم، فص نوحى 136 ـ 142، طبع قم، بيدار.
17 . شرح نهج البلاغة، علامه خويي، 13/177.
18 . شرح نهج البلاغة، علامه خويي، 13/176.
19 . لا شك أن هذا الاعتقاد كفر وإلحاد وزندقة ومخالف لضروري الدين.
20 . عروة الوثقى، 1/145، مسأله 199.
21 . ن. ک: به "تنزيه المعبود في الرد على وحدة الوجود" على احمدى، سيد قاسم.
22 . رساله الانصاف، ملا محسن فيض کاشانی
23 . خاتمه مستدرک الوسائل، 2 / 60
24 . إحقاق الحق و إزهاق الباطل، ج1، ص: 184 ـ 185.
25 . ممد الهمم، حسن زاده، حسن، 493
26 . فاحكم بالعلية ولكن تصرف فيها بأنها التشؤن لا التوحيد مثلا كما يقوله المعتزلي! اسفار، 2/301.
27 . اثني عشريه، شيخ حر عاملي ، 44.
28 . اصول الايمان، عبدالقاهر بغدادی اشعری، 248
29 . الاساس لعقائد الاکياس، 70
30 . ممد الهمم، حسن زاده، حسن، 607 - 609.
31 . جلد دوم تاريخ تصوف در اسلام از صفحه 402 و 403
32 . اسفار، 7/171.
33 . اسفار، 9 / 278
35 . رسالة فى الحدوث، ملاصدرا، 242 ـ 243.
36 . استوار نامه ص 192
37 . فصلنامه عرفان ايران.
38 . عرفان ايران ش7 ص33.
39 . عرفان ايران ش 7 ص34.
40 . مناقب العارفين افلاکي، 52.
41 . مفاتيح الغيب، ملا صدرا، 42؛ الشواهد الربوبية فى المناهج السلوكية، ملاصدرا، 378؛ قال أبو يزيد: «أخذتم علمكم ميتا عن ميت وأخذت عن الحي الذي لا يموت!» (التعليقات على الشواهد الربوبية، ملا هادي سبزواري، 492).
42 . نفحات الانس، 31؛ طرايق الحقايق، 1/80.
43 . سفرنامه ابن بطوطه، 26.
44 . خاطرات مستر همفر، 65.
45 . إحقاق الحق و إزهاق الباطل، 31 / 562.
46 . الذريعة، ج15، ص: 57
47 . تکمله امل الآمل، ص 184
48 . ومن أقطاب هذا المقام عمر بن الخطاب وأحمد بن حنبل ولهذا قال صلى الله عليه [وآله] وسلم في عمر بن الخطاب يذكر ما أعطاه الله من القوة يا عمر ما لقيك الشيطان في فج إلا سلك فجا غير فجك! فدل على عصمته بشهادة المعصوم و قد علمنا إن الشيطان ما يسلك قط بنا إلا إلى الباطل و هو غير فج عمر بن الخطاب فما كان عمر يسلك إلا فجاج الحق بالنص فكان ممن لا تأخذه في الله لومة لائم في جميع مسالكه و للحق صولة و لما كان الحق صعب المرام قويا حمله على النفوس لا تحمله ولا تقبله بل تمجه وترده لهذا قال صلى الله عليه و سلم ما ترك الحق لعمر من صديق. (فتوحات مکيه؛ 4/ 200).
49 . ومنهم رضي الله عنهم المحدثون وعمر بن الخطاب رضي الله عنه منهم وكان في زماننا منهم أبو العباس الخشاب. (همان؛ 2/21).
ووهبت في ذلک الوقت مواهب الحکم حتي کاني اوتيت جوامع الکلم... ثم ايدت بروح القدس. (فتوحات؛ 1/3).
2 . الاقطاب المصطلح علي ان يکون لهم هذا الاسم مطلقاً من غير اضافة لايکون منهم في الزمان الا واحد، وهو الغوث ايضاً وهو من المقربين وهو سيد الجماعة في زمانه، ومنهم من يکون ظاهر الحکم ويجوز الخلافة الظاهرة کما حاز الخلافة الباطنة من جهة المقام کابي بکر وعمر وعثمان وعلي والحسن ومعاوية بن يزيد وعمر بن عبدالعزيز والمتوکل ومنهم من له الخلافة الباطنة خاصه ولا حکم له في الظاهر کاحمد بن هارون الرشيد السبتي وکابي يزيد البسطامي واکثر الاقطاب لا حکم لهم في الظاهر. (فتوحات؛ 2/6).
50 . تذکرة الاولياء، 164.
51 . کيوان قزويني؛ استوار نامه، 95-106.
52 . لب اللباب، 41.
1 . بحار الانوار، 25/112.
53 . بحار الانوار، 25، 114.
54 . بحار الانوار،23/78.
55 . سيد محمد حسين حسيني طهراني؛ روح مجرد، 403.
56 . سيد محمد حسين حسيني طهراني؛ روح مجرد، 591.
57 . در کوي بي نشان ها، 36-38.
58 . الکافي، 1/193.
59 . بحار الانوار، 8/338.
60 . سيد محمد حسين حسيني طهراني؛ روح مجرد، 636-637.
61 . بحار الانوار، 25/171.
62 . رجوع شود به "روح مجرد": سيد محمد حسين حسيني طهراني، 318 و پاورقي، 435
63 . الطرائف، 2 / 515 ـ520
64 . همان
65 . شرح الاشارات و التنبيهات مع المحاكمات، 3، / 304؛ روضات الجنات،6 / 311.
66 . روضات الجنات، 6 / 311 ـ 315.
67 . روضات الجنات، 4 / 122؛ هدية الاحباب، 206.
68 . كشف الحق نهج الصدق، 57.
69 . كشف المراد، 57.
70 . رجوع شود به مستدرك سفينة البحار, جلد 8.
71 . كافى: 1/56.
72 . مجله بازتاب انديشه در مطبوعات، شماره هاي 55 و 56، گفت و گو با غلامحسين ابراهيمي ديناني، فصلنامه اشراق، ش 1، پائيز 1383.
73 . الشفاء،451 ـ 452.
74 . ثواب الأعمال، شيخ صدوق رحمه الله، 207؛ بحار الأنوار، علامه مجلسي رحمه الله، 27 / 232 ـ 233.
75 . رجوع شود به أعيان الشيعة، ج6، ص: 272.
76 . أعيان الشيعة، ج6، ص: 271 ـ 273
77 . تذكرة المتبحرين، ص 887
78 . اعلم أنه ما من شيء في العالم إلا وأصله من حقيقة إلهية وسره من اسم إلهي وهذا لا يعرفه إلا الكاملون... قال الحلاج ما صحت الفتوة إلا لأحمد و إبليس! كأنه قال هذان المظهران كل منهما كامل في بابه متفرد في شأنه أحدهما مظهر أسماء المحبة والآخر مظهر أسماء القهر... وهو مجمع الموجودات ومرجع الكل والجميع مظاهر أسمائه ومجالي صفاته... فمن أمره ظاهرا بسجدة آدم في قوله: اسْجُدُوا لِآدَمَ، كان نهاه في السر عن سجدة غيره فألهمه وألقنه الحجة بقوله أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً، فافهم يا حبيبي هذه الكلمات وقد انتهت إلى ما يتبلد الأذهان عن دركها ويتحرك سلسلة الحمقى والمجانين عن سماعها ويشمئز قلوبهم عن روائحها كاشمئزاز المزكوم عن رائحة الورد الأحمر والمسك الأذفر وتنبه لما قيل إن نور إبليس من نار العزة لقوله تعالى خَلَقْتَنِي مِنْ نار ولو أظهر نوره للخلائق لعبدوه (مفاتيح الغيب، 172ـ 173).
79 . الدروس، شهيد اول، 2 /270
80 . الدروس، شهيد اول، 2 / 275 ـ 276
81 . شرح فارسى تجريد الاعتقاد، 557.
82 . الدروس، شهيد اول، 1 / 45
83 . رجوع کنيد به حقايق الايمان، تأليف مرحوم شهيد ثاني، نشر کتابخانه آيت الله مرعشي رحمه الله، 159 ـ 163
84 . كليات شيخ بهائي، شير و شكر، ص 29
85 . جنتان مدهامتان، جنت 1، صفحه 29.
86 . ج4، ص: 495 ـ 497
87 . الذريعة إلىتصانيف الشيعة، ج10، ص: 207
88 . پايگاه الکترونيکي حوزه: آذر و دي ـ بهمن و اسفند 1377، شماره 89 و 90، پديد آورنده: علي اکبر ذاکري، وابسته به مرکز تحقيقات کامپيوتري علوم اسلامي؛ نشريه: حوزه، شماره: 89.
89 . روح مجرد، سيد محمد حسين تهراني، 405.
90 . بحار الأنوار، 54 / 354.
91 . بحار الأنوار، 56 / 215.
92 . بحار الأنوار، 64 / 122.
93 . بحار الأنوار، 70 / 329.
94 . اثنا عشرية، 22
95 . بحار الأنوار، ج49، ص: 276.
96 . بحار الأنوار، 47 / 233
97 . عرفان و تصوف، داود الهامی، ص 316
98 . دستهاي ناپيدا، خاطرات مستر همفر، صفحه 64، نشر گلستان کوثر.
99 . رسول جعفريان، maghal.com/bank/?p=117
100 . کتاب راه انقلاب، جلد 1، ابعاد علمي شخصيت حضرت امام خميني (ره)، علي دواني.
101 . شرح قيصري، 108 ـ 112؛ شرح خواجه محمد پارسا، 75 ـ 81.
102 . فصوصالحكم، فص شيثي، 111، طبع بيدار.
103 . فتوحات، 2/6.
104 . فتوحات مكيه، 3.
105 . فصوص الحكم، 163.
106 . فصوص الحكم، 130، فتوحات، 3/532.
107 . فتوحات، 1/282؛ 4/280.
108 . فتوحات مكيه، 2/ 8؛ 11/287.
109 . فتوحات مكيه، 1/334، سطر 19.