گروه جهاد و مقاومت مشرق - در طول سال هایی که حسن در جبهه بود، چند بار فرماندهان مافوقش او را برای انتخاب همسر به تبریز فرستاده بودند تا به زندگی شخصیاش سر و سامانی بدهد.
خاطرم هست که اولین بار وقتی مادرم میخواست برای او خواستگاری برود، به او گفت: اگه از من پرسیدن چه کاره هستی چی بگم؟
گفت: بگو تو سپاه.
مادرم گفت: خودتم میدونی که این جواب قانعکنندهای نیست؛ اونا حتما میپرسن تو سپاه چیکار میکنه؟ اون وقت من چی بگم؟
بد نیست اینجا به نکتهای اشاره کنم. در خانواده ما تنها من بودم که از مسئولیتهای حسن خبر داشتم چون من هم پاسدار بودم؛ اما طبیعی بود که من هم به تأسی از سیره و روش حسن، مسأله فرماندهی او را جزو اسرار شخصیاش میدانستم و آن را فاش نمیکردم.
آن روز مادرم میخواست بالاخره به نوعی از کار او سر دربیاورد. وقتی آن سوال را پرسید، حسن در جوابش گفت: بگو یک پاسدار سادهست که تو سپاه نگهبانی میده!
مادرم تا واپسین روزهای قبل از شهادت حسن، دست از خواستگاری رفتن برای او بر نداشت. همان زمان هم وقتی از کار او میپرسید که ببیند در این مدت ترقی کرده است یا نه، حسن میگفت: من هنوزم تو سپاه نگهبانی میدهم.
راوی:حسین شفیع زاده (برادر شهید)