زندگی ما با حقوق پرستاری همسرم تامین می‌شود؛ زیرا ما حقوق واحدی نداریم. گاهی از گوشه و کنار می‌شنویم که می‌گویند خدمات و حقوق خوبی به شما تعلق می‌گیرد و مشکلی ندارید!

گروه جهاد و مقاومت مشرق: برای معرفی برشی از زندگی جانباز نخاعی «علی اصغر میرزایی» میهمان این جانباز دوران دفاع مقدس شدیم و با وی به گفت‌وگو نشستیم. در بخش نخست گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با جانباز «میرزایی» به نحوه مجروحیت، بازگشت همرزمان پس از 25 سال تا دیدار با رهبر معظم انقلاب اشاره شد. برای مطالعه بخش نخست گفت‌وگو اینجا کلیک کنید.
 
در بخش دوم و پایانی این گفت‌وگو به مشکلات جانبازی و نحوه آشنایی جانباز میرزایی با همسرش پرداخته می‌شود، که در آدامه می‌خوانید:

با حقوق پرستاری روزگار می‌گذرانیم

علی اصغر میرزایی جانباز نخاعی 70 درصد که با مشکلات شیمیایی نیز دست و پنجه نرم می‌کند، در خصوص مشکلات جانبازی، می‌گوید: «تسهیلات جانبازان نخاعی ارتش با دیگر جانبازان متفاوت است. به گونه‌ای که از نظر خدمات زیارتی و حقوق ماهیانه با مشکل مواجه هستیم. زندگی ما با حقوق پرستاری همسرم تامین می‌شود؛ زیرا ما حقوق واحدی نداریم. گاهی از گوشه و کنار می‌شنویم که می‌گویند خدمات و حقوق خوبی به شما تعلق می‌گیرد و مشکلی ندارید!

چند سال پس از مجروحیت، پزشک تشخیص شیمیایی داد. در حال حاضر مشکل تنفسی دارم. شب تا صبح بیدار می‌مانم. سه مرتبه به کما رفتم. تا نماز صبح بیدار می‌مانم تا همسرم کنارم از خواب بیدار شود و من بخوابم. هر ماه یک پزشک عمومی برای معاینه به منزل می‌آید، اما بیماری ما به پزشک تخصصی نیاز دارد. برخی داروها همچون اسپری تنفسی را به طور آزاد تهیه می‌کنم و فاکتور خرید را به بنیاد شهید تحویل می‌دهم، اما هر بار به بهانه کمبود بودجه، هزینه‌ای پرداخت نمی‌شود.»

فاکتورهای دارویی‌مان هیچ‌گاه نقد نشد/ شهدا واسطه پیوندمان شدند 
همسر جانباز: از سوی شهدا به این ازدواج دعوت شدم

صحبت ها به اینجا که رسید نگاه‌مان به ویلچر، دستگاه اکسیژن و تخت مخصوص جانبازان خیره ماند. درک و تحمل این موضوع که دیگر نمی‌توانی همچون یک فرد سالم زندگی‌ات را ادامه دهی سخت است؛ اما آقای میرزایی روحیه خود را حفظ و با تمام مشکلات مقابله کرده است. عشق و علاقه میان این دو زوج به خوبی حس می‌شود. همسر مهربان و وفادار، پاداش تحمل تمام مشکلات وی بوده که خداوند نصیبش کرده است. با لحن شوخی خطاب به همسرش، سخنانش را اینگونه ادامه می‌دهد: «همسرم به خواستگاری من آمد.» این جمله کافی بود تا خانم خانه‌اش لبخند بر لبانش میهمان شود. همسر جانباز رشته سخن را به دست می‌گیرد و می‌گوید: «رویای ازدواج من با یک جانباز بر اساس یک خواب شکل گرفت. ساکن قزوین بودیم. در سن 18 سالگی چندین مرتبه خواب ازدواج با شهدا را می‌دیدم. اطرافیان نیز مشابه این خواب را دیدند.
 
برای تعبیر خواب به سراغ امام جماعت مسجد محل رفتم. وی گفت «این خواب نشان از حس مسئولیت شما دارد. در صورت تمایل می‌توانی با یادگاران دوران جنگ تحمیلی، شهدای زنده ازدواج کنی تا دینت را ادا کنی.» تصمیم گرفتم این پیشنهاد را عملی کنم، اما با مخالفت خانواده مواجه شدم. خانواده‌ام می‌گفتند دوران زیادی از جنگ تحمیلی گذشته است و از سوی دیگر من احساسی تصمیم می‌گیرم؛ اما از آنجایی که بر هدفم پافشاری می‌کردم، چندین جانباز برای خواستگاری به منزل ما آمدند. مدتی را اعتصاب غذا می‌کردم؛ ولی راه‌گشا نبود. چهار سال از این ماجرا گذشت، تا اینکه یک جانباز روشن‌دل به خواستگاری‌ام آمد. همسر برادرم که خود نیز فرزند شهید است، خواب دید که این جانباز، نیم یک سیب را به من داده و نیم دیگر را نزد خود نگه می‌دارد و برایم آرزوی خوشبختی می‌کند. 2 ماه از این خواب نگذشته بود که با آقای میرزایی آشنا شدم.

از قزوین به منزل یکی از اقوام که در همسایگی خانواده آقای میرزایی زندگی می‌کردند، آمدم. در جلسه روخوانی قرآن شرکت کردم. در این میان یکی از همسایه‌ها گفت که خواهر جانباز میرزایی قصد دارد برای برادرش یک دختر مناسب پیدا کند. ناگهان صاحب خانه که از اقوام ما بود، با سر من را نشان داد. خانم همسایه با خوشحالی خطاب به من گفت: «شما به این ازدواج راضی هستی؟» من که از مخالفت خانواده‌ام آگاه بودم، تنها لبخند زدم. دو ساعت از این ماجرا نگذشت که آقای میرزایی به دیدن من آمد.»

لبخندهای این زوج جایی برای ادامه حرف نمی گذارد. حرف‌های رد و بدل شده نشان از رضایت دو طرف دارد. شاید یک نگاه کافی بود که این پیوند سال 77 در دفترخانه ثبت شود. شنیدن باقی ماجرا از زبان آقای میرزایی که مشتاقانه به سخنان همسرش گوش فرا می‌داد، خالی از لطف نیست. وی می‌گوید: «زمانی که جانباز شدم گمان می‌کردم، چند سال بیشتر زنده نخواهم ماند. از این رو به تقاضای دختران جوانی که به آسایشگاه می‌آمدند تا با یک جانباز ازدواج کنند، جواب منفی می‌دادم. حدود 10 سال از دوران مجروحیت من می‌گذشت که یک روز خانم همسایه که با هم آشنایی دیرینه‌ای داشتیم به منزل ما آمد. آن روز من تنها در خانه بودم. خانم همسایه ماجرا را برایم روایت کرد و من مخالفت کردم. از وی اصرار و از من انکار. در نهایت چادرش را بر کمر بست و ویلچر را به سمت درب خروجی هل داد. در میان راه گفتم حداقل خواهرم را هم با خود ببریم. به درب منزل خواهرم رفتیم، تا زنگ خانه را به صدا درآوردیم، خواهرم در حالی که آماده بود، به درب منزل آمد. خواهرم در جریان ماجرا بود. به منزل خانم همسایه رفتیم. زمانی که برای اولین بار همسرم را دیدم، رنگ و روی پریده‌ای داشت.» با همان لحن شوخ ادامه می‌دهد: «حتی یک میوه هم برایم پوست نگرفت.»

در حالی که مرور خاطرات این 2 میزبان را به وجد آورده، همسر جانباز می‌گوید: «من از ترس این که اگر خانواده‎‌ام متوجه موضوع خواستگاری شوند، چه عکس العملی نشان خواهند داد، نگران بودم. به همین خاطر رنگ و روی پریده داشتم. زمانی که برادرم از جریان مطلع شد، برایم بلیط گرفت و من را راهی قزوین کرد. زمانی که به شهرمان برگشتم، گمان می‌کردم به آقای میرزایی جواب منفی خواهند داد؛ اما چند روز بعد برادرم تماس گرفت و گفت: «با ازدواج ما موافق است. وقتی لبخند آقای میرزایی را دیدم مهرش به دلم نشست.» در این ازدواج پدر و مادرم از سوی اطرافیان سرزنش شدند و از سوی دیگر من نیز نیش و کنایه‌هایی را می‌شنیدم؛ اما اطمینان داشتم که کارم درست است. از انتخابم نیز راضی هستم.»

18 سال از آن روز گذشته، اما جزئیات لحظات را به خوبی به یاد دارند. جانباز میرزایی در ادامه سخنان همسرش می‌گوید: «فردای آن روز در خانه بودم که برادر و خواهرم با گل و شیرینی وارد شدند. می‌دانستند که اگر بگویند مجدد به خواستگاری می‌رویم، مخالفت خواهم کرد. از این رو به قصد عیادت از دایی از منزل خارج شدیم. در میانه راه برادرم با خنده گفت به خواستگاری می‌رویم نه عیادت. چرخ را برگرداندم و گفتم نمی‌آیم، اما در نهایت با اصرار آن‌ها راضی شدم. از زمانی که ازدواج کردم کمتر در آسایشگاه می‌ماندم، اما به دلیل اینکه همسرم در خانه تنها نباشد، چهار سال است که به طور کامل به خانه آمده‌ام.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس