گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید محمدباقر مهردادی از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون و اولین شهید این لشکر در خمینیشهر است که خانوادهاش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر سید ابراهیم و بروبچههای یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش انجام دادیم که متن کاملش را در سه قسمت تقدیمتان کردیم. این سومین و آخرین قسمت گفتگو است که تقدیمتان میکنیم.
قسمتهای قبلی این گفتگو را نیز بخوانید؛
راننده افغان در سوریه چه میکرد؟! + عکس
همه میدانستند شوهرم شهید شده، جز من! + عکس
**: از اولین باری که سر مزار شهید رفتید برایمان بگویید
همسر شهید: اولین بار که رفتیم سر مزار شهید هر چه که داد زدیم شهید در مورد سابقه خود اصلا حرف نزد و چیزی نگفت؛ هیچی، جایش خوب بود، جای شهادتش خوب بود، ما هم رفتیم سر مزارش زیارت کردیم و آمدیم. اصلا حرفی نزد، نه با پسر خود، نه با دختر خود، نه با پدر و مادر، هیچی، جایی نرفت که حرف بزند.
**: بچه ها چقدر وابسته پدرشان بودند؟
همسر شهید: خیلی وابسته بودند.
**: الان چقدر دلتنگی می کنند؟
همسر شهید: خیلی دلتنگ بابایشان میشوند.
**: بیشتر کدامشان دلتنگی می کند؟
همسر شهید: همه شان یکی هستند، هر چه بزرگ می شوند فهمیدنشان زیاد می شود.
**: از پدرشان چه خاطره ای به یاد دارند، از اخلاقیاتی که پدرشان داشت، بیشتر در خانه چه چیزی از پدرشان تعریف می کنند؟
همسر شهید: اینها کوچک بودند؛ چیزی یادشان نیست.
**: شما چی بهشان می گویید از پدرشان؟
همسر شهید: می گویم پدرتان یک مرد خوب بود، یک مرد باغیرت.
**: پدر شهید با بچههایشان چطور برخورد می کرد؟
همسر شهید: خوب بود، خیلی خوب بود، پدر شهید هم خیلی خوب بود، مادرش هم خیلی خوب بود.
**: شده مثلا مشکلی داشته باشید یک باره پیش بیاید برایتان توسل کنید به شهید و ببینید شهید جوابتان را می دهد؟
همسر شهید: بله؛ شهید خیلی به ما جواب داده.
**: مثال می زنید؟
همسر شهید: مثلا وقتی مشکلی که نتوانی به کسی بگویی، کسی نتواند انجام بدهد به جز خدا، باید آدم خدا را مدنظر بگیرد، به شهید می گویم تو من را این رقم تنها گذاشتی و رفتی، خب باید یک کاری انجام بدهی، چرا؛ من تنها هستم دیگر، بزرگ کردن چهار تا بچه خیلی سخت است، رو به شهید می گویم خودت رفتی، یک راه گرفتی، برای ماها خیلی راه ها گذاشتی...
**: شده خواب شهید را ببینید؟
همسر شهید: نه اصلا خواب ندیدم، هیچ...
**: بچه هایتان هم خواب پدرشان را ندیدهاند؟
همسر شهید: بچه ها یک بار دو بار خواب دیدهاند، خیلی نبوده.
**: برایمان تعریف می کنند؟ اول خودتان را معرفی کنید...
دختر شهید: مرضیه میردادی (مهردادی) هستم، یک بار خواب دیدم که در مدرسه هستم، مدیر مدرسه و معاون مدرسه و اینها همه هستند، من دارم از کلاسمان در طبقه بالا می آیم پایین؛ می بینم بابام هست و یک لباس آبی تنش بود (عکسش را دیدم) دیدم ایستاده آنجا؛ دویدم بغلش کردم؛ یک دفعه که سرم را بلند کردم نگاه کنم دیدم بابام نیست. یک بار دیگر خواب دیدم بین یک عالمه شهید هستم و همهشان خوابند، من رفتم کنار بابام، دیدم بیدار شدند، بهش گفتم مگر تو شهید نشدی؟! گفت نه، من زنده ام!
**: شهید چه ویژگی اخلاقی داشتند که می توانید راجع بهش به ما بگویید، اخلاقی که خیلی در ذهنتان بیشتر مانده...
همسر شهید: اخلاقش اصلا حرف نداشت... انسانی که خیلی مثلا سر اعصابش فشار بیاید، خیلی مثلا نگران باشد، همه چیز را از دست می دهد، من که سه بار سی تی اسکن مغز رفتم، عکس سرم را گرفتند، اصلا حافظه ندارم، حافظهام را از دست دادهام، اصلا یادم نمانده چی داشت. هر کس که جای من باشد، همینطوری میشود. اصلا درست به یادم نمانده که چه چطور آدمی بود. مثل اینکه خواب بوده، به ذهنم نمی آید که چه رقمی بوده و چه کار کرده. بعضی وقت ها که به اطرفم نگاه می کنم، فقط که ما نبودیم، همه اینطوری هستیم، خاطرات بعضیهایش یادم می آید، شهید اینطوری بود آنطوری بود.
**: یکی از خاطراتش را برایمان بگویید...
همسر شهید: خاطراتش یادم نمی آید که بگویم!
**: سخنی که در افغانستان گفته باشد، سفارشاتی که خیلی می کرد، نصیحت هایی که به بچه ها می کرد؟
همسر شهید: نصیحت هایی که با هم در خانه بودیم، می گفت که حرف مثلا کسی که راه برود کسی در خانه باشد، کسی که در بیرون باشد، حرف کسی را در خانه نزن، هیچ وقت پشت کسی حرف نزن، خیلی حساس بود. مثلا یک چیزی می گفتم فلانی این کار را کرد، می گفت به تو چه، برو یک استکان چای بیاور، این حرف را نزن، برو کار خودت را انجام بده، تو چه کار داری، اصلا دوست نداشت این چیزها را، در خانه بود اصلا ما نمی توانستیم چیزی بگوییم بچه فلان بشر از این کوچه رد شد، چون دوست نداشت، می گفت خوب نیست اصلا این حرف ها، این بدبختی است، این غیبت است، این اخلاق هایش اصلا یامد نمیرود... من خودم تعجب می کردم.
**: الان یکسری ها مثلا می گویند شهدا به خاطر پول رفتند؛ شما هم این چیزها را شنیدهاید؟
همسر شهید: آفرین؛ این زخم زبان ها که هیچ حرفش را نزن، در همین کوچه که هستیم چندین همسایه این حرف را زدند؛ همین دخترم که اینجا بود، چندین نفر این حرف را زدند؛ گفت شما فکر می کنید شهید شده، نه بابا کی می گوید شهید شده، او هنوز مدیون است، به خدا، خب چه کرده؟
**: شما بهشان جواب ندادید؟
همسر شهید: هیچی نمی گویم، چی بگویم؟ داد بیداد کنم بد است؛ هر که باشد، من اینجا نمی خواستم بیایم، چون با هم ایرانی افغانی فایده ندارد؛ زیاد گفتیم؛ گفت نه بابا چه کار دارد، من گفتم چرا، زخم زبان می زنند؟ من دوست ندارم زخم زبان بشنوم! گفت نه، گفتم چرا می زنند، گفت نه نمی زنند. همین جا چندین زخم زبان ها، داد و بیداد کردند، ایرانی هم هست آن طرف، سر بچه دومیام، اصلا هیچی نگفتم، حتی به سپاه نگفتم؛ چه فایده، می گوید شما افغانی هستید دوست ندارید، وقتی ندارید چه کار کنم. این زخم زبان ها در همه جا هست. همه می گویند به خاطر پول و مدرک رفته. شوهر من بنده خدا در افغانستان مدرک هم داشت.
**: به چه قیمتی اصلا جانشان را بدهند به خاطر یک مدرک، اصلا ارزش ندارد...
همسر شهید: این حرف ها را خیلی ها زدند. مال ما هم فقط نه، درباره همه شهدا این حرفها را میزنند.
**: الان اگر مثلا شهید برگردند، شما چه جمله ای دارید بهشان بگویید؟ چه حرفی دارید بهشان بگویید؟
همسر شهید: حرف خاصی ندارم که بگویم؛ برگشتن دست خداست دست ما نیست، بر که نمی گردد، برگردد هم باید امام زمان ظهور کند که برگردد. برگردد هیچی نمی گویم، خوب است؛ هر کس لیاقت شهادت را نداشت. چیزی بد که نمی گویم.
**: شما راضی هستید که ایشان شهید شدند؟
همسر شهید: بله؛ ما راضی هستیم، همان روز که خبر شدیم، از ایران برگشت آمد، ما همان روز حلال کردیم، چرا؛ چون خدا لیاقت شهادت داده و رفت. حالا ما چه کار کنیم؟ چی شده، چی نشده. وطنم را که می بینید روز به روز بدتر می شود، خوبتر که نشد هیچی. مثلا با ترس و لرز رفته سوریه، سوریه هم که یک جایی رفته از حضرت زینب دفاع کرده و اصلا ما هیچ مشکلی نداریم، خدا بیامرزد همه شهدا را؛ روح همه شهدا شاد باشد با شهید ما. چرا، البته خیلی سختی دارد.
**: شما به عنوان همسر شهید برای ما چه پیغامی دارید؟ چه حرفی دارید که به ما بزنید، ما چه کار کنیم؟
همسر شهید: دست شما درد نکند، خدا شما را سلامتی بدهد، زحمت کشیدید. کاری که دست شما بر می آید انشاالله شما و ما همخونیم، همشهری هستیم، اگر مشکلی داشته باشیم اگر کاری داشته باشیم بگویید برای ما انجام بدهند، انشاالله که انجام بدهند، فعلا که کار خاصی ندارم که بگوییم انجام بدهند. دست شما درد نکند، خدا سلامتی بدهد به شما که به فکر ما و خانواده شهدا هستید.
**: شهید، وصیتنامه ندارند؟
همسر شهید: هیچی ندارد.
**: هیچی یادگاری ازشان باقی نمانده؟
همسر شهید: هیچی به ما ندادند، هیچی، حتی لباس های نظامی اش را به ما ندادند که به همه شهدا دادند، به ما ندادند.
**: گفتید اطلاع ندارید چطور شهید شدند؟
همسر شهید: نه، هیچ اطلاعی از شهادتش هم نداریم.
دختر شهید: حتی من به خانم ترکی گفتم بعد به سپاه گفته، تا حالا چیزی به ما ندادهاند، از نیروی هوایی آمده بودند با سپاه ارتباط داشتند، اما هنوز به ما هیچی ندادهاند.
**: نیست یا ندادهاند؟
دختر شهید: چطور ممکن است نباشد پیش سپاه و بنیاد و اینها؟ ولی به ما ندادند، هیچی نمی گویند وقتی ما می گوییم.
همسر شهید: پسرم را ثبت نام کردم کلاس اول؛ گفت باید از بابات یک مدرکی چیزی داشته باشی، این بنده خدا از باباش هیچ مدرکی ندارد؛ ما گفتیم مدرکی ندارد دیگر، گفت برو از بنیاد نامه بیاور. رفتیم از بنیاد نامه آوردیم آن نامه را هم اصلا قبول نکرد و گفت که باید تاریخ شهادتش، پرونده ای چیزی بیاوری؛ گفتم ندارد خب، چه کنم؟ گفت نه؛ این رقمی نمی شود ثبت نام کنم. بنیاد زنگ زدم گفتم چه کار کنم، از بنیاد زنگ زد بهش و ثبت نام کرد. حتی ما این رقمی بیمدرک شهیدیم. اسمش هست در اسامی شهدا، هیچ مدرکی ازش نیست. شمال رفته بودیم ملکوتی را گفتیم آقای ملکوتی ما بیمدرکیم؛ مدرکی برای بچههایم می خواهم داشته باشم از شهید؛ گفت باشد فردا همین موقع بیا به من بگو من از دفتر می خواهم یادداشت کند؛ گفتم باشد؛ فردایش آمدم گفتم بهش، گفت که والا الان دستم بند است و نمی توانم کاری کنم. مدام دستشان بند است. الان هفت سال شده در ایران زندگی می کنیم و هیچ مدرکی نداریم؛ یک هفت سال دیگر هم که مثلا بشود ۱۴ سال، بعد از ۱۴ سال ما آن مدرک را چه کنیم؟ این شرایط شهید مهردادی خدا بیامرز است. دیگر چه کنیم.
**: بچه ها برای صحبت نمی کنند؟
همسر شهید: نه، بچه ها چیزی یادشان نمی آید.
**: چیزی در مورد بابات نمی خواهی بگویی؟ چه قدر بابات را دوست داری؟
علی: خیلی.
**: خاطرهای از بابات داری که بخواهی برای ما بگویی؟
مرضیه: من چیز دیگری یادم نمیآید، ولی یک چیز یادم هست، کوچک بودم، خیلی بزرگ نبودم، فقط می گفت که نماز بخوان، نماز را خودش یادم داد، یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ می خواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. دیگه هیچی، همهاش ایران بود، بعد موقعی افغانستان میآمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمی توانستم کنارش باشم، اگر هم خاطره ای داشته باشیم اصلا یادم نمی آید.
**: اسم بچه ها را شما انتخاب کردید یا شهید؟
همسر شهید: مرضیه و زینب که اصلا شهید خدا بیامرز نبود، برای تولد سکینه و علی اصغر بود، برای آن دو تا، شهید اصلا افغانستان نبود، ایران بود.
**: اسم علی اصغر و سکینه را شما انتخاب کردید؟
همسر شهید: نه، بابا و مامانش گفتند؛ ما هم گفتیم باشد. در افغانستان هر چه بابا و مامان بگویند ما می گوییم درست است. چون پسر نبود که هر چی از خود تعریف کند و از خود بگوید، آدم خوب بود، هر چی پدر و مادرش می گفت را عمل میکرد. یک روز پدر و مادر خود را ناراحت نکرد؛ یک روز به پدر و مادر حرف بلند نزد؛ هیچ وقت بیاحترامی نمیکرد.
**: شما همراه پدر و مادرشان بودید؟
همسر شهید: بله، در افغانستان همراه پدر و مادر شهید زندگی می کردیم. کم میشود که کسی جدا زندگی کند.
**: الان مزار ایشان کجاست؟
همسر شهید: گلزار شهدای امامزاده سیدمحمد در خمینیشهر.
**: چه وقت هایی می روید سر مزارش؟
همسر شهید: روزهای جمعه و پنجشنبه، هر وقت شد میرویم.
**: این کوچولو را هم به ما معرفی می کنید؟
همسر شهید: این دختر دومی از ازدواج مجدد من است.
**: اسمشان چیست؟
همسر شهید: الناز.
**: ممنون از وقتی که به ما دادید...
همسر شهید: دست شما هم درد نکند که به یاد ما بودید.
پایان