گروه فرهنگ و هنر مشرق - آراز بارسقیان، نویسنده؛ بازیگر،کارگردان و ناشری است که در راهروی 31 نمایشگاه غرفه داشت و فیلم سخنان رهبر انقلاب با او در میان مخاطبان فضای مجازی به وفور دیده شد. حالا او درباره این مواجهه روایتی نوشته که در سایت الف یا منتشر شده است.
ـ گاهی شبها از خواب میپرم و میپرسم خدایا چرا من؟ جواب میآد؛ مسئلهی خاصی نیست چارلی بران، تصادفیه.
چارلز ام شولز
دیشب ساعت دو و نیم شب اساماس آمده بود «به علت بازدید تخصصی آقای وزیر لطفاً راس ساعت ۷:۳۰ در محل غرفهی خود با کارت شناسایی حضور داشته باشید». ساعت ده دقیقه به نه صبح بود و من با پدرم در آشپزخانه مشغول بحث بودم. اساماس را ندیده بودم. همان طور که بحثمان ادامه داشت و داشتم صبحانه میخوردم؛ چند صدای اساماس پشت سر هم آمد. بحث را نیمه مغلوب رها کردم و رفتم تو اتاق. سه اساماس پشت سر هم با همان مضمون. دیدار تخصصی آقای وزیر؟ وزیر که چند روز پیش از کنار غرفهی ما رد شده بود و سر نزده بود! تجسم کردم شاید بتوانم کمی سرش غرغر از جنس تئاتری جماعت بکنم. لباس پوشیدم. گفتم اگر از راهروی یک شروع کرده باشد، هنوز به سیویک که آخر باشد نرسیده. تندی لباس پوشیدم. از خانه زدم بیرون.
سر کوچه نرسیده بودم که سعید مکرمیِ نشر اسم زنگ زد. گفت گویا رهبری به نمایشگاه آمده و الان مشغول بازدید از راهروهای بیستونه تا سیویک است. خب در حد شناخت من، مکرمی مکرمی است و حرفش برایم با اگر و اما. در خیابان خلوت برای تنها موتوری، دست تکان دادم. نگه داشت. گفتم بریم مصلی. درب شمال. فرض گرفتم حرف درست. بعد فرض گرفتم که دیر میرسم. بعد فرض گرفتم که به موقع میرسم. هر کدام را چیدم. از همان چیدمانهایی که فقط در داستانها درست درمیآید، چون قادرش خودت هستی و همکارت. خیابان خلوت. اتوبان خلوت. رسیدیم درب شمال. ساعت نه و بیست دقیقه بود. تا جلوی پلههای ورودی حیات شبستان شمالی دویدم. دو مامور جوان جلوی پلهها ایستاده بودند و اجازهی ورود نمیدادند. اگر و امای مکرمی برایم یقیین شد. دور شبستان را برزنت خاکستری کشیده بودند. گفتند باید از جنوب وارد شوم. دویدم. پلهها را دوتا یکی پایین رفتم. چرا؟ یاد تئاتر میافتم. یاد شبهایی که بازیگران دیر به اجرا میرسند. آنها حتی اگر نیم ساعت هم دیر به اجرا برسند، اگر صحنهشان دقیقهی سیودو نمایش باشد، باید همان دو دقیقه وقت را بخرند. آنها بازیگرند، اگر نباشد، کسی نیست نقششان را بازی کند، حتی اگر نقش، نقش نیزهدار باشد.
دویدیم. جلوی ورودی غربی ازدحام بودم. کارت میخواستند. نداشتم ولی وارد شدم. تا راهروی بیست و شش دویدم. باز یک مامور سر راه بود. گفت باید از بیرون بروم. گفتم غرفهام آنجاست. گفت اشکالی ندارد برو، اجازهی ورود میدهند. باز مسیر را برگشتم. حالا از بیرون رفتم. نزدیک ورودی بیست شبستان باز مامور دیگری ایستاده بود. مردی با کارت غرفهی خانمش اجازهی ورود نمیگرفت. گفتم برایم اساماس آمده. دروغی گفتم کارتم را خانه جا گذاشتم. نشنید. گفتم باید سر غرفهام باشم. گفت کارت شناسایی داری؟ داشتم. گفت کارت غرفه. واقعیت را گفتم؛ دیر اقدام کردم، صادر نشده. نگاهی تامل برانگیز کرد و با مکث گفت برو اما کیفت را تحویل بده به آن غرفه. حدفاصل راهروی شبستان، تا آن غرفه را نوارِ زرد وارد نشوید کشیده بودند و باید دور میزدم. نزدم. نوار را بالا زدم. دویدم. خوردم زمین. میدانستم مردم نگاه میکنند ولی من نگاهشان نمیکنم.
کیف را تحویل دادم. برگه گرفتم. برگشتم. بازرسی اول. گفت کارت. کارت ملی نشان دادم. بازرسی دوم گفت فلش؟ از تو کیف پول فلش مموریم را تحویل دادم. کارت دیگری گرفتم. بازرسی سوم بدنی بود. بازرسی چهارم با دستگاه. مامور ازم پرسید کدام راهرویی گفتم سیویک. سر تکان داد که یعنی تمام شده. نیزهدار اگر در جلوی کاخ کلادیوس نباشد چه میشود؟
به انتهای راهرو نگاه کردم. اهالی نشر چشمه بیشتر شبیه آدمهای منتظر بودند. دیر نکردم؟ توی راهرو چند مامور ایستاده بودند. غرفه را نشان دادم. رفتم توی غرفه. آن سر دیگر راهرو شلوغ بود. جماعت داشتند میآمدند این طرفی. رومیزیمان بالا بود. زیر میز غرفه را گشته بودند. وظیفهشان است. پولش را میگیرند. دستیارهای تئاتر مگر جز این میکنند؟ پیش قراولها آمدند. کتابها را روی میز چیدم. آن طور که دوست داشتم. نیزهدار غرفهی کناری نبود، یکی از مامورها رفت آنجا نقش نیزهدار را بازی کرد. سابقه داشتهایم در تئاتر شبی که بازیگر فرعی (حتی اصلی) نمیآید، کارگردان برود جایش بازی کند. عکاس و فیلمبردار آمدند، جاگیر شدند. ماموری کنارم ایستاد. دید دستم خونی است و نفسنفس میزنم. گفتم زمین خوردم. بهم دستمال داد. گفت دست نده. گفتم دیگه چی؟ آبنبات تعارف بکنم؟ گفتند نه. مهدی قزلی را دیدم. از این گوشیها در گوش گذاشته بود و با فاصله از هئیت در راهرو قدم میزد. چند نفر دیگری هم داشتند. گمانم شِنودِ رسمی بود. گفتم چطوری آقا قزلی؟ بیخبر بودیم. گفت خودم هم صبح خبردار شدم. گفتم باز خوبه به ما دوونیم شب خبر دادند. هیچی نگفت. فقط گفت بلند حرف بزنم. گفتم چشم. چند نفری ازم پرسیدند مشکلی نیست؟ گفتم نه.
عینکم را برداشتم گذاشتم زیر میز. عرض میز غرفهی ما کوتاه است. به آدمها نزدیک هستیم. رهبری آمد. کنار آقای صالحی. سلام. سلام. نمایشنامهی جای خالی جنگ را برداشت. ورق زد. گذاشت روی میز. انگشتش را روی اسم کتاب نشان کرد. گفتم خب باید بگویم نویسندهاش کیست. ولی اسم مترجم را نشان داد و پرسید این آقا کیه؟ گفتم خودمم. آقای صالحی گفت از اقلیتها هستند! کتاب همانی بود که میخواستم توضیح دهم. ولی کتاب کناریاش را نشان دادم. گفتم این یکی دربارهی ترامپ است. دربارهی دیواری که دور آمریکا میخواست بکشد. گفت در واقع دیواری که میخواست دور مکزیک بکشد. گفتم بله؛ ولی نویسندهاش پرسیده که این دیوار را ترامپ برای راحت کردن خودش از شر دیگران میخواهد بکشد یا کم کرد شر خودش از دیگران؟ خندید و گفت عین دیوار فلسطین. گفتم در کتاب به همان هم اشاره شده. خندید و رفت. جماعت هم دنبالش. چند نفری که نمیشناختم، بهم گفتند خوب بودی. بازیگر نقشش را درست بازی کرده بود گویا. صحنهی من تمام شده بود و وقتش بود نور آن تکه از صحنه را بگیرند. نشستم زمین نفس خالی کردم. دو سه مامور آمدند حال احوال؟ گفتم خوبم. دویدهام و باید آب بخورم.
باید دربارهی کتاب جای خالی جنگ میگفتم. دوست داشتم بگویم ممکن نیست کتاب را بخوانید و انضمامی کشور را باهاش نسنجید. رهبر حزب کارگر (چپ) در رقابت با رهبر حزب محافظهکار (راست) شکست سخت و تلخی میخورد؛ آن هم در شرایطی که نیت رهبر حزب کارگر خیر است و نیت آن یکی لااقل از نظر چپها نه. نگفتم دیگر. همین اسمش گمانم کافی بود؛ جای خالی جنگ.
آمدم بیرون. رفتم نشر چشمه. پرسیدم اینجا نیامد؟ گفتند گویا میخواست بیاید ولی نیامد. در خلوتترین ساعت نشر چشمه ازشان یک کتاب گرفتم و آمدم توی غرفه. نمایشگاه شروع شده بود ولی ما هنوز تو قرنطینه بودیم. یکی از غرفهدارها آمد گفت به یکی از مامورها گفت چرا لپتاپ ما را شکستید؟ یکی از غرفهدارها کاتر را از توی یکی از کارتونهای غرفه در آورد و گفت همه جا را بهم ریختید ولی این را با خودتان نبردید؟ دو غرفه آن طرفتر داخل دکور کمد مانند غرفه به طور کامل عاری از نظم و ترتیب شده بود. یاد سوتیهای دستیارهای صحنه میافتم. یاد وقتی که متصدی نور، چند ثانیه دیرتر یا زودتر نور صحنه را میدهد. چند ثانیه دیر یا زود، وسیلهای اشتباهی روی صحنه، وسیلهای اضافی روی صحنه، همیشه بهانهی خوبی برای دعواهای پشت صحنه است، به خصوص اگر عوامل اجرا مشکلات خودشان را بیرون درهای سالن نگذاشته باشند.
توی راهرو که قدم میزدم، میدیدم تنها کسی که کارت غرفه به گردن ندارد منم. قرنطیه که تمام شد رفتم وسایلم را گرفتم. بعدترش آقایی آمد و با احترام خواست برویم وسایل غرفهمان را بردارم: یک کاتر، یک شیشه پاک کن، یک چکش.
جریان را مرور کردم. داستان را باید برای کی تعریف کنم؟ اصلاً باید تعریفش کنم؟ عکسی ازم هست؟ چه سوالی! فیلم و عکس هست. پس چه میماند جز روایت خودم. نمیدانستم چه کنم. زنگ زدم پدرم. گفتم این طوری شد. گفت شب برایش تعریف کنم. گفتم میتوانم بنویسمش؟ گفت نه، آدم روایت مهمان را نمینویسد؛ رسمش این نیست.
رسمش این نیست. ولی من نوشتم. خب پدرم مهماندار بهتری از من است. و من هنوز از خودم میپرسم چرا من باید بنویسم؟ جواب واضح است؛ مسئلهی شخصی نیست، رسم اتفاق است.
والسلام