حسین همدانی

حسین می گفت: محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمیخواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد. از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقهٔ انگشتری که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی اورد، در آورد. دخترها جلوی در معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیقی سرخی که یادگار محمود شهبازی بود.


حسین می گفت: محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمیخواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد. از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت، یک آن سرم گیج رفت. به صورت پرنورش که توی آینه بود، خیره شدم تا حالم خوب شد. برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت سرش بریزد. گفتم: «نریز دخترم.» مثل مادران و همسرانی که در سال های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند، همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت. از بلندگوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشا را روی سجادهٔ حسین که از دمشق آورده بود، خواندم. سجاده ای که بوی اشک های حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی میل بودم. وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند.

*بریده ای از کتاب خداحافظ سالار

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس