کد خبر 167148
تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۸

برای نخستین بار دوستی به نقل از مرحوم سید محمد تقی خویی داستان دستگیری مرحوم آیت الله خویی را پس از شکست انتفاضه شعبانیه در سال 1991 نقل کرد که خواندنی است.

به گزارش مشرق به نقل از خبرآنلاین، در یادداشت های امسال در حج تمتع از روز 30 مهر ماه این مطلب را آورده ام:
 
امروز خدمت آقای آقا محسن خلخالی (م 1334) بودم.
کسی که پدرش سید محمدرضا از همراهان آقای خویی و مقرر درس ایشان بود عضو هیئت هفت نفره‌ای که آیت الله خویی در جریان انتفاضه 1991 میلادی برای اداره عراق منصوب کرد و اندکی بعد در جریان انتفاضه نجف به شهادت رسید.
کسی که خواهرش همسر سید محمد تقی خویی بود که دو سال بعد از درگذشت آقای خویی به شهادت رسید.
کسی که برادرش سید امین خلخالی همراه سید محمد تقی شهید شد. ایشان الان مقیم لندن است و در حج امسال در بعثه آیت الله العظمی سیستانی حضور دارد.
ایشان خاطراتی از بخشی از ماجرای انتفاضه داشت که از زبان مرحوم سید محمد تقی خویی شنیده بود. خاطراتی زیبا و دست اول که برای ثبت در تاریخ مهم است. انتفاضه پانزده روز به طول انجامید تا آن که مجددا صدامیان بر نجف و کربلا تا بصره مسلط شدند و کشتار عمومی و گروهی را آغاز کردند. از نیمه شعبان تا رمضان.
از وی خواستم آن را برایم بازگو کند.
 
آقای سید محسن خلخالی به نقل از مرحوم سید محمد تقی خویی چنین گفتند:
روز دوشنبه که اول رمضان بود، وقتی نجف توپ باران شد و مردم همه متواری شدند، آقای خویی به من گفت: به این محافظان بیت که اهل مشخاب بودند، بگویید بروند. چون اینها ـ بعثی هاـ با من کار دارند. مشخاب شهری بود که سید جعفر بحرالعلوم (از علمای نجف و عضو همان هیئت هفت نفره) در آنجا امامت داشت و این عشایر را ایشان آورده بودند تا از سید خویی دفاع کنند.
این وقت شهر خالی از مردم شده بود و هر لحظه محاصره تنگ‌تر می‌شد. این روزها آقای خویی را به منزل سید محمد تقی آورده بودند که بزرگتر بود و در آنجا بهتر می‌توانستند امور را اداره کنند. این بچه ها نمی خواستند بروند. من گفتم دستور آقاست. حتی آقا خودش آمد و به همه گفت که بروند. همه رفتند. در را بستیم و رفتیم داخل خانه.
بعد از ساعتی در را زدند. فهمیدیم که ارتش عراق آمده است. مانده بودیم که چه کسی در را باز کند. سه بعد از ظهر بود. کسانی که در خانه بودند. آقای خویی، بنده (سید محمد تقی)، سید محمدرضا خلخالی، سید جعفر بحرالعلوم، سید عزالدین بحر العلوم، سید محمود میلانی برادر سید فاضل میلانی (سید محمود داماد آقای میلانی بود و دختر کوچک ایشان را داشت) و سید ابراهیم خویی پسر کوچک آقای خویی که فقط نیم ساعت قبل آمده بود که حال پدر را بپرسد. وی داماد آقای جلالی بود (کسی که در طفلان مسلم از طرف آقای حکیم بود و توسط بعثی ها شهید شد و وقتی جنازه اش را آوردند تقریبا نیمه سوخته بود به طوری که نشد او را غسل داد).
در که زدند، چون روز اول رمضان بود همه روزه بودند. فکر می کردیم چه کسی برود و در را باز کند. سید جعفر بحر العلوم که به شجاعت شهرت داشت، خواست برود، اما من که صاحب خانه بودم نگذاشتم. خودم رفتم و در را باز کردم. سید جعفر پشت سر من بود. افسر یقه من را گرفت و کشید بیرون. سید جعفر را هم بعد از من از پشت سر گرفت و کشید بیرون. حدود بیست متری که رفتم، دیدم جوانی از همین مشخابی ها هنوزایستاده و نرفته است. جلو آمد و سر آن افسر بعثی فریاد زد:می دانی این پسر کیست؟ این پسر مرجع است. افسر دستور دستگیری او را داد.
در همین حال به سید جعفر گفتم: به چی فکر می کنی؟ گفت: من خودم را برای شهادت آماده کردم. ما دو نفر را در یک خیمه نظامی نزدیک وادی السلام گذاشتند. بقیه را ندیدم. در آنجا دیدم یک سرلشکری آنجا خوابیده بود. اما در خانه چه گذشت؟ [سید محمدرضا خلخالی بعد به سید محمد تقی این مطالب را گفته بود و این وقتی بود که ارتش همه جا را گرفته بود]. یک سربازی آمد داخل اتاق آقای خویی. دست ایشان را بوسه زده و گفت: سید‍! من مقلد شما هستم. چه کنم. بیرون با شما کار دارند. ایشان گفتند: افسر بیاید داخل. سرباز گفت: من نمی دانم، آنها گفته که ایشان باید بیرون بیاید. بالاخره همه را از خانه بیرون آوردند. بعد آنها را هم آوردند در همان خیمه.
سید محمد تقی خویی گفت: همه در خیمه نشسته بودیم. آقا با شش نفر دیگر. در این اثنا طه یاسین رمضان آمد. چوب دستش بود. بدون سلام وارد شد و قدم می زد و یک سره فحش می داد. ما همه ساکت بودیم و کسی حرف نمی زد. به آقای خویی می گفت: می گویند پسرت محمد تقی رفته کربلا را شلوغ کرده. من گفتم: من در این پانزده روز از پدرم جدا نشدم و کربلا نرفتم. گفت: زبان درازی می‌کنی، می گویم زبانت را قطع کنند. بیست دقیقه ای بود و رفت.
در این وقت افسرها، خودشان مشورت کردند که با اینها چه کنیم. یکی شان گفت: اینها را بفرستیم بغداد. بعد گفتند، سید تنها برود و بقیه بعد بروند. گفتم: پدرم نمی تواند تنها برود. یک وانت آوردند دو کابینه. من و آقا عقب نشستیم. با یک افسر و راننده. رفتیم. از بقیه دیگر خبری نداشتم. آقا در راه با من صحبت می‌کرد. می گفت: من دلم می خواهد آخر عمری شهید شوم. مسیر ما از راه کربلا، از راه نظامی بود و ماشین با سرعت می‌ رفت. افسر هم هیچ حرفی نمی‌زد.
نزدیک بغداد که رسیدیم گفت: ما شما را می‌بریم به امن العام. گفتم: من می دانم کجاست. گفت: از کجا می‌دانی؟ گفتم: من چند بار رفته‌ام. ساعت حوالی نیمه شب بود. در امن العام گفتند باید از هم جدا شوید. مخالفت کردم. قبول نکردند. من و ایشان جدا شدیم. چشم من را بستند و بردند در یک زندان. خیلی کثیف و انفرادی بود. دیوارها خونین بود. افسر گفت: چه می‌خواهی؟ گفتم: فقط اگر خوابم برد برای نماز صبح من را بیدار کنید.
همه اش در فکر آقا بودم که تنهایی چه خواهد کرد. دیدم یک نفر پنجره کوچک در زندان را باز کرد و گفت: بیداری؟ گفتم: بله. گفت: من را شناختی؟ گفتم: نه. گفتم: من همسایه شما در نجف هستم. رفت. نمی دانم چه مدتی گذشت، آمد در زد. گفت: شانس داری. گفتم: چه شد؟ گفت: سید حالش بهم خورده است، می توانی پیش او بروی. چشم من را بستند و چند دقیقه راه رفتیم.
مرا وارد سالن بزرگی کردند. چهارده پانزده نظامی و امرای ارتش و غیر نظامی نشسته بودند. دیدم آقا هم آنجا نشسته بودند. متوجه شدم که ایشان سرفه می‌کند. یک مرتبه بلند گفت: پسر کجایی؟ نشستم پیش آقا. یکی از آن نظامی ها گفت: محمد تقی! چرا این بیانیه ها را علیه دولت صادر کردید؟ گفتم: پدرم برای حفظ آرامش این کارها را کرد، برای جلوگیری از هرج و مرج. بعد نامه های ما را درآورد که مثلا به پمپ بنزین نوشته‌اید که فلان قدر بنزین بدهید یا اسلحه. من گفتم: هدف ما همان بوده است که گفتم. آن وقت بین خودشان بحث شد. یکی شان می گفت: شیخ هدف سیاسی نداشته است. دیگری اعتراض می کرد که پس این نامه ها برای این شهر و‌ آن شهر چه بوده است. پرسید: شما کربلا رفته بودی؟ گفتم: من اصلا نرفته بودم. سه ربعی با هم بحث می‌کردند. سپس یک نفر گفت: بروید. آقا را در یک ویلچر گذاشتیم و با هم در یک اتاق آمدیم. از روز قبل آقا چیزی نخورده بود. غذا آوردند، ایشان هیچ نخورده بود.
کم کم آفتاب زد و سروصدا بلند شد. به آقا گفتم، احتمالا ما را پیش صدام می برند. ساعت هشت آمدند و گفتند باید پیش سید الرئیس یعنی صدام بروید. با ماشین تا دم قصر رفتیم. از آنجا آقا را در ویلچر گذاشتم و من ایشان را می بردم. وارد سالنی که شدم دیدم صدام ایستاده است. با آقا دست داد اما به من دست نداد و بی محلی کرد. به محافظان گفت: سید را در صندلی بگذارید. (این قسمت همان گفتگوهایی است که از تلویزیون عراق پخش شد)
بعد آقا به صدام گفت: جماعتی که با من بودند چه شدند؟ گفت: قبل از شما به نجف می رسند. آنها هیچ وقت نرسیدند و از آن تاریخ هیچ خبری از آنها نشد. بعدها آقا می گفت: من رئیس جمهور را این اندازه دروغگو ندیده بودم که بگوید این ها قبل از شما در نجف خواهند بود!
آقا سید محسن خلخالی گفتند: خواهرم که زمان بردن آقای خویی و سید محمد تقی در خانه بوده، با سه بچه، گفت: بعد از بردن آنها و فردای آن روز همسایه‌ها به خانه آقای خویی هجوم آوردند و هرچه بود غارت کردند. پنجاه شصت گونی برنج برای فقرا بود، همه را بردند. حتی یکی را برای ما نگذاشتند.
آقای خلخالی افزود: سید محمد تقی چهار ماه بعد به استانبول امد تا در جلسه ای که با اعضاء موسسه آقای خویی در لندن داشتند شرکت کند. این مطالب را آنجا به من گفت. بعد آمد لندن. بنده و برادرم سید سعید خلخالی که حالا نماینده آیت الله سیستانی در لندن است، با ایشان رفتیم عمره. خواهش کردم بر نگردد عراق. گفت: نه بچه ها در عراق هستند. آن وقت خانواده مرحوم حکیم هم لت و پار شده بودند و خیلی مشکل داشتند. همه اموالشان را مصادره کرده بودند که آقای خویی گفت که حاضر است پول همه این خانه ها و اشیاء دیگر را بدهد تا آنها را در اختیار خانواده باقی گذارند. سید محمد تقی برگشت عراق. یک سال و نیم بعد باز آمد به اردن. با هم رفتیم امریکا. بعد برگشت عراق. سید محمد تقی دو سال بعد از پدرش شهید شد. ایشان پنج فرزند داشت، سه دختر و دو پسر. قصه کشته شدن ایشان هم این بود که شب ساعت یازده و سی و پنج دقیقه در راه بازگشت از کربلا به نجف بودند. از خان یونس که رد می شدند یک تریلی که چند روز بوده آنجا پارک بوده، با شماره اربیل، در لحظه ای که اینها رسیده اند، حرکت کرده و به سمت آنها آمده است. در این تصادف، سید محمد تقی، راننده و برادر من سید امین خلخالی و بچه برادرم که هشت ساله بود همه زیر تریلی رفتند و شهید شدند.
در جریان انتفاضه برادرم سید امین را با آقای سیتسانی دستگیر کردند. نوزده نفر بودند که یکی هم میرزا علی غروی بود که افسر از روی تمسخر دست به ریش او کشیده بود. اینها را البته ارتش گرفته بود که می گفتند بهتر از بقیه نیروهای بعثی رفتار می‌کردند. تحقیقات را از سید امین شروع کرده بودند. ایشان گفته بود: می دانید چه کسی را گرفته اید؟ گفتند: کی؟ گفته بود: جانشین آقای خویی، یعنی آقای سیستانی را. گفتند: اگر ایشان این اعمال را استنکار کند، بقیه را آزاد می کنیم که ایشان این کار را کرد و صحبت کرد. این رأی همه آنها بود که برای حفظ جان این افراد، این کار را بکند. عده ای دیگری هم حاضر به صحبت شدند که از آن جمله سید محمد کلانتر و سید محمد صدر بودند و بحمدالله اینها آزاد شدند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • علیمحمدی ۰۹:۳۰ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۹
    0 0
    مشروح این جریان در کتابی به نام انتفاضه شعبانیه نوشته آقای دکتر تبرائیان توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس