به گزارش مشرق؛ وحید جلیلی در نشریه راه نوشت: یک سلبریتی آمریکا نشین؛ بعد از درگذشت مرحوم شجریان در فجازی نوشته است: بزرگترین سوگ اجتماعی بعد از فوت دکتر مصدق!.
«بدون شرح».
چند لحظه تأمل کنید و به هیئت داوران یاری برسانید که برای اهدای سیمرغ بلورینِ گنجاندنِ چند دروغ در یک جمله، باید جشن بگیریم؟ سه تا؟ پنج تا؟ ده تا؟ چند تا به واقع؟
مرگ غریبانه مرحوم مصدق در اسفند ۴۵ را -که چندان کسی از آن مطلع نشد تا سوگی برآن شکل بگیرد یا نگیرد -؛ یادش رفته است؛ تشییع آیت الله طالقانی را هم فراموش کرده است؟ سیاه پوش شدن ایران در سوگ ۷۲ تن در تیرماه ۶۰ را هم از یاد برده است؟ شهادت باهنر و رجایی محبوب ملت را هم یادش نمیآید؛ سیزدهم تا پانزدهم خرداد ۶۸ را هم کلاً خواب بوده و چیزی ندیده است؛ همه را پذیرفتیم؛ حماسه تاریخی تشییع حاج قاسم را هم ندیده، یا خواب بوده، یا فراموش کرده است؟
بر فرض که مصدق و شجریان را هم، بر همه قهرمانان انقلاب اسلامی مقدّم و مرجح کردی؛ همان مصدق را هم که دوستان آمریکاییت با کودتا سرنگون کردند و مرحوم شجریان هم؛ منهای ربنا و رمضان و اسلام، کسی است در ردیف اساتیدی مثل بنان و قمرالملوک یا سیاست بازانی چون مخملباف و مهاجرانی. یعنی آنها هم اگر به ساحت قهرمان ملی نزدیک شده باشند یا به خاطر نفرت از آمریکای جنایتکار است و یا ارادت به اسلام و دین!
بزرگترین سوگ اجتماعی بعد از فوت دکتر مصدق!
از این مناظرِ بدون شرح، در تاریخ روشنفکری ایران کم نداریم. از سکوت نمکین در برابر کشتار هزاران و آزار میلیونها مرد و زن ایرانی در ماجرای کشف حجاب (که از مسجد گوهرشاد شروع شد و تا کوچه پس کوچههای همه شهرها و روستاهای ایران امتداد یافت)؛
تا سخنرانی فحول روشنفکری ایرانی، فردای کشتار ۱۶ آذر در مراسم استقبال از نیکسون (ارباب کودتای ۲۸ مرداد) و اعطای دکترای افتخاری حقوق توسط تقیزاده و دکتر سیاسی و ... به او و آن عکس یادگاری تاریخی، تا آن بیاعتنایی سهمگین به ۱۵ خرداد ۴۲ که آل احمد در مقدمه «در خدمت و خیانت روشنفکران» شرحش کرد و تا امروز کینه توزی غرب زدهها را به جان خرید،
تا سکوت ممتد عمده جریان روشنفکری در برابر حماسه صدها هزار شهید و جانباز و آزاده و رزمنده و میلیونها ایثارگر در جنگ تحمیلی؛
تا محکوم کردن حماسه تاریخی مدافعان حرم به صد زبان و دهان از تظاهرات «نه غزه نه لبنان» میلیشیای غرب در خیابانهای تهران تا افاضات اصلیترین تدارکاتچی مطبوعات لیبرال؛
تا همین آخری: خفقان گرفتن صاحبان هشتگ # قاتل را اعدام نکنید و #سگ فحش نیست؛ در برابر خونخواری گرگهای اسرائیلی در دامنه دماوند بزرگ و گلوله باران فخر دانش ایرانی.
هرچه انقلاب پیشتر رفته، حجمِ انکار و کتمان و بیتعارف بگوییم کفرشان بالاتر آمده است.
کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَی عَلَی سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ
و البته آنچه از عداوت، که در قول و سکوت منکران ، آشکار میشود؛ کوچکتر از آن چیزی است که در دلهای تفتیده شان در غلیان است: وَ ما تُخْفی صُدُورُهُمْ أَکْبَرُ
«بزرگترین سوگ اجتماعی بعد از فوت دکتر مصدق»
بدبختترین لیبرالهای جهان همانهایند که در ایران به دنیا آمدهاند؛ جایی که پایان تاریخ را به معنای غیر فوکویامایی برای لیبرالیسم رقم زده است.
فقط «ایدئولوژی» به معنای مارکسیاش تنفس مصنوعی برای روشنفکری لیبرال ایران را ممکن کرده است.
آن فیلسوف پستمدرن؛ پرسش مهمی پیش نهاد و به عارضهای مختصّ ذات مدرنیته درگذشت و فرصت نیافت مشاهده کند «ایرانیها چه رؤیایی در سر دارند»!
اما حتی لیبرالهای مدرن و پست مدرنی که عمرشان به دنیا بود، به آن یکی مرض مدرنیته : «ایدئولوژی»؛ قدرت مشاهدهشان را قورت دادند و از تماشای رؤیای ایرانیها -که کابوس آنها بود- گریختند.
میشل فوکو از پاریس تا تهران آمد که واقعیت را از نزدیک و آن گونه که هست-نه آن گونه که بوقهای لیبرال روایت میکردند - ببیند و لیبرالهای ایرانی در روز تشییع حاج قاسم؛ پنجره هاشان را بستند و پردهها را کشیدند و برای هزارمین بار در ظلمات ایدئولوژیکشان، مشغول گردگیری از دوربینی شدند که ژنرال ازهاری برایشان به ارث گذاشته است.
یکی از مشهورترین لیبرالهای ایران، برای ترور حاج قاسم چند کلمهای منتشر کرد و دوستانش به شگفتی و خشم پرسیدند: «لیبرال نیستی مگر تو؟» پاسخشان داد : «لیبرال چرا، اما بیناموس که نیستم»!
من به این پرسش و پاسخ بین لیبرالها، سؤالی را اضافه میکنم : «چرا لیبرالهای ایران، اینقدر از یکدیگر توقع بیناموسی دارند؟ لیبرالیسم ایرانی چه نسبتی با دیاثت دارد که از فلاسفۀ قم تا ژورنالیستهای تهرانجلس، اینهمه؛ این دو را به هم نزدیک میبینند؟»
بحث نظری داریم میکنیم و قصد جسارتی نیست. هنوز آنقدر جسور نشدهایم که لیبرالیسم و دیاثت را کاملاً یکی بدانیم. شاید اگر کسری از جسارت لیبرالها و نگاه ایدئولوژیکشان در نفی انقلاب اسلامی را داشتیم به اینجا هم میرسیدیم؛ اما هنوز فرسنگها راه داریم تا اعتماد به نفسِ بدبختترین و خوش شانسترین لیبرالهای جهان؛ که با انقلابی فعال و انقلابیونی منفعل مثل ما روبرویند.
لیبرالهایی که برای تشییع چند هزارنفره یک خوانندۀ درجه دو (زنده یاد مرتضی پاشایی که خدایش بیامرزاد) اعلام پدیده و نقطۀ عطف میکنند و صدها تحلیل فلسفی و جامعهشناختی و مردمشناختی میبافند و در برابر تشییع و مراسمات چند ده میلیونی حاج قاسم؛ چشمهایشان را درویش میکنند و سوت زنان و به سرعت، از کوچه جامعهشناسی و خیابان علوم انسانی و بزرگراه هنر به شمال میگریزند؛ مبادا صدای طبل و سنج جنوبیها و سرنای لرها و یزله عربها و شروه بوشهریها و ... ؛ مانعِ مطالعات فرهنگی و خوانشهای اجتماعی و گفتمان سازیهای جامعه در حال گذار شان شود.
تشییع حاج قاسم-بزرگ سردار غزّه و لبنان- متضمن و نشانگر هیچ تغییر جامعه شناختی و تاریخی در ایران نیست و یک صدم بلکه یک هزارمش اگر در هیاهوی میلیشیایِ نه غزّه نه لبنان یا یک میلیونیومش در عربده «رضاخان روحت شاد» روی دهد؛ نشانه دگردیسی و نوید فروپاشی در جامعه دینی و جمهورِ اسلامی است.
صدها میلیون ایرانی و غیر ایرانی از پیرزن هشتاد ساله تا کودک پیش دبستانی؛ از مردان معادن تا زنان خانهدار، از صیادان جزیرۀ هرمز تا شالیکاران تالش؛ از عشیرههای شادگان تا کرمانجهای بجنورد، از روستائیان ارسباران تا شهرک نشینان عسلویه، از دانشمندان مؤسسه رویان تا نمکیهای جادۀ ساوه؛ از برقع پوشان کشمیر تا شل حجابهای میدان ونک، از زندانیان جزیرۀ بحرین تا مدافعان بندر حدیده و صنعا، از فعالان مدنی کاراکاس تا سیاهپوستان نیویورک، و در یک کلام همۀ فرزندان امت و ملت به جز لیبرالهای بیوطن در شهادت حاج قاسم اعلام موضع کردند و هیچکدام از اینها دلیل نمیشود که امیدوار باشید مجموعۀ پرمدعایِ غربزدههای «واقع بین» ایرانی، از آکادمی تا آمفی تئاتر و از سینما تا فصلنامه، حتی به ذهنشان خطور کند که ممکن است این بار هم لااقل با پدیدهای در حد «مرتضی پاشایی» مواجه باشیم.
بزرگترین سوگ اجتماعی بعد از فوت دکتر مصدق!
خوشبختانه علوم انسانی و هنر و ژورنالیزم غربزده ایران، هیچگاه به «رؤیایی که ایرانیها در سر دارند» آلوده نشده است.
رؤیا مختص «انسان» است و از نگاه آنها همچون الهههای غربیشان؛ در شرق، انسانی نیست؛ که اگر بود، حقوقی داشت و مگر نه آن که «حقوق بشر»، مفهومی است مدرن؛ و مگر نه این است آن که مضمحل در مدرنیته نباشد؛ حقوق که هیچ، انسانیتش هم اثبات نشده است. وقتی از نگاه غرب و غربزدهها؛ ابَرانسانهایی چون سلیمانی و فخری زاده و شهریاری و صیاد شیرازی و ...، حقوق مدنی و سیاسی و اجتماعی پیشکش؛ حتی حق نفس کشیدن و زندگی کردن هم ندارند، دیگر تکلیف حقوقِ بقیه و بقیه حقوق، مشخص است.
از نگاه غرب و روشنفکری غربزده ایران، ترور سلیمانی و فخری زاده، عین حق، و برخوردار از منطقی بدیهی، و اقدامی کاملاً مدرن و معتبر و قصاص قاتل و جاسوس در جمهوری اسلامی؛ رفتاری وحشیانه و قرون وسطایی است.
بعید است حتی به خیال کسی خطور کند که ممکن است -حتی تا آیندههای دور- علوم انسانی و هنر و ژورنالیزم غربزده ایران، میل یا جرأت کند به انتقام ترور حاج قاسم؛ «هیمنه نرم افزاری غرب» را به چالش بکشد؛ و این چه توقع خامی است وقتی که او خود، جزئی از این هیمنه است و هویت و کارویژهای جز انکار و کتمان انسان ایرانی و اسلامی و شرقی ندارد.
خوراک غربزده ایرانی، «آگاهی کاذب» و برون دادش نیز همان است. ایدئولوژی میخورد و ایدئولوژی میزاید.
غربزده ایرانی- از سیاسی تا اجتماعی تا فرهنگی تا هنری تا اندیشگیاش- ابایی ندارد حتی، که اذعان کند مأموریت و فلسفه وجودیش؛«بَزَک» است!
بعضی سخنگویان رسمی «غرب»؛ علناً اعتراف کردند که ما خود را مشاطه غرب و تکلیفمان را تدلیس میدانیم. «بَزَک برجام» از آخرین اعترافاتِ روشنفکری غربزده ایران است.
بُزَکهای اخفش روشنفکری؛ وعده کمپزه با خیار و گلابیِ برجام را در بوق دمیدند؛
«امضای کری تضمین است» را تیتر کردند و دست آخر از almost nothing سر در آوردند!
با ادعای واقع بینی و عملگرایی وعده برد-برد دادند و وقتی عِرض و اَرز و عزت و راکتور و اورانیوم و آب سنگینشان را برد و از واقع بینان عملگرا با انگشتِ okey تشکر کرد؛ به باخت -باخت مفتخر شدند که ما منافع و سرمایه و عزت مان را باختیم اما کدخدای مؤدب و باهوش، نیز شکست اخلاقی خورد!
هر چقدر اما در آن سو اعتماد به «نفس اماره» هست، در این سو انفعال هست!
هفتصد سال بعد از آغاز رنسانس و دویست و سی سال بعد از انقلاب کبیر فرانسه و ظهور ایالات متحده؛ اگر به اعتراف معاون رئیس جمهورآمریکا از هر پنج کودک آمریکایی یکی گرسنه باشد؛ هیچ بحرانی در کار نیست و بر یوتوپیای سوپر متالیکِ لیبرالهای بدبخت و خوش شانس ایرانی هیچ خَشی نیافتاده و بر دامن کبریاش گردی ننشسته است.
اگر در کمتر از یک سال، یازده هزار نفر از ژان والژانها و کُزِتها و فانتینها توسط ژاورها و تناردیهها در شنبههای پاریس زخمی یا بازداشت شوند هم.
اگر فقط در لس آنجلسِ کَلی فورنیا، همین الان که این سطور را میخوانید، هفتاد هزار کارتن خواب مشغول رحمت فرستادن به روان بنتهام و جان لاک و جان استوارت میل و هایک و فریدمن و فوکویاما باشند و فقط در بیست بیست، ۱۰۳۹ جرج فلوید؛ روز روشن، در خیابانهای آمریکا پیش چشم رهگذران؛ توسط جوخههای آتشِ، مدرنترین و لیبرالترین گاورنمنت دنیا اعدام شده باشند؛ و در مواجهه با کرونا آمار کشتههای انگلیس و آمریکا و ایتالیا و فرانسه و ... از ایران مواجه با تحریمهای فلج کننده ! بیشتر باشد؛ همه اینها از منظر انگلوفیلهای ایرانی به وضوح نشان میدهد که جمهوری اسلامی پس از چهل سال؛ در برابر فلسفۀ راهگشا و مدیریت کارامد و الگوی درخشان و کارنامه موفق غرب نازنین و دلنشین؛ حرفی برای گفتن ندارد.
لیبرالیسم ایدئولوژیک ایرانی هیچ درسی که برای ما نداشته باشد همین ایمانش به باطل و استقامت و منفعل نشدنش در مسیر ذلت و ضلالت الگویی است با شکوه و الهام بخش!