کد خبر 11001
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۰۶

"مادر و خواهر شهدا به گريه افتادند حسابي. دامادها و برادر شهيد هم همينطور. مادر با مشت، آرام به سينه‌اش مي‌زد و مي‌گفت: اي خدا به مراد دلم رسيدم... خوش آمديد... خانه‌مان را روشن کرديد

به گزارش مشرق، پايگاه اطلاع‌رساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله العظمي خامنه‌اي، ‌روايتي از ديدار معظم‌له با برخي خانواده‌هاي شهداي شهر قم که شب گذشته به صورت سرزده انجام گرفت را به قلم مهدي قزلي منتشر کرده که مشروح آن در ذيل مي‌آيد:
يکي از مسئولان برنامه‌ها آمد و در گوشم گفت: غروب برنامه داريم.
برنامه غروب پنج‌شنبه يعني شب جمعه چه مي‌تواند باشد جز رفتن رهبر به خانه شهدا؟
در سفر کردستان هم همينطور بود و البته اين برنامه فقط براي سفرها نيست. شب‌هاي جمعه رهبر يک برنامه تقريباً ثابت دارد و آن‌ هم رفتن به خانه شهيدي و ديدار با خانواده او و هيچ وقت اين جمله ايشان را فراموش نمي‌کنم که گفتند: من افتخار مي‌کنم که به خانه شهدا بروم و روي فرش‌شان و زير سقف‌شان بنشينم!
زودتر از غروب رفتيم به محل اقامت رهبر انقلاب در قم که به همان دفتر رهبري در قم شناخته مي‌شود. نماز را پشت سر ايشان خوانديم. رهبر به آرامي به کساني که در صف اول نشسته بودند گفتند برنامه‌اي دارند و بلند شدند.
ما هم بعد از رفتن ايشان تقسيم شديم به دو تيم و حرکت کرديم. رفتيم منطقه نيروگاه که جزو منطقه‌هاي پرتراکم و نسبتاً محروم شهر قم است. يک چيزي شبيه محله خزانه تهران!
رفتيم و خانه را پيدا کرديم. در ورودي خانه کنار خيابان طوري باز مي‌شد که با آمدن رهبر مردم متوجه مي‌شدند. محافظ از اين وضعيت خوشش نيامد. چند دقيقه کنار خيابان مانديم و بعد محافظ‌ها زنگ زدند و داخل شدند. بعدتر هم ما. وارد حياط شديم که گوشه‌اش باغچه بود و درخت اناري. چند پله بالا ‌رفتيم تا از بالکن وارد پذيرايي شويم.
خانواده شهيد به ما محل نمي‌گذاشتند. محافظ‌ها گفته بودند رئيس بنياد شهيد قرار است بيايد. به نظرم اين رفت و آمد آنقدر بوده و احتمالا آنقدر ناخوش‌آيند که هيچ ذوقي از خانواده ديده نمي‌شد.
خانواده گلستاني دو شهيد داده بودند به اسم‌هاي عبدالرحيم و قدرت‌الله. عکس‌هايشان روي ديوار بود. يکي در 19 سالگي شهيد شده بود و ديگري در 16 سالگي.
چند دقيقه بعد محافظي پيرمرد و پيرزن (پدر و مادر شهدا) را کنار کشيد و گفت: ما به شما گفتيم آقاي زريبافان مياد ولي واقعيت اينه که آقاي خامنه‌اي الان توي مسير خانه شماست.
جمله محافظ تمام شده و نشده پيرزن پقي زد زير گريه و پر چادر را کشيد روي صورتش.
پيرمرد که گوش‌هايش سنگين بود کمي طول کشيد حرف را بشنود و بعد بفهمد. يک دفعه ورق برگشت. ما همه عزيز شديم. چاي آوردند و خواستند به اين و آن زنگ بزنند که محافظ‌ها از آن‌ها خواستند اين کار را نکند.
پيرزن مي‌گفت: به دلم برات شده بود آمدن رهبر. داماد خانواده هم مي‌گفت مادر شهدا از اينکه به برنامه ديدار خانواده هاي شهدا دعوت نشده بود، ناراحت بوده.
دخترها به تکاپو افتادند. مادر شهدا شروع کرد به جمع و جور کردن خانه. حوله‌هاي آويزان به جارختي را جمع کرد. دخترها پيرمرد را کشيدند داخل اتاق و رخت نو تنش کردند. يکي از خواهرهاي شهدا اجازه گرفت تا ظرف ميوه بچيند. خواهرزاده شهيد که دختري 13- 14 ساله بود گريه مي‌کرد. حال خانه با خبر آمدن رهبر عوض شد. حال ما هم.
از درخت داخل حياط، انارهاي قرمز برعکس آويزان بودند. مثل قطره‌هاي آبي که از جايي آويزان هستند و منتظر افتادن. انارها به هوسم انداختند حسابي.
پيرمرد رفت و عصاي چوبي‌اش را هم آورد. مردها لب‌شان باز شده بود به لبخند و هر از چند گاهي نفس عميق مي‌کشيدند.
از بيسيم محافظ‌ها کدهايي به عدد گفته شد و به چند دقيقه نکشيد که رهبر با لبخند وارد شد. مادر شهدا جلوتر از همه رفت براي خوش‌آمدگويي به رهبر. پدر شهدا هم معانقه کرد. مادر و خواهر شهدا به گريه افتادند حسابي. دامادها و برادر شهيد هم همينطور. مادر با مشت، آرام به سينه‌اش مي‌زد و مي‌گفت: اي خدا به مراد دلم رسيدم... خوش آمديد... خانه‌مان را روشن کرديد.
رهبر زود نشست تا بقيه هم بنشينند. رهبر گفت: خدا شهداي شما را با پيامبر اکرم (ص) محشور کند...
دو تا دختر کوچک (خواهرزاده‌هاي شهيد) از روي کنج‌کاوي جلو آمدند. رهبر حرفش را قطع کرد و گفت: بياييد اينجا ببينم دخترها. و اسم‌شان را پرسيد که فاطمه بود يکي و ديگري مونا و رهبر هر دوشان را بوسيد و يکي از دخترها به حرف مادرش دست رهبر را.
مادر شهدا آرام داشت زمزمه مي‌کرد. رهبر از شهدا پرسيد، از سن و سال و اسم و نحوه و زمان شهادت.
پدر شهيد هم تعريف کرد که پسر بزرگش ترکش خمپاره به پهلويش خورده و اسير. با کاميوني برده‌اندش تا کرکوک در حالي‌که به اسرا آب نداده‌ بودند و وقتي رسيده‌اند به کرکوک پسرش شهيد شده. (همه اينها از قول يکي ديگر از اسرا تعريف کرد) گفت که پسرش را همانجا دفن کرده‌اند و صليب سرخ هم تأييد کرده شهادتش را. ولي آن‌ها منتظر مانده‌اند 18 سال تا بالاخره جسد را بعد از سرنگوني صدام گرفته‌اند.
پدر به گريه افتاد که پسرم مثل ياران امام حسين (عليه السلام) تشنه شهيد شد.
پسر دوم 13 ساله بوده و شهيد زين‌الدين موافق رفتنش به جبهه نبوده است. پدر شهدا گفت: به پسر دومم گفتم بمان مواظب خواهرهايت باش. جوابم داد يک تير هم يک تير است و ديگر خودمان به آقاي زين‌الدين گفتيم ببردش. 13 ساله بود رفت، 16 ساله بود شهيد شد.
رهبر که تا آن موقع فقط گوش مي‌کرد به حرف‌هاي پدر و مادر شهدا؛ گفت: اگر شهداي شما نبودند بعثي‌ها تا همين قم و تهران مي‌آمدند. آمريکايي‌ها مگر نيستند که عراقي‌ها و افغان‌ها را مي‌کشند؟ خوي اشغال‌گري همين است. بعد خواست تا اعضاي خانواده را معرفي کنند.
بعد از معرفي رهبر، قرآن خواستند و در صفحه اولش مثل هميشه چيزي به دست‌خط نوشتند و دادند به پدر شهيد.
رهبر که ديد پدر شهدا چيزي از معيشت و زندگي نگفت خودش پرسيد: شغل‌تان چيست شما؟
پيرمرد توضيح داد وامي گرفته و گاوداري زده و البته گاوها تلف شده‌اند و او مانده با بازپرداخت وام. رهبر به استاندار گفت مشورتي کنند براي حل مشکل خانواده شهدا.
همان خواهرزاده 13-14 ساله‌ شهيد با گريه از رهبر خواست چفيه‌اش را بدهد و گرفت چفيه را. رهبر گفت کيف سياه را بدهيد. اين همان کيفي است که رهبر از آن به خانواده شهدا هديه مي‌دهد. اول به مادر شهيد، بعد خواهر و خواهرزاده‌. و اين رويه‌ ايشان است که اول به خانم‌ها هديه‌شان را مي‌‌دهد.
دو پسر کوچک (خواهر زاده‌هاي شهدا) وقتي رهبر از جايش بلند شد، رفتند جلو و انگشترهاي رهبر را گرفتند براي تبرک. يکي‌شان يک بيماري داشت که به خاطر شرايط بد مالي پدرش نمي‌توانست عمل بشود. رهبر به استاندار گفت: کاري کنيد با مشکل کمتري مساله‌شان حل بشود.
رهبر با خانواده شهيد خداحافظي کردند در حالي‌که همه خانم‌ها گريه مي‌کردند و از پله‌هاي بالکن پايين آمدند. وقتي مي‌خواستند سوار ماشين شوند مردم متوجه ايشان شدند و بلندبلند سلام کردند. رهبر براي مردم کوچه و خيابان دستي تکان دادند و بعد سوار شدند و رفتند.
وقتي رهبر رفت برگشتيم و خداحافظي کرديم. مادر شهدا که از خوشحالي صورتش شکفته بود، دعوت کرد از انارهاي درخت بکنيم و وقتي ديد ما امتناع مي‌کنيم خودش چند تا از بزرگ‌هايش را چيد و داد دستمان.
وقتي از خانه‌ شهداي گلستاني بيرون مي‌آمديم، مردم متعجب ايستاده بودند و براي هم تعريف مي‌کردند که ديده‌اند رهبر چند دقيقه قبل از همين خانه بيرون آمده و رفته‌.
ما هم سوار شديم و برگشتيم. انار خانه‌ شهدا را توي دستم بازي مي‌دادم و فکر مي‌کردم قلم شکسته من کي مي‌تواند ذوق و شوق جاري در آن خانه را تصوير کند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس