برادر شهیدم پس از اخذ مدرک سیکل در شاهرود نمی دانم به پیشنهاد چه کسی خدمت در نیروی هوایی را پذیرفت. به همراه دایی کوچکم و چند نفر دیگر به تهران عزیمت کرد تا در امتحان ورودی نیروی هوایی شرکت کند. از آنجا که شهید عزیز از قد رشیدی برخوردار بود و ضریب هوشی بالایی داشت در اولین مرحله آزمون قبول شد و پس از مدت کوتاهی به استخدام رسمی نیروی هوایی درآمد که پس از آن به نیروی هوایی شیراز منتقل و معرفی شد.
در کنار کارش برای رسیدن به مقاطع تحصیلی بالاتر به تحصیل مشغول بود که با تلاش وصف ناپذیر و به صورت پله ای دیپلم را خیلی زود اخذ و به علت علاقه وافر به زبان خارجه (انگیسی ) رتبه ی عالی را در کنکور کسب کرد و به مدت 2 سال برای فرا گرفتن علوم و فنون هواپیما به تگزاس آمریکا فرستاده شد.
در طول دوره آموزشش در آمریکا یک بار به ایران آمد. در مدت 2 سال زندگی در آن کشور هفته ای یک بار برای افراد خانواده یا نامه یا تصاویری از خود یا اماکن زیبای انجا می فرستاد که احساس دلتنگی نکنیم. پس از گذشت 2 سال سرانجام به شیراز بازگشت که از انجا به کشورهای لبنان و مصر جهت انجام اموری به ماموریت رفت. یک بار که به شاهرود امده بود از خاطراتش در مصر برایمان تعریف کرد که تکرار آن خالی از لطف نیست.
«با چند تن از دوستانم برای شنا به سوی رود بزرگ نیل رفتیم. وقتی به نزدیک رود رسیدیم تعادل من ناگهان بهم خورد و در آب افتادم هرچه دست پا زدم و دوستانم تلاش کردند بی فایده بود چرا که آب شدت زیادی داشت. خلاصه آنقدر مرا با خود برد که دیگر نفهمیدم و ازهوش رفتم، وقتی بهوش آمدم خود را روی ماسههای سرد و ساکت رودخانه دیدم اما گویا سایه ای روی سرم بود.
تا سرم را بلند کردم ناگهان زنی سیاه پوست که در چندقدمی من ایستاده و مرا نظاره می کرد را دیدیم. به او گفتم اینجا کجاست؟ چرا من اینجا هستم؟ گفت: آب تو را داشت با خود می برد که نجاتت دادم. پاشو و به خانه ات برو. گفتم لباس هایم کجاست؟ گفت پیش دوستانت.
خیل زود برایم لباس آورد و خداحافظی کرد و رفت. وقتی به خانه برگشتم خلاف انتظار دوستانم بود چرا که برای همیشه با بدن غرق در آب من خداحافظی کرده بودند، به همین خاطر بود که نجات یافتن من را با تعجب و شگفتی پرسیدند و دوستانم این را جز یک معجزه و خواست خدا چیز دیگر نمی دانستند. به هرتقدیر مصلحت خداوند بود که نجات پیدا کنم».
درسال 1356 همراه یکی از دوستانش با اتومبیل شخصی از شیراز به تهران عزیمت کردند. در بین راه بر اثر برف و بوران شدید و لغزنده بودن جاده، خودرو ناگهان به این طرف و آن طرف منحرف شد و نهایتا پایین دره سقوط کرد.
چندین بار نام مقدس یا ابوالفضل را تکرار کردم که یک باره گویی کسی ماشین را به طرفی پرتاب کرد و به شکل آهن پارهای به کنار افتاد. هر کس صحنه را مشاهده کرده بود به این یقین می رسید که صد درصد سرنشینان این حادثه مرده اند اما از آنجاییکه هنوز مشیت پرودگار بر زنده بودن شهید پا بر جا بود او و دوستش هر دو صحیح وسالم از خودروی در هم پیچیده بیرون امدند.
با یک ماشین باری بزرگ خود را به تهران رساندند و از انتقال ماشین به بالای دره صرف نظر کردند چرا که به قول معرف خرجش به دخلش نمی ارزد و دراین صحنه جان سالم به در بردند.
در یکی از جنگ های داخلی که گروه کومله دموکرات حضور داشت، برای رساندن مهمات و آذوقه به نظامیان فعالیت چشمگیری از خود نشان می دهد. یک بار هواپیمایش در حین رسانیدن مهمات و آذوقه در بالای شهر سنندج توسط دمکراتها مورد اصابت گلوله قرار گرفت که اگر خونسردی و مهارت شهید نبود ضایعه بزرگی برای کشور ببار می آمد اما از آنجا که هنوز امر خدا بر زنده بودنش تعلق داشت با توکل به خدا هواپیما را در کمال آرامش بر روی باند فرودگاه سنندج نشاند و صحیح وسالم از هواپیما خارج شد.
یک بار که مثل همیشه برایمان عکسهایش را می آورد پرسیدیم برادرجان چرا هر چه داری صرف هزینه عکس می کنی؟ با صدایی متین و دلنشین گفت: همین عکس ها از من به یادگاری خواهد ماند.
سال 1358 با خواهر همکارش ازدواج کرد و به تهران منتقل شد. قبل از شهادتش یک عکس بسیار زیبا با لباس همافری گرفت و برای همه برادرها و خواهرها سفارش چاپ داد و به همسرش سفارش کرد که از همین عکس برای تشییع جنازه اش استفاده شود.
در یکی از روزها که به اتفاق همسرش به بهشت زهرا (س) رفتند به او می گوید که این قبرها چه قدر کوچک است. اگر من مردم بگوئید کمی ان را بزرگتر کنند چون قد من بلند است.
در مقابل این سخنان که بوی وداعی طولانی را می داد همسرش ناراحت شد و به وی گفت «بس کن دیگر این دفعه اخری باشد که من و تو به بهشت زهرا (س) بیاییم». همین طور نیز شد در بیست پنجم شهریور ماه بود که با همسرش برای شرکت در مجلس عقد برادرم به شاهرود آمدند. درهنگام خداحافظی اکثرا دیدار آخر را در جمالش می دیدند. با همه خداحافظی کرد. وداعی به یاد ماندنی.
آن روز بیست و نهم شهریور بود؛ نزدیک غروب آفتاب با خانمش به راه آهن رفتند تا عازم تهران شوند اما ساعتی نگذشته بود که زنگ خانه ما به صدا در آمد.
با گشودن در چهره محمدحسین را مشاهده کردم و گفتم چرا برگشتی داداش گفت «سه ساعت قطار با تاخیر وارد شاهرود می شود من هم گفتم چه بهتر این آخرین نماز مغرب و عشا را در خانه شما بخوانم».
ما هنوز متوجه نبودیم که چرا این حرف ها را می زند. لباس های زیبایی دامادیش را به تن کرد و نماز را اقامه نمود؛ گویی نماز شهادت و وصال بود در حالی قامت بست که رنگ چهره اش رنگ خدایی بود. هچ گاه فراموش نخواهم کرد رفت و دو روز بعد 31 شهریور 59 در میعادگاهش فرودگاه مهرآباد بر اثر بمب باران هواپیماهای مزدوران عراقی مورد اصابت گلوله های هوایی دشمن قرار گرفت و پس از سال ها انتظار و 15 ماه تشکیل خانواده، مهتاب تازه به دنیا امده اش را ندید و به لقا یار پیوست .