خواهر شهید علیرضا اخگری با بیان اینکه مرز اسطوره های دفاع همچنان باز است، گفت: 33 سال است که از کمترین حق خود یعنی دلجویی بی بهره مانده‌ایم.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جنگ در زمانی به ما تحمیل شد که نه تنها انقلاب نوپا بود بلکه مردم هم انتظار چنین هجوم ناگهانی را نداشتند.

بچه‌هایی که تا دیروز در کوچه و خیابان در حال بازی بودند، یک شبه بزرگ شدند. اسلحه بدست گرفتند تا از خاک کشور و آرمان‌هایشان دفاع کنند.

هر سال که از شروع جنگ می‌گذشت آرام آرام نوجوانان و جوانان اهل محل داوطلبانه به جبهه اعزام می‌شدند تا اسلحه دوست شهیدشان بر زمین نماند. خاطره تلخ از دست دادن دوست دوران کودکی، خاطره مشترک اکثر رزمندگان است.

علیرضا اخگری هم از آن دسته نوجوانانی است که یک شبه ره صد ساله را پیمود و با وجود بیماری راهی جبهه شد. برای آشنایی بیشتر با زندگی پرفراز و نشیب این شهید بزرگوار خبرنگار ما به گفت‌و‌گو با منصوره اخگری خواهر شهید پرداخت که در ادامه می‌خوانید:

***

ما در یک خانواده مذهبی رشد کردیم. یکی از قوانین منزل ما رعایت واجبات و ترک گناهان بود. این جو مذهبی تاثیر زیادی بر روی ما به ویژه برادرم داشت، تا آنجایی که مسیر زندگی‌اش ختم به شهادت شد.

پدرم دکانی در بازار داشت و وضع مالی نسبتا خوبی داشتیم. رضا تک پسر خانواده، در سنین کودکی دچار ناراحتی کلیوی شد. مادرم عاشقانه رضا را دوست داشت و نمی‌توانست دردهایش را تحمل کند، به همین جهت من و دو خواهر دیگرم را به خاله‌ام سپرد و برای درمان رضا به مدت 4 ماه به شیراز رفت.

در بیمارستان نمازی شیراز مورد عمل جراحی قرار گرفت. یک کلیه به طور کامل و نیمی از کلیه دیگرش را از بدنش خارج کردند. مادرم تمام زندگی‌اش را وقف رضا کرده بود و چشم از او برنمی‌داشت.

** وقتی برادرم قاصد خوش خبر نتایج کنکور شد

در هیاهوی روزهای پیروزی انقلاب اسلامی علیرضا محصل بود. آن زمان ما در امیریه زندگی می‌کردیم. وقتی از مدرسه می‌آمد از تشکیل انجمن اسلامی و در خصوص مسائل روز صحبت می‌کرد. ما به گمان اینکه حرف‌های شنیده از اطرافیان را بر زبان می‌آورد، به سخنانش اهمیت نمی‌دادیم.

در 16 سالگی برای نخستین بار حرف از اعزام به جبهه را در خانه مطرح کرد و با مخالفت شدید مادر و پدرم رو برو شد. در چنین شرایطی دیگر حرف از جبهه نمی‌زد، تا اینکه یک روز به صورت پنهانی ثبت نام کرد و رفت.

پدر و مادرم با دریافت حکمی مبنی بر اینکه بیماری او را از جهاد معاف می‌کند، راهی پادگان‌ها و مناطق عملیاتی غرب و جنوب شدند. سرانجام رضا را با اصرار و حکم قانونی برگرداندند.

پس از بازگشتش به دلیل مخالفت‌های خانواده حرفی از فعالیت‌هایش در منزل نمی‌زد. شب‌ها هم پدرم از ترس فرار او در اتاقش را قفل می‌کرد. به خاطر دارم در این مدت من در رشته پزشکی قبول شدم و رضا با روزنامه و خبر خوش به خانه آمد. مرور خاطرات روزهای قبولی در دانشگاه تداعی کننده یاد برادرم است.

** اخبار تلخ و شیرین در یک روز

یک سال به این منوال گذشت، تا اینکه رضا 40 روز نذر روزه و نماز اول وقت کرد. در روز هم مقداری قرآن می‌خواند. در چهلمین روز از نذرش مادرم برایش زرشک پلو با مرغ درست کرده بود.

منزل ما دو طبقه بود و اتاق رضا در طبقه دوم ساختمان قرار داشت. نمی‌دانم چرا آن روز از اینکه رضا در آن وقت از روز خواب است، تعجب نکردیم. خواهرم هر قدر صدایش کرد تا برای افطار بیدارش کند، رضا پاسخی نداد. وقتی پتو را از رویش کنار زدیم با بالش و پتوی که شبیه به یک انسان خوابیده بود، مواجه شدیم.

رضا پس از یک هفته نامه‌ای برایمان نوشت و در آن ذکر کرده بود که جبهه را بر خود واجب می‌دانست و در پشت جبهه خطاطی می‌کند. او خطاط خوبی بود و سابقه فعالیت‌های فرهنگی داشت.

از این که خبر سلامتیش به دستمان رسیده بود، خوشحال بودیم. اما آن لحظه که ما در حال خواندن نامه بودیم، او در عملیات خیبر داوطلبانه شرکت می‌کند و به شهادت رسید.

بعدها دوستش برایمان تعریف کرد که همان روز که نامه را به دوستش می‌سپارد تا به دست ما برساند، عملیات خیبر شروع می‌شود. او داوطلبانه به جمع رزمندگان می‌پیوندد و به شهادت می‌رسد.

یک هفته بعد پیکرش بازگشت. ما که فرصت خداحافظی با رضا را نداشتیم، او را برای آخرین بار در تابوت دیدیم. پیکرش سالم مانده و تنها ترکشی به شاهرگش اصابت کرده بود. پیکر برادرم در قطعه 28 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

در نبود رضا؛ مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، اما هر بار که نامه‌اش را می‌خواند و بر مزارش می‌رفت، آرام می‌شد.

** خواب‌هایش را باور نکردم

چند روز قبل از این که رضا به جبهه برود، برایم تعریف کرد که سه شب متمادی خواب غرق شدن در دریا را می‌بیند. حرفش را جدی نگرفتم. بخاطر این خواب؛ سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم.

شب هفتم شهادت رضا خواب دیدم که او از یک دریای بزرگ به سمت من می‌آید. کاملا لباس‌هایش خیس بود. می‌گفت: «منصوره دیدی تو دریا افتاده بودم». با دیدن چهره رضا از خواب بیدار شدم. از این که حرف‌هایش را جدی نگرفته بودم، ناراحت شدم.

** اسطوره‌های دیروز و امروز انقلاب

معتقدم که جنگ خوان نعمتی بود که در آن دوران پهن شد. یک عده از آن متنعم شدند و عده‌ای دیگر بی‌بهره ماندند. امروز هم مدافعان حرم با الگوگیری از شهدای دفاع مقدس راه‌شان را انتخاب می‌کنند. پس نباید برای جوان امروز شهدایمان را به گونه‌ای تعریف کنیم که گمان کنند از آن‌ها فاصله دارند و یا ما تنها در دوران دفاع مقدس اسطوره داشتیم. جوانان امروز هم می‌توانند یک اسطوره باشند.

** حال مادرم را هیچ کس نمی‌پرسد

زمانی که برادرم به شهادت رسید من 18 ساله بودم و حال مادرم را درک نمی‌کردم. امروز که خودم مادر هستم، می‌فهمم که چقدر دوری از فرزند سخت است. نام پسرم را همنام برادر شهیدم انتخاب کردم. تحمل اینکه پسرم به عنوان مدافع حرم به سوریه برود، برایم بسیار سخت است. شاید همان برخوردهای مادرم را داشته باشم. تنها یک مادر می‌فهمد که دوری چقدر سخت است.

بعد از شهادت رضا هرگز مادرم به بنیاد شهید نرفت. نه حقوق و نه هیچ مزایایی را نخواستیم.  درخواستی هم از بنیاد شهید و ارگان‌های دیگر نداریم. اما در طی این سال‌ها هیچ کس نیامد تا جویای حال مادرم شود.

** در برابر اعتقاداتمان سکوت می‌کنیم

هرگز از اینکه برادرم شهید شد، گلایه‌ای نکردم. او بخاطر آرمان‌هایش رفت. امروز به عنوان یک خواهر شهید، گاهی نمی‌توانم از شرایط موجود دفاع کنم، اما تا پای جان از ارزش‌های انقلابی دفاع می‌کنم و ایستاده‌ام. ما بخاطر ارزش‌هایمان زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و امیدوارم دوباره آرمان‌های انقلابی‌مان که فراموش شده، احیا شود.

رفتار ناشایست برخی از مسئولین، به ارزش‌ها و اعتقادات ما ربطی ندارد. مردم ایران در چند سال اخیر هم ثابت کردند که هر کجا لازم باشد، ایستاده‌اند.

شرایط جامعه آن زمان به گونه‌ای بود که مردم اگر رفتار ناشایستی می‌دیدند، به زبان می‌آوردند و از اعتقاداتشان دفاع می‌کردند. اما امروز ما افراد بی‌حجاب را در خیابان‌های شهرمان می‌بینیم و سکوت می‌کنیم.

بخاطر دارم در دوران انقلاب و دفاع مقدس تمام زندگی‌مان را وقف حفظ آرمان‌های انقلاب کرده بودیم. تحصیلات قسمت کوچکی از زندگیمان بود. مابقی وقتمان را در کنار مردم منطقه شوش که وضعیت مالی نامناسبی داشتند، می‌گذراندیم. به بهانه کمک‌های مالی به منازلشان می‌رفتیم و با جوانان و نوجوانان ارتباط برقرار می‌کردیم. همچنین برایشان کتاب هدیه می‌بردیم تا از نظر فکری رشد پیدا کنند. اما جوانان امروز برای رشد جامعه کمتر تلاش می‌کنند.
منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس