درسخوان، باهوش، مؤمن و باادب؛ جميع فضايل اخلاقي از شهيد محمد دولت‌آبادي‌فراهاني يك جوان نمونه ساخته بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - درسخوان، باهوش، مؤمن و باادب؛ جميع فضايل اخلاقي از شهيد محمد دولت‌آبادي‌فراهاني يك جوان نمونه ساخته بود. يك معيار و الگو از يك جوان دهه شصتي. اگر در سرتاسر زندگي كوتاهش را نگاهي بيندازيد نكته سياهي نخواهيد ديد. تحصيل، عبادت و شهادت راه بيشتر جوان‌هايي بود كه هدف زندگي‌شان را در جبهه و جنگ جست‌وجو مي‌كردند. شهيد دولت‌آبادي‌فراهاني بچه درسخواني بود كه توأمان هم در جبهه شركت داشت و هم در دبيرستان درس مي‌خواند و به حدي هر دو كار را خوب انجام مي‌داد كه در پزشكي قبول شد، فقط حيف زماني كه خبر قبولي‌اش در دانشگاه آمد محمد سر به آستان حق گذاشته بود. 13 ارديبهشت سال 1365 خبر قبولي محمد در دانشگاه الهي شهادت به خانواده‌اش داده شد. طيبه شرفي مادر شهيد در گفت‌وگو با «جوان» تصوير روشن و واضح‌تري از فرزندش به ما مي‌دهد.
 
حاج خانم شهيد متولد چه سالي بودند؟ خاطرتان هست دوران كودكي‌ و تحصيلشان چگونه سپري شد؟
شهيد سال 1344 در شهر ري به دنيا آمد. شهيد فرزند سوم بودند. شهرري به دبستان مي‌رفت و بعداً در راهنمايي و دبيرستان مدرسه‌اش عوض شد. با حميد شاهرخ‌شاهي همرزم و صميمي بود. از دوران مدرسه هم را مي‌شناختند و با هم درس مي‌خواندند. حميد زودتر دانشگاه قبول مي‌شود. محمد هم در درس خيلي باهوش بود و خيلي زياد به درس اهميت مي‌داد. وقتي محمد شهيد مي‌شود پيكرش آن طرف مرز در عراق مي‌ماند. زماني كه شهيد شد حميدآقا گفته بود من بايد جنازه را به خانواده‌اش برگردانم تا بلاتكليف نباشند. همين هم شد پيكرشان را برگرداندند. چند ماه از شهادتش گذشته بود كه از دانشگاه به خانه زنگ زدند و گفتند محمد در رشته پزشكي قبول شده. انگار چند شب بعد يكي از مسئولان دانشگاه دم خانه مي‌آيد و حجله را كه مي‌بيند تازه متوجه شهادت محمد مي‌شود.
 
شما اطلاع داشتيد كه محمد براي شركت در دانشگاه در كنكور شركت كرده است؟
در جريان بوديم درس مي‌خواند ولي فكر نمي‌كرديم كنكور داده باشد. با اينكه به جبهه مي‌رفت و مي‌آمد نمره‌هايش همه خوب بود. در جبهه هم درس مي‌خواند. رشته پزشكي قبول شد ولي مي‌گفتم چه فايده كه خودش نيست.
 
شهيد از همان دوران كودكي چطور بچه‌اي بود؟ بچه‌ شلوغي بود يا نه خيلي آرام و بدون سروصدا بود؟
با كسي كاري نداشت. خودش مي‌نشست قشنگ بازي مي‌كرد. افتاده حال بود نه شرور بود نه با كسي كاري داشت نه اهل سيگار بود نه اهل هيچي. خيلي ساده بود. همه را راهنمايي مي‌كرد. به خواهرها و بچه‌هاي فاميل نصيحت مي‌كرد كه هميشه خوب باشيد و كسي را اذيت و آزار نكنيد. مثلاً مي‌گفت پيش بچه هر صحبتي نكنيد و هميشه پيش بچه‌ها حرف‌هاي خوب بزنيد تا بچه‌هايتان به شنيدن خوبي عادت كنند. خيلي مهربان بود. دوست داشت همه دور هم باشند. مي‌گفت آدم بايد به همسايه‌اش هم برسد، ببيند دارد يا ندارد. هميشه تأكيد مي‌كرد كمتر بخور تا يك لقمه به همسايه‌ات هم برسد. يك‌دفعه رفته بود يك جفت كفش خريده بود يك روز كه خانه را تميز مي‌كردم ديدم ‌كفش‌هايش نيست. گفتم كفش‌هايت در گنجه نيست، ‌گفت عيب ندارد به جاي خودش رسيده است. كفش نو را پا مي‌كرد رويش را گل مي‌ماليد و مي‌گفت برق نداشته باشد. يك بار ديگر يك جفت كفش خريده بود و آن يك جفت را هم به كسي داده بود گفتم محمد آن يكي كفشت را چه كار كردي مي‌گفت مادر آن هم به جاي خودش رسيد. بعد از شهادتش همسايه‌ها و چند نفر از بچه‌هاي مسجد آمده بودند و مي‌گفتند ما از اين جوان يك حرف بيخود نشنيديم. با همان سن كمش مي‌دانست كه با پيرمرد و كودك چطور برخورد كند.
 
زمان انقلاب فعاليت انقلابي داشتند؟
دوره انقلاب هم خيلي فعال بود. شب‌ها خيلي اينطرف و آنطرف مي‌رفت. زماني كه شهيد مي‌شود از بسيجي‌هاي فرودگاه مسجد حريري و وليعصر عكس‌هايش را آورده بودند. آنقدر فعاليت‌هاي سياسي‌اش زياد بود كه زماني كه شهيد شد حجله‌اي كه برايش درست كرده بودند شبيه يك اتاقك بود. منافقين هر بار مي‌آمدند عكس‌هايش را مي‌كندند يا پايين مي‌انداختند. اوايل انقلاب فعاليت ضد انقلاب خيلي زياد بود.
 
زمان فراغت يا در مورد فعاليت‌هاي عبادي چه كارهايي انجام مي‌دادند؟
به نماز اول وقت خيلي اهميت مي‌داد و سعي مي‌كرد كه به مسجد برود. اگر هم به مسجد نمي‌رفت در خانه نمازش را مي‌خواند. فعاليت‌هايش طوري نبود كه بخواهد بيكار باشد. شهيد در 21 سالگي به شهادت رسيد و ديگر به سن كار و اشتغال نرسيد.
 
اولين بار چه زماني عازم جبهه شد؟
شهيد دبيرستاني كه بود به جبهه مي‌رفت و مي‌آمد. فكر كنم سال اول و دوم دبيرستان بود كه عازم جبهه شد. از همان زمان كه جنگ شروع شد با پسرخاله‌هايم با هم به جبهه مي‌رفتند. زمان انقلاب هم با هم بودند. وقتي پسرخاله‌ام شهيد شد محمد بيشتر از قبل براي رفتن هوايي شده بود. با همين پسرخاله‌بزرگم نوارهاي شهيد دستغيب و آيت‌الله طالقاني را گوش مي‌داد. خيلي كتابخوان بودند. مطالعه‌شان خيلي در اين زمينه‌ها زياد بود. زمان انقلاب با كتابخانه‌ها هماهنگ كرده بودند و بعضي كتاب‌ها كه فكر مي‌كردند مورد دارد را قرض مي‌گرفتند نكات بد را حذف مي‌كردند و مطالب جديد مي‌نوشتند. هميشه كتاب‌ها و قرآنش در ساكش بود. به نماز جمعه هم خيلي اهميت مي‌دادند. بچه‌ام ديگر به كار نرسيد و از همان سن پايين هم درس مي‌خواند و هم به جبهه مي‌رفت.
 
يك موتور داشت كه از آن براي سر زدن به مسجد و اينطرف و آنطرف رفتن استفاده مي‌كرد. وقتي‌ كه شهيد شد در وصيتنامه‌اش نوشته بود نه از كسي طلبكارم و نه بدهكارم فقط يك موتور دارم، آن را بفروشيد و براي نماز، روزه و رد مظالم بدهيد.
 
اولين بار موضوع جبهه رفتنش را چطور مطرح كرد؟
بچه خواهرم كه شهيد شد گفت بابا من مي‌خواهم كمي به رزمندگان كمك كنم، مثل يك سقا بهشان آب بدهم. پدرش گفت اگر به درست لطمه نمي‌خورد برو. محمد هم گفت نه خاطرت جمع باشد درسم را مي‌خوانم. پدرش براي دفعات بعد هم راضي بود. دو سه مرتبه رفت. فقط آخرين بار كه تركش خورد و زخمي شد پدرش ‌گفت من مي‌ترسم بروي و شهيد شوي. پسرم مي‌گفت بابا فوقش كه من بروم و شهيد شوم پدرش هم توضيح مي‌داد كه من خيلي براي بزرگ شدن شما بدبختي كشيدم.
 
شما هم راضي بوديد؟
راضي بودم. مي‌گفتم راهي كه مي‌رود صحيح است. پدرش يك خرده سختگيري مي‌كرد و من به پدرش مي‌گفتم سختگيري نكن، دلش را نشكن و بگذار برود. مي‌گفتم توكل به خدا كن اگر خدا بخواهد خودش نگهش مي‌دارد. آخرين بار كه مي‌خواست به جبهه برود در حياط كه مي‌خواستند خداحافظي كنند پدرش اشك در چشمانش جمع شده بود. مي‌گفت نه، من راضي نيستم كه بروي تا حالا راضي بودم اما حالا راضي نيستم. مي‌گفت نه قول مي‌دهم همين يكدفعه باشد.
 
ماجراي مجروح شدن و بستري شدنش چگونه اتفاق افتاد؟
محمد چند بار به جبهه مي‌رفت و مي‌آمد. يك بار فكر كنم سرپل ذهاب مجروح مي‌شود و براي مداوا به تهران انتقالش مي‌دهند. ما يك مدت از شهيد خبر نداشتيم. در تهران و در بيمارستان بستري بود و مي‌گفت تا خوب نشوم به پدر و مادرم خبر ندهيد. تمام بدنش سوراخ سوراخ شده بود. يك هفته‌اي مي‌شد كه به بيمارستان طالقاني انتقال پيدا كرده بود كه يكي از بستگان مي‌رود محمد را مي‌بيند. ديده بود تمام بدنش باندپيچي شده و محمد قسم داده بود كه به پدر و مادر چيزي نگويد.
 
يك روز كه بستگان به خانه‌مان آمدند مي‌ديدم مدام با هم پچ‌پچ مي‌كنند. آخر سر متوجه قضيه شدم و به بيمارستان رفتيم. بالاي تختش كه رسيدم روي تخت نبود. محمد را برده بودند عكس بيندازد. يكي از هم‌تختي‌‌هايش مي‌گفت ما اينقدر به اين جوان گفتيم يك هفته روزگار اين‌جا هستي حداقل خانواده‌ات را خبر كن ولي او مي‌گفت بگذاريد كمي بهتر شوم بعداً به پدر و مادرم مي‌گويم بيايند مرا ببينند.  بالاخره وقتي محمد را آوردند رنگش مثل گچ ديوار بود. خيلي لاغر شده بود. نگاهش كردم صورتش را بوسيدم. هنوز بخيه‌هايش را باز نكرده بودند. هنوز سرصحبت باز نشده گفت دوباره مي‌خواهم بروم. گفتيم ‌اي بابا تو هنوز بدنت خوب نشده، بگذار كاملاً خوب بشوي بعدش تصميم بگير. مي‌گفت آنجا انقدر رسيدگي مي‌كنند.  پدرش گفت تو سه، چهار دفعه رفتي و ديگر راضي نيستم بروي. از پدر گفتن و از پسر نشنيدن. چند روز بعد كه حالش بهتر شد و به خانه آمد به پدرش گفت بابا من مي‌خواهم به جبهه بروم، من را حلال كن. پدرش هم فقط مي‌گفت نه! من راضي نيستم.
 
يك روز كه پدرش به سركار رفت محمد هم ساكش را بست و پشت سرش راه افتاد. به سر كار پدرش رفته بود و همكاران پدرش را واسطه كرده بود كه اجازه بدهند او برود. گفته بودند توكل به خدا شما اجازه بدهيد محمد برود تا اينجا براي همين آمده است.  بعدش خوشحال به خانه آمد و گفت بابا رضايت داده است. گفتم خب خدا پشت و پناهت باشد و خدا همه‌تان را نگه‌دار باشد. آمد خداحافظي كرد، ساكش را برداشت و رفت.  شب به خانه برگشت و گفتم الحمدلله قسمت نشد بروي كه گفت نه مادر، جور شد منتهي قطارمان امشب حركت نمي‌كند.  مي‌گفت مي‌ترسم خانه بمانم و بابا دوباره اجازه ندهد بروم. گفتم نه پدرت قول داده و چيزي نمي‌گويد. صبح خداحافظي كرد، رفت و ديگر نيامد. روزي كه خبر شهادتش را آوردند گفتند بدنش يك طرف و سرش جاي ديگر افتاده است.
 
شهيد درباره شهادت و شهيد شدن با شما يا ديگران صحبت مي‌كرد؟
عكس‌ دوست‌هاي شهيدش را جمع مي‌كرد به ديوار مي‌زد. من ديدم اين دفعه كه آمد همه عكس‌ها را جمع كرد گفتم چرا عكس‌ها را جمع مي‌كني گفت مي‌خواهم جمعشان كنم. عكس‌ها را جمع كرد در پاكت گذاشت. آن روز دخترعمويم خانه‌مان بود و به محمد گفت خبري هست داريد‌ تر و تميز مي‌كنيد. پسرم يك روز با دوستانش به مشهد مي‌رود و به دوستانش مي‌گويد من يك دعايي در دلم  مي‌كنم و شما فقط بگوييد آمين. دوستانش اصرار مي‌كنند كه دعايت چيست كه آخر سر محمد با اصرار فراوان مي‌گويد مي‌خواهم شهيد بشوم بعد دوستانش كه ‌مي‌شنوند ناراحت مي‌شوند كه چرا اين حرف را زدي. محمد هم مي‌گويد اصلاً ناراحت نشويد خودم از خداي خودم خواستم.
 
حاج‌ آقا چقدر در پيدا كردن راه شهيد تأثيرگذار بودند؟
پدرشان در زمان شاه مي‌گفت اگر درآمد من از پارو هم بالا برود تلويزيون نمي‌خرم. دوره شاه فيلم‌هاي مبتذل مي‌گذاشتند و به همين دليل تلويزيون نمي‌خريد. درست پس از پيروزي انقلاب كه آهنگ‌هاي انقلابي پخش شد تلويزيون خريد.
 
چه روزي شهيد شدند؟
شهادتش 13/2/65 است. محمد قد بلند و هيكلي بود و آرپي‌جي مي‌زد. پدرش هميشه مي‌گفت مثل حضرت علي‌اكبر مي‌ماند. انگار با آرپي‌جي به دشمن شليك مي‌كرده كه آنها هم با گلوله تانك محمد را مي‌زنند. بدنش خيلي آسيب ديده بود. وقتي توي قبر گذاشتند سر نداشت.
 
چند روز طول كشيد تا پيكرشان را بياورند؟
اول به ما نگفتند كه شهيد شده است. گفته بودند بگذاريد اول مطمئن شويم كه مي‌توانيم پيكرش را بياوريم بعد به خانواده‌اش بگوييم. بعد از دو، سه روز كه توانسته بودند پيكرش را به عقب بياورند به ما گفتند كه محمد شهيد شده است. / روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس