نگار ایرانی نوشت: «من زنده‌امِ» تو را خواندم. به حقیقت که تو زنده‌ای. تو زنده ای و ثابت کردی که زنده‌‌ای، به بعثی‌ها، به خانواده ات به مردمت، به کل دنیا و به خودت ...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق؛ نگار ایرانی [نام مستعار] بعد از مطالعه کتاب «من زنده ام» خطاب به معصومه آباد نویسنده کتاب و آزاده دفاع مقدس که تصویر آن را برای خبرگزاری دفاع مقدس ارسال کرده دل نوشته ای را به رشته تحریر درآورده است که بی شک قابل استفاده برای مخاطبان این خبرگزاری و خوانندگان کتاب می باشد.

تو حاجیه‌ای هستی که حجش 4 سال به طول انجامید
متن این نوشته بدین شرح است:

به نام خداوند بخشنده و مهربان


سلام عزیزِ دلِ خواهر، معصومه طالب؛

حالت چطور است؟ بهتر شدی؟ تعجب نکن که اینگونه احوالپرسی می‌کنم. من تو را با دردهای «من زنده‌ام» شناختم و احوالت را می‌پرسم.

«من زنده‌امِ» تو را خواندم. به حقیقت که تو زنده‌ای . زنده بودن آن روزهایت بهتر بود یا این روزهایت؟ کدام را بیشتر دوست داری؟

«معصومه طالب» تو زنده ای و ثابت کردی که زنده‌‌ای، به بعثی‌ها، به خانواده ات به مردمت، به کل دنیا و به خودت.

یادم به خودم و خیلی های دیگر می‌افتد که بی هدف و بی معنی و بی انگیزه، از کنار زندگی عبور می‌کنیم. بی‌آنکه به آن نگاه کنیم. بی‌آنکه برای زنده بودن زندگی، برای زنده بودن خودمان تلاش کنیم. ما حیات را قدر نمی‌دانیم و شماها از مرگ، زندگی ساختید. راستی خواهر 17 ساله من، اکنون که برایت می‌نگارم، شب پربرکت قدر است.

شب 21 ماه مبارک. نمی‌دانم چرا امشب دست به قلم بردم!!! نمی‌دانم چرا بعد از خواندن روزها و لحظه‌هایت که خیلی به اختصار هم نوشته بودی عطش نوشتن برایت، مرا هر روز به خود تشنه تر کرد!!؟

چرا من را به سمت خود می‌کشانی؟

شاید چون من هم جنسِ تو هستم. شاید چون همیشه خط قرمزم شهدا و رزمندگان و آزاده‌ها بوده‌اند. اما از این قشر زیاد شنیده‌ام و خوانده‌ام چرا تا به حال، این حال را نچشیده بودم؟!

نمی دانم چرا اینقدر با تو حرف دارم که نمی‌دانم از کجا شروع کنم!!

چرا اینقدر به من نزدیکی و در من هستی؟! گویا مدت‌هاست که تو را می‌شناسم.

اما نه، من فقط عکس‌هایی از تو دیدم.

من با جنس فکر و مقاومت و اعتقاد امثال شما غریبه نیستم. شوهر خواهرم 8 سال اسیر بود. نوجوان رفت و جوان برگشت. سالم رفت و مجروح برگشت. اما هنگامی که از او می‌پرسیم، معمولا یا سکوت می کند یا طنزهای اسارت را تعریف می‌کند. طنزهایی از جنس موش پرت کردن در صورت بعثی‌؛ و برادر کوچکم که مدافع حرم است. (بانو دعایش کن).

اما «من زنده‌ام» در پوست و گوشت و سلول سلول استخوانم نفوذ کرد. «دا» را خوانده‌ام. کتاب شهید علم الهدی را خوانده‌ام و زندگی بسیاری از این عزیزان اما «من زنده‌ام» را دیدم. با دردهایت نه به اندازه تو و خواهرت مریم، فاطمه و ناهید اما درد کشیدم. اشک ریختم. لعن فرستادم. درود فرستادم.

به خود بالیدم، احساس غرور کردم. با تو و دوستانت معنی اسارت را «حس» کردم. نداشتن آزادی، زندان نمور، نگاه هیز و ناپاک، ناامیدی از آزاد شدن و بازگشت به وطن، ندیدن خانواده، گمنامی، گمنامی و گمنامی را. در خط به خط «من زنده‌ام» بر دوش کشیدم و طعم مرگ طریسایی را نه به اندازه تو و دوستانت، ما «حس» کردم.

دوست داشتم احساسم را از خواندن «من زنده‌ام» با تو در میان بگذارم.

خاطراتت خیلی نزدیک به درونم و قلبم و خیلی دور به عقلم بود. انسان به کجا می رسد؟! الحق «رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند».

معصومه طالب عزیز، غیور شیرزن 17 ساله، در تاریکی مطلق خدا را چه رنگی دیدی؟ اکنون آزادی؟

گاه می‌گویم کاش «من زنده‌ام» را نمی‌خواندم، تحمل این همه محدودیت و اسارت را ندارم و قلبم به درد می‌آید. صفحات کتاب تمام شده و کتاب داخل قفسه کتابخانه است ولی چرا من هنوز در سلول‌های تاریک زندان امنیتی، بی نام و نشان سرگردانم و از سرما می لرزم؟ تو برگشتی و آزاد شدی و من به اسارت رفتم.

خاطراتت مرا اسیر سلول‌های پر از موش کرده و به رهایی و آزادی و کلوچه‌های بی بی می اندیشم. با خیال هایم ریسمان می‌بافتم و بر تن می‌دوزم تا از چشم نامحرم در امان باشم.

خواهر جان چه قولی به برادرت دادی!!! برادر عزیز است. من همه برادرم را دوست دارم. زمانی به عهد از خصوصیات مومن است. وفای به عهدت از تو ژنرال ساخت.

ژنرال شدن در ایمان، در مسیر حق تاوان داشت معصومه طالب 4 سال!! الله اکبر.

معصومه طالب!

این نام را بیشتر دوست دارد برای خطاب کردنت. دختر 17 ساله وطنم. ایران. ببخشی که تو، خطابت می‌کنم و با نام و فامیل صدایت می کنم. تو با این نام قهرمان من هستی. من تو را اکنون با خاطرات 17 سالگی‌ات شناختم.

نمی‌دانم چرا برایم هنوز در همین سن هستی. گویی مرا با خود به آن زمان، به گذشته و به آن موقع سنی ات بردی. اما خود بازگشتی و مرا در عراق، در سلول‌ها، در اردوگاه‌ها، مرا در اعتصاب غذا، مرا در گودال اسارت، مرا در تاریکی جا گذاشتی. تو برگشتی و من از دردهایت، درد می کشم. هنوز سرم درد می کند از آن روز که با چشم بسته از پله ها افتادی. بمیرم.

این قوم به اسارت گرفتن زن را به ارث برده اند. انسانیت را به حراج گذاشته بودند صدامیان شهر افت، نخ نما شده بود بین آنان، برهوت آرمیت بود آنجا که مجروحین مظلومان از شدت جراحت، از ضرب و شتم به شهادت می رسیدند.

خواهرم، آزادیت هزار هزار بار مبارک. خواهرم با پدر و مادرت گریستم از شوق، از رنج دردی و بی خبری. من هم مثل برادر شهیدت (رحمه الله علیه) از درد بی کسی و سیلی خوردنت، به خود پیچیدم.

من هم مثل برادران غیرتمندت، قند در دلم آب شد، وقتی لبخند پیروزمندانه و شیرین تو را دیدم. راستی دم عمو سید گرم که در روزهای تلخ و تاریک اسارت روزنه‌های عشق و امید را به سلول بی خورشید، باز می کرد و با نسیم دل بی قراررش صورتت را نواش می‌کرد و یاد علیرضا بخیر و روحش شاد.

معصومه طالب، تو قدر زندگی، نور خورشید، باران، قاصدک‌ها را می‌دانی. تو می‌دانی و حس می کنی که وقتی نسیم وزیدن آغاز می‌کند، نوازش دست خداست. اما حیف که یک عده، اسارت و رنج و شکنجه را چشیدند تا انسانیت، غیرت و حیات در ایران عزیز از دست نرود و اکنون آزادی در چه خلاصه می‌شود؟

در لباس‌های کوتاه و نازک و روسری‌های باز، موهای آرایش شده و صورت‌های عجیب و غریب فضایی. حالا بنگر چه کسی در بند اسارت است؟ تو یا اینان یا من که در بند اندوهم که چرا آن زمان طفل بودم.

اکنون تو از همه آدمیان دنیا، رهاتر و آزادتری، تو پرواز را بارها تجربه کردی. عشق تاوان دارد خواهرم و تو و همرزمان خواهر و برادرمان به جان و دل خریدید.

خواهر عزیزم؛

سرت شلوغ است و من واگویه‌هایم را تمام می‌کنم، هر چند دلم در سلول‌های تاریک و نمور پرسه می زند و اسامی روی دیوارها را می‌خواند. تمام می‌کنم، هر چند هنوز اسیرم و به رهایی نرسیده‌ام و دربند فکرها و خیال‌ها و دغدغه‌هایم هستیم.

تمام می‌کنیم تا شاید شروع شوم از آنجا که تو آغاز شدی و در ادامه ت.

«تو زنده‌ای» معصومه طالب و سلام مرا به خواهرت مریم و دوستان دیگرت برسان.

اکنونِ من با گذشته تو گره خورد و نمی‌دانم چرا تو را 17 ساله می‌پندارم و گمان می کنم از تو بزرگترم و باید مراقبت باشم. البته نه به روح که فقط به سن.

روح تو از ابرها بالاتر رفته و به وسعت آسمان و زمین است. نه.

آسمان و زمین برای تحمل آن همه درد کم بود و کوچک چرا که «آسمان بار امانت نتوانست کشید» قرعه فال به نام معصومه ها زدند.

احساس خواهر بزرگتری را دارم که خواهر 17 ساله‌اش را مظلومانه به اسارت بردند و در رنج و عذاب بوده و اکنون بازگشته. برای تو تمام شده و برای من آغاز.

دوست دارم هر کاری که دلت می خواهد برایت انجام دهم.

امید دارم اکنون آلام و غم‌هایت کمرنگ شده باشد و می‌دانم که هرگز فراموش نمی‌شود. امید دارم سال های آتی زندگی‌ات پر از روشنی و نور رحمت الهی باشد.

خواهر 17 ساله ام تو را مثل همان روزی که برادر غیور است از قرنطینه بیرون کشید و بر هلال احمری‌ها پیروز شد، سخت در آغوش می‌گیرم و طوافت می‌کنم که تو حاجیه‌ای هستی که حجش 4 سال به طول انجامید.

تو نه خانه خدا، که خودِ خدا را طواف کردی.

حَجَت قبول و زنده بمان و زندگی را رونق ببخش که تو و امثال تو آبروی زندگی هستید.

التماس دعای فراوان

رمضان و تیر ماه 94


منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس