سردار خسروی‌نژاد، همرزم جاوید الاثر متوسلیان از ابراز علاقه‌های مردم کرد به حاج احمد می‌گوید. او درباره ابراز علاقه یکی از آنها می‌گوید: وقتی عکس حاج احمد را دید، آن را بوسید و به چشمانس مالید و گفت: «ای برادر احمد مایه!»... .

گروه جهاد و مقاومت مشرق - احمد متوسلیان پس از شروع غائله کردستان داوطلبانه عازم بوکان شد و به‌دلیل ابتکار عمل هوشیارانه و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند. او پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان، به شهرهای سقز و بانه رفت. در ابتدای ورود به شهر بانه، به تلافی کمین ناجوانمردانه‌ای که ضدانقلاب به نیروهای ستون ارتش زده بودند، طی یک عملیات دقیق ضدکمین خسارات سنگینی به آنان وارد آورد که در این نبرد، 400 اسیر و 200 کشته از ضدانقلاب برجای ماند. پس از آن به همراه گروهی از رزمندگان از جمله معاون خود (شهید محمد توسلی) برای فتح سنندج راهی این شهر شد. ستون تحت فرماندهی او از سمت راست شهر، حلقه محاصره ضدانقلاب را در هم شکست و به همراه سرداران رشیدی چون محمد بروجردی و اصغر وصالی، سنندج را آزاد کرد. او چندی بعد با حکم شهید بروجردی، به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد.

اوایل خرداد 1359 ماموریت آزادسازی شهرستان مریوان که در تصرف گروهک‌های محارب بود، به متوسلیان محول شد از همین زمان بود که مسئولیت فرماندهی سپاه مریوان به عهده حاج احمد گذاشته شد و بلافاصله به اتفاق شهدای بزرگواری چون حاج عباس کریمی، سید محمدرضا دستواره، رضا چراغی، حسین قجه‌ای، حسین زمانی، محسن نورانی و علیرضا ناهیدی به پاکسازی مواضع کومله و دموکرات پرداخت. پس از حذف باند بنی‌صدر از دستگاه اجرایی کشور - در دی ماه 1360 عملیات محمدرسول‌الله(ص) از دو محور مریوان و پاوه روی منطقه خرمال توسط احمد متوسلیان و شهید همت رهبری شد که در این محور، رزمندگان به مرزهای بین‌المللی رسیدند. این عملیات در حقیقت سنگ بنای تاسیس تیپ 27 حضرت رسول(ص) به شمار می‌رود.

متوسلیان بعد از حضور در جبهه‌های غرب کشور در جبهه‌های جنوب با سمت فرماندهی تیپ محمد رسول الله(ص) هم رشادت‌های بسیاری آفرید. عملیات بیت المقدس و فتح المبین از این جمله است. او در اواخر خرداد سال 1361 طی ماموریتی به همراه یک هیات عالی‌رتبه دیپلماتیک از مسئولان سیاسی - نظامی کشورمان راهی سوریه شد تا راه‌های مساعدت به مردم مظلوم و بی‌دفاع لبنان را بررسی کند. در چهاردهم تیر سال 1361 ماشین حامل احمد متوسلیان به همراه سه دیپلمات کشور به دست شبه نظامیان مسیحی موسوم به نیروهای فالانژیست که تحت کنترل و فرماندهی ارتش رژیم صهیونیستی عمل می‌کردند، متوقف و دستگیر شدند. دقایقی بعد از ربوده شدن احمد متوسلیان و همراهانش، رادیو اسرائیل اعلام می‌کند: ژنرال احمد متوسلیان، طراح عملیات فتح المبین و بیت المقدس، در پست بازرسی «برباره» به اسارت گرفته شد.

حالا در سی و سومین سالگرد ربوده شدن حاج احمد متوسلیان، سردار «غلامرضا خسروی نژاد» از جانبازان هشت سال جنگ تحمیلی و از همرزمان جاوید الاثر متوسلیان از حماسه‌های این فرمانده در مناطق غرب کشور و محبوبیت‌اش میان کردها سخن می‌گوید. او معتقد است مردم داری حاج احمد و اعتماد او به کردهای محلی و خلوصی که در این راه می‌گذاشت از عوامل موفقیت بی نظیر او و ماندگار شدنش در ذهن کرد‌های محلی است.

بخش اول از این گفتگوی تفصیلی نیز در ادامه می‌آید:

* برای شروع از شکل گیری جریان پیشمرگان کرد مسلمان بگویید.

در جریانات مبارزه با گروه های معاند و ضد انقلاب به همراه حاج احمد توسلیان در غرب کشور حضور داشتیم. شهریور سال 58 بود. آن زمان ما با برادران گردان دو سپاه وارد کامیاران شدیم. دیدیم این شهر به لحاظ نظافت خیلی اوضاع خوبی نداشت. فردای اولین ورودمان در اولین میدان شهر که الان در وسط شهر کامیاران است، مستقر شدیم. که آن زمان به آن میدان شهرداری می‌گفتند. آرم 2500 ساله و منشور کوروش هنوز در شهر وجود دارد. 24 و 25 شهریور سال 58 بود. اصلا انگار هیچ اتفاقی در اینجا نیفتاده. من فردای آن روز رفتم و آرم تاج آن را کندم و از پایه آن جدا کردم. دیدیم چند نفر از مردم آمدند، تشکر کردند و گفتند تا قبل از این که شما بیایید، شبی 10 هزار گلوله این جا شلیک می‌شد. اما دیشب ما راحت خوابیدیم.

روز بعد برادران گردان دو سپاه پادگان ولیعصر(عج) را دیدم که تفنگ بر دوش در چهار راه اصلی کامیاران جاروی سوپوری به دست گرفته بودند و داشتند خیابان‌ها را جارو می‌کردند. می‌توان گفت که این شروع پاکسازی کردستان بود. از آن طرف شهید چمران هم چون با لبنان ارتباط داشت و تجربه جنگ‌های این‌گونه را داشت، از اصل غافلگیری استفاده کرد و بلافاصله از جاده مرزی پاوه به مریوان حرکت کرد. تا این‌ها به خودشان بیایند و بفهمند چه شده است. مریوان و بانه و سردشت را پاکسازی کرد و از آنجا به مسلمانان کُرد تفنگ داد. این ماجرا بعد از آزادی پاوه است که مصادف با 22 یا 23 شهریور 58 است.

در مراکزی که شهید چمران به واسطه این عملی که انجام داده بود و در سپاه مستقر شده بود، اولین گروه‌ها از پیشمرگان مسلمان شکل گرفته بودند. دولت آمد و تا این قضایا اتفاق بیفتند گفت سپاه از کردستان خارج شود و نیروهای نظامی هم حق ندارند از پادگان بیرون بیایند. عملاً این اقدام باعث شد که دست ضد انقلاب باز شود. پادگان مهاباد را هم که غارت کرده بودند و این ماجرا همین طور ماند و گفتند نیروهای سپاه بایستی تخلیه شوند و تخلیه شدند. این خیانتی بود که ما بعدها با شهدای خیلی زیاد توانستیم آن را جبران کنیم.

پیشمرگان مسلمان کردی که به خاطر فشار مهاجرت کرده بودند. خودشان هم زمینه حضور در این جبهه را داشتند، چون کردها مردم سلحشوری هستند و همه آموزش ها را دیده بودند و آماده بودند. در این ماجرا یادم هست بین دو تا از این گروه‌های ضد انقلاب، حزب دموکرات و کومله در کامیاران درگیری اتفاق افتاد. می‌دانید که این‌ها همیشه با هم اختلاف داشتند. تا اینجا سپاه وارد نشد. چون اینجا داشتند یکدیگر را می‌کشتند. داریوش فروهر زنگ زد به شهید محمد بروجردی که خواهش می‌کنم وارد شوید و دعوا را خاتمه دهید. این‌ها دارند همدیگر را قتل عام می کنند. از آنجا رسما سازمان پیش مرگان مسلمان کرد وارد کامیاران شد. چون آنها خودشان گفته بودند وارد نشوید اما به درخواست همان‌ها وارد شدند و این قضیه پا گرفت. شهید جلال بارنامه به سرپرستی شهید بروجردی و به درخواست داریوش فروهر جزو این پیش مرگان آزادکننده کامیاران بودند.

ماجرای محاصره باشگاه افسران و ران کفتری که ساعت‌ها جویده می‌شد

* پس شهید بروجردی قبل از حاج احمد متوسلیان آنجا حضور داشت؟

بله؛ ابتدا بچه‌ها در سنندج در محاصره بودند و خیلی جنایات فجیعی در آنجا اتفاق افتاد. بچه‌های گردان چهار پادگان ولیعصر(عج) آن موقع به رهبری اصغر وصالی در پادگان سنندج و در باشگاه افسران در محاصره بودند و نمی‌توانستند غذا بخورند. این باشگاه افسران در حد 40 - 50 متر از اطرافش بلندتر است و چون قلعه بوده دیوارهای مستحکمی دارد که از زمان ایلخانیان هم در آن آثار مکشوفه‌ای پیدا کردند که نشان می‌دهد در آن زمان هم قلعه نظامی بوده. من در آنجا نبودم و دارم نقل قول می‌کنم. یکی آنجا بود و یکی تپه رادیو تلویزیون و سومی دیدگاه؛ این‌ها سه نقطه در سنندج بود که بچه‌های ما در آن محاصره شده بودند.

من باشگاه افسران را تعریف می‌کنم. از برادر هادی شعبانی نقل می‌کنم که می‌گفت ما آنجا بودیم و ارتزاق ما این‌گونه بود که وقتی غذا از پادگان می‌آمد چون ما در قلعه بودیم و محاصره، غذا را پشت در می‌گذاشتند. آنجا گربه زیاد داشت، غذا را به گربه می‌دادیم و می دیدیم نیم ساعت بعد گربه مرد. غذا مسموم شده بود. ایشان می‌گفت ما دور تا دور در محاصره بودیم، آب هم نبود، دو تا شهید دادیم که همان جا دفنشان کردند. در آب آنجا کرم می لولید. شهید اصغر وصالی از همان آب می‌خورد. چون آب آنجا را قطع کرده بودند اما بعد خداوند یک لطفی به بچه‌ها کرد. از زمین که 20 - 30 متر از زمین اطراف بالاتر بود آب شروع به جوشیدن کرد. وقتی آب بسته شده بود این اتفاق افتاد. چون در همان زمان بچه‌ها دیگر آب نداشتند و بایستی تسلیم می‌شدند. برادر شعبانی تعریف می کرد که در شرایطی که غذا نداشتیم در باشگاه افسران، شب کفترها می آمدند در شیروانی و ما می‌رفتیم کفترها را می‌گرفتیم و سر می‌بریدیم. چیزی هم که نداشتیم. هر کس گرسنه بود توی یکی از این اتاق ها یک میز چوبی قدیمی بود، می رفت مثلا ران کفتر را می‌کند و آن قدر می‌جوید تا تمام شود. این گونه بچه‌ها خودشان را نگه می‌داشتند و در مضیقه و سختی بودند.

دولت، نیرویی که شامل شهید صیادی بود به مرز فرستاد که در آن جا شهر سنندج را پاکسازی کردند و در این پاکسازی چیزی حدود 500 نفر شهید شدند. چون بچه‌ها در محاصره بودند و نیروهای ضد انقلاب اجازه نمی‌دادند بچه‌ها وارد شوند، این بچه ها شهید شدند زیرا ضد انقلاب به شدت در آنجا پایگاه داشتند و در این شرایط نیروهای نظامی مجبور شدند با قوه قهریه وارد شوند. این شیوه منجر به درگیری خانه به خانه شد و 500 نفر از بچه‌های ما به شهادت رسیدند. این ماجرای سنندج بود و بنیاد پیش مرگان مسلمان کرد این گونه تشکیل شد.

خلوص حاج احمد متوسلیان او را موفق تر از همه فرماندهان می‌کرد/اسلامیت ما ضامن پیروزی ما شد

* رمز پیروزی بچه‌ها در اتفاقات و درگیری‌های غرب کشور چه بود؟ این که مردم وقتی حاج احمد متوسلیان داشت در غرب از مردم خداحافظی می‌کرد آن‌ها ناراحت بودند انگار که پیغمبری را از دست می دهند و به او اصرار می کردند که نرود، چقدر واقعیت دارد؟ رمز رسیدن به این محبوبیت و پیروزی در کردستان چه بود؟

ما هرچه به دست آوردیم از اسلامیت به دست آوردیم. یعنی عمل به وظیفه کردیم. این که آقای متوسلیان موفق بود و در آن روزگار موفق‌تر از همه فرماندهان عمل می‌کرد، به خاطر خلوصش است. خلوصش نسبت به اسلام. وقتی چیز دیگری را برای اهداف خودش جز اسلام و چیزی که اسلام گفته را در نظر نمی گرفت، این در مخاطبش هم تاثیر می‌گذاشت.

وقتی یک ضد انقلاب به عنوان یک عضو حزب دموکرات یا کومله وارد محیطی می‌شد اسلحه به دست داشت و به واسطه آن اسلحه قدرت داشت و مردم  از او می‌ترسیدند. چون مردم مسلح نبودند. می‌دیدیم پول به زور از مردم می‌گیرند، حیای چشم نداشتند وبه نوامیس مردم بد نگاه می‌کردند، عمل شنیع انجام می‌‌دادند. چون قاعده خاصی که نداشتند. از همه جای ایران هر کسی که مخالف جمهوری اسلامی بود در کردستان جمع شده بود که همه‌شان هم کرد نبودند. از اصفهان، شیراز، شمال و همه جا بودند اما بیشتر کرد بودند. بقیه هم یک لباس کردی می‌پوشیدند و با کردها می گشتند.

یک نفر در درگیری‌ها توسط یکی از بچه‌های سپاه کشته شد، از نامه‌ای که در جیبش بود فهمیدیم که بچه شیراز بود و در زمان شاه گروهبان ارتش بوده، آمده بود و به عنوان کمونیست یک قیافه هیولایی برای خودش درست کرده بود. یا طیف های مختلفی در این موضوع بودند که در قالب گروه‌های چپ و کمونیست ظاهر شدند.

کرد بومی که عکس حاج احمد را بوسید و به چشمش مالید

یادم هست یکبار سال‌ها بعد از جریانات کردستان به اتفاق خواهر کاتبی، آقای منتظری، آقای اکبری و چند تا از برادران دیگر رفتیم که یک کلیپ یا فیلم تهیه کنیم. ما روی دره‌ای ایستادیم و یکی از برادرانی که محلی هست با یک ساز محلی شروع کرد برای شهدا خواندن و حالت خوبی آنجا اتفاق افتاد. اشک همه آنجا جاری بود. دیدیم یک نفر با یک ماشین کُرد آمد. ما یک عکس از حاج احمد متوسلیان درآوردیم و به او گفتیم این را می‌شناسی؟ در آن عکس برادر جواد اکبری و حاج احمد متوسلیان کنار یکدیگر عکس انداخته بودند. خدا گواه است عکس را بوسید و به چشمش مالید و با لهجه محلی گفت: «ای برادر احمد مایه!» و با ما مجدد دست داد. همین جور با یک حال خاصی این حرف را زد. آیا ما می خواستیم بابت این شناسایی به او پول بدهیم؟ چه چیزی باعث شد که یک بومی کُرد که پیش مرگ هم نیست این طور نسبت به متوسلیان ابراز احساسات کند؟ برای این که احساس خدمت حاج احمد را درک کرده است.

حاج احمد متوسلیان وقتی وارد جایی می‌شد می‌گفت اول باید علم و دانش را به روستا بیاوریم

حاج احمد متوسلیان وقتی وارد یک روستا می‌شد بنا بر گفته آقای احمدی، مسئول آموزش پرورش وقت مریوان که هنوز هم هست، می‌گفت اول باید معلم به روستا وارد شود. اول باید فرهنگ، علم و دانش را به روستا بیاوریم. کار اصلی را این قضایا در کردستان انجام داد که ما توانستیم آنجا را پاکسازی کنیم. در مریوان جایی هست به نام سه راه حزب الله یا بیاکره که راه دزلی از آنجا جدا می شود. وقتی دو سه تا پیچ زیگ زاگ را رد می کنی و وارد روستا می‌شوی، روستای خیلی زیبایی است به نام زکریا، من یک روز بیمارستان بقیه الله(عج) نشسته بودم. یک کار جراحی بود که من پشت در اتاق عمل نشسته بودم. یک کردی آنجا بود گفت من اهل زکریا هستم. گفتم من آنجا بوده ام. این برادر تعریف می کرد یک شبه روستای ما پاکسازی شد، برادر احمد متوسلیان آمد ما را مسلح کرد و گفت: برای روستایتان بایستی خودتان پایگاه بزنید. ببینید چه اعتمادی بین مردم مسلمان کُرد با پاسداران برقرار بود. مردم خودشان دیدند که هرکجا که اقدام به پاکسازی می شود، بعد از آن خدمات، بهداشت، آموزش و راه تسهیل می‌یابد.

در کنگره حزب سوم کومله گفته شد: ما بایستی از کلنگ جهاد بیشتر از تفنگ سپاه بترسیم/کردها فرق خدمتکار و خیانتکار را می‌فهمیدند

در سال 63 من از طرف مهندسی سپاه در کنگره خدمات جمهوری اسلامی در کردستان شرکت کردم، استاندار آن موقع آقای افسرنیا بود. بچه‌های ما بعد از نماز صبح و صبحانه خوردن می‌رفتند روی بولدوزر کار می کردند تا غروب آفتاب. یک کلاشینکف هم کنار دستشان بود که اگر ضد انقلاب‌ها نزدیک شوند، اقدام کنند. اما اداره راه چگونه کار می‌کرد؟ ساعت 11 بود که می رسیدند پای بولدوزر، تا آن را گرم کنند می‌شد ساعت 12. تا یک بعد از ظهر کار می‌کردند و بعد دوباره بولدوزر را می‌آوردند برای کار فردا سرویس کنند. ساعت دو سوار می شدند و ساعت سه تامین‌ها را جمع می‌کردند و تمام. ما آن زمان یعنی سال 63 دو میلیون تومان از آقای مهندس ایمانی، مسئول اداره راه و ترابری استان کردستان به عنوان هزینه‌ها پول گرفتیم برای آن که کار کنیم. اداره راه در یک سال و در اواخر آذرماه با چیزی در حدود 23 میلیون تومان آن هم در زمانی که سکه 10 هزار و 500 تومان بود 23 کیلومتر راه درست کرده بود. در حالیکه ما دو میلیون تومان از اداره راه گرفته بودیم و چیزی در حدود 730 کیلومتر راه درست کردیم. این که حضرت آقا می‌فرمایند جهادی، این گونه بود. آن‌ها یک ساعت در روز کار می کردند اما بچه‌های جهادی ما از صبح بلند می‌شدند روی بولدوزر کار می کردند، ظهر می آمدند نماز می‌خواندند و دوباره تا دم غروب کار می‌کردند. دم غروب هم بولدوزر را در پایگاه می گذاشتند و در پایگاه می خوابیدند. به همین دلیل بیش از 700 کیلومتر اختلاف کار ما با اداره راه بود. این یک چشمه است. خب این راه را ما برای کجا درست می‌کردیم؟ هرکجا که پاکسازی می شد، اول معلم می رفت، بعد راه می‌زدیم، می‌توانستند مریض بیاورند و ببرند، محصولات باغیشان را بیاورند و ببرند.

در سال 63 در پلنوم (نشست همگانی) کنگره حزب سوم کومله که تشکیل شده بود، گفته شده بود ما بایستی از کلنگ جهاد بیشتر از تفنگ سپاه بترسیم. یعنی وقتی عمران، آبادانی و بهداشت می‌آید، مردم به جمهوری اسلامی جذب می‌شوند. کردها وقتی خدمت‌ها را می‌دیدند می‌فهمیدند که اوضاع چگونه است. می‌فهمیدند این که اول آموزش می‌دهند، بعد بهداشت می‌آورند، بعد راه می‌سازند قصدشان چیست و آن کسانی که می‌آیند با نوامیسشان این طور برخورد می‌کنند و پول و گوسفندانشان را می گیرند و شب مجبورشان می‌کنند از این‌ها پذیرایی کنند، چه کسانی هستند. فرق خدمتکار و خیانتکار را می‌فهمیدند. این اسلامیت ما ضامن پیروزی ما شد و بی اخلاقی‌های آن‌ها باعث شد که پیش این جماعت بَده شوند.

اولین دیدار با متوسلیان در مریوان

*از حضورتان در کنار حاج احمد متوسلیان بیشتر بگویید.

من اولین بار که با آقای متوسلیان مستقیما دیدار داشتم، ماموریت داشتم امکاناتی را برای یک قله صعب العبور تهیه کنم و برای همین به تهران آمدم. وقتی این امکانات را برگرداندم ایشان گفتند برای آنجا جاده زدیم، می‌شود این امکانات را برای جای دیگر که حساس است استفاده کنیم؟ گفتم برویم ببینیم. به اتفاق ایشان از مریوان سوار یک وانت تویوتا شدیم یک مقداری که جلو رفتیم، دیدیم که کُردها عادتشان است اگر یک سمتی می‌خواهند بروند سمت دیگر خیابان می‌ایستند. دیدیم که یک پیرمرد و پیرزن آن طرف جاده ایستاده‌اند. حاج احمد به راننده گفت بایست. به من گفت برادر خسروی پیاده شو. حاج احمد آن پیرمرد و پیرزن را سوار ماشین کرد. من و حاج احمد فرمانده مریوان به عقب وانت رفتیم و تا دزلی چیزی حدود 20، 25 کیلومتر در جاده خاکی راه بود که ما با همین وضعیت رفتیم.

منتظر شدیم، یک مسئول ژاندارمری، یک ستوان یک با یک سرباز آمد و منتظر آقای اصغرنیا شدند که الان هم فکر می‌کنم سفیر ایران در آلمان است که آن موقع همزمان با استانداری تابش مسئول دفتر فنی استانداری در کردستان بود. ساعت 10 رسیدیم پای ارتفاع منطقه قره خانی، آقای اصغرنیا هم آمد. حاج احمد با سرباز و با شهید رضا چراغی که معاون منطقه دزلی بود بالا رفتند، حدودسه ساعت که فاصله دربند تا توچال است پا به پای ایشان که کفشش هم نامناسب بود رفتیم و به آن ارتفاع مرزی رسیدیم. حاج احمد آنجا گفت: «نگاه کنید، سیدصادق، شانه دری، تویله، بیاره، حلبچه، خرمال این‌ها شهرهای زیر پای ماست. شما بایستی امکانات بدهید که ما برای اینجا جاده داشته باشیم.»

توجه حاج احمد متوسلیان به رعایت حال زیردستان

ما سه ساعت در راه بودیم. در آن آفتاب، نه آبی بود و نه قمقمه ای. از آنجایی که شهرها را نشان داد و توضیح داد که چقدر این شهرها استراتژیک است، از آن جا 20 دقیقه‌ای پیاده آمدیم تا به ابوذر 2 که دومین سنگر کمین ما می ‌شد رسیدیم. حاج احمد از آنجا سریع تر رفت و ما به خاطر رعایت حال ایشان آهسته‌تر می‌رفتیم. وقتی رسیدیم آنجا دیدیم کلمن آب دارند. خود من حدود 20 لیوان آب خوردم. نیم ساعت بعد رسیدیم به ابوذر1 که اولین کمین ما بود. آنجا هم همین ماجرا تکرار شد چون خیلی آب بدن ما کم شده بود و نیاز داشتیم. رفتیم و به آن قله رسالت که میله مرزی آنجا بود رسیدیم. ما پای میله مرزی رسیدیم و دیدیم دیگر کلمن آب نیست بلکه از این بشکه‌های گالوانیزه هست. من شروع کردم آب خوردن، حاجی فراهانی گوشه لباس من را گرفت و گفت بیا این طرف برادر احمد نبیند. من گفتم خب ببیند مگر من فعل حرام انجام می‌دهم؟ گفت نه می‌گوید ما نباید به خودمان اجازه دهیم که وقتی این برادران می‌روند از لای سنگ‌ها برف می‌آورند و آب می‌کنند اینجوری از آن بخوریم. من شنیدم ولی جدی نگرفتم. تا آنجا چیزی در حدود 40 لیوان آب خورده بودم. آخر چله تابستان و گرما و تعریق بدن و انرژی‌ای که از دست رفته بود این را می‌طلبید.

رفتیم بالا، پای میله مرزی دیدیم شهید علی هاها بچه فارس با آبلیمو و خاک شیر و برف، یخمال درست کرد اما هرکاری کرد حاج احمد متوسلیان لب نزد. گفت: «نه برادر ما پایین می رویم آب از چشمه‌ها می‌آید و می‌خوریم. شما این را با زحمت درست کرده‌اید.» شهید علی هاها ناراحت شد. حاج احمد هم از این خرماهای فشرده باز کرد، گفت: «برای این که ناراحت نشوی یک حبه خرما برمی‎دارم.» گفتم خدایا این اصلا جز خدا چیزی نیست. من 40 لیوان آب خوردم و باز هم می‌خواهم بخورم اما او حتی شربتی که به او تعارف می‌کنند، نمی‌خورد. این گونه است که حاج احمد، احمد است.

محسن رضایی می‌گفت قوی‌تر از متوسلیان نداشتیم

بعد از فوت حاج غلامحسین متوسلیان؛ پدر حاج احمد چند نفر از دوستان دم انتخابات 88 زنگ زدند و گفتند محسن رضایی می‌خواهد بیاید دیدن خانواده‌ متوسلیان. من هم با خانواده هماهنگ کردم و ایشان آمد. من همیشه در جمع بچه‌ها می‌گفتم که من مشابه احمد متوسلیان ندیده ام. نه این که نباشد، می‌گفتم من ندیده ام. آنجا آقای محسن رضایی تعریف کرد، گفت نیرویی قوی‌تر از احمد متوسلیان نداشتیم. این حاج احمد بود که در گوشه شلمچه که نیروهای عراق با تانک آمده بودند و 18 هزار نفر در خرمشهر بودند، توانست این مسئولیت را بپذیرد و نگذارد این‌ها با هم الحاق کنند وگرنه خرمشهر به این زودی‌ها آزاد نمی‌شد. دیدم وقتی محسن رضایی می‌گوید من قوی‌تر از احمد متوسلیان آدم نداشتم که گوشه شلمچه را بگیرد خیلی خوشحال شدم که این حرف را از زبان ایشان می‌شنوم. چون محسن رضایی که دیگر همه بچه های جنگ را می‌شناخت. وقتی او این حرف را می‌زد معلوم بود حاج احمد چگونه شاخص بوده است.

حاج احمد اهل مطالعه بود و به زبان آلمانی مسلط /استراتژی متوسلیان برای باز پس گرفتن دزلی از ضد انقلاب

حاج احمد متوسلیان این‌گونه بود. همیشه انسان با مطالعه‌ای بود، به زبان آلمانی مسلط بود، کتاب‌ها را با متن اصلی می‌خواند، روایات جنگ را در جاهای مختلف می‌خواند. مادرش می‌گفت کتاب‌های آلمانی مطالعه می‌کرد. چون ایشان هنرستان خوانده بود و زبانش آلمانی بود. خیلی به تاکتیک‌های نظامی آشنا بود. در گرفتن دزلی که واقعا صعب‌العبور است ببینید از کجا رفت و دزلی را گرفت. همه نیروها خیال کردند می‌خواهند بروند عراق برون مرزی، تا صفر مرزی به هیچ‌کس هیچ چیز نگفت. از روستای سیاناب و همه این‌ها رد شد و همه فکر می کردند دارد می‌رود در خاک عراق. دشمن را این گونه فریب داد. آنجایی که می‌دانست هیچ روستایی نیست از آنجا گفت ما می‌خواهیم برویم دزلی را بگیریم و می رود از جایی که ضد انقلاب اصلا در خواب هم نمی‌دید، از آنجا وارد می‌شود. می‌بینیم در فتح المبین هم این کار را می‌کند. در قضیه آزادی خرمشهر هم اینگونه عمل می‌کند.

ماجرای ضد انقلاب‌های حزب دمکرات که یاران شهید قجه‌ای شدند

زمانی که شهید حسین قجه‌ای فرمانده سپاه محور دزلی مریوان بود؛ یک روز یک ضد انقلاب از حزب دمکرات را گرفته بودند، که در کوله پشتی‌اش، تی‌ان‌تی، چاشنی، اسلحه و نارنجک داشت و می خواسته بیاید پلی که بچه‌های ما عبور می‌کنند را منفجر کند. در مقر سپاه دزلی دو اتاق سه در سه کنار هم وجود داشت و یک اتاق دیگری دو و نیم در شش متر هم وجود داشت که به بیرون راه داشت. وقتی دزلی از دست حزب دموکرات آزاد شد، شهید قجه‌ای کار ادوات را خودش انجام می‌داد. ضد انقلاب مسلح را آوردند و کت بسته انداختند گوشه همین سالن روبروی دو اتاق سه در سه. شهید قجه‌ای پشت در داشت اسلحه تمیز می‌کرد. با یک لباس کار و زیرپیراهن داشت کار می‌کرد که آن ضد انقلاب را مقابلش می‌آورند. قجه‌ای اول احوالش را می پرسد و بعد می‌پرسد اسمت چیست؟ و چقدر حقوق می‌گیری؟ با جواب‌های آن فرد می فهمد که همسر و سه فرزند دارد و ماهی مثلا چیزی در حدود 3 هزار تومان حقوق می‌گیرد. او یک پیش مرگ حزب دموکرات بود. قجه‌ای از او پرسید: «اگر من را دست تو بدهند چکار می‌کنی؟»
او در پاسخ گفت: «من تو را راحت نمی‌کشم، اول انگشتانت را می‌برم! بعد دستت را، بعد پا وبعد زانو را می‌برم، بعد چشمت را در می‌آورم. بعد گوشت را، دماغ و زبانت را می‌برم...»  این‌ها کارهایی بود که در کردستان متداول بود.

خلاصه آن ضد انقلاب به شهید قجه‌ای می‌گفت:«راحت جانت را نمی‌گیرم.» بعد از صحبت‌های او  شهید قجه‌ای گفت: «حالا فکر می‌کنی من با تو چه کار می‌کنم؟» مرد گفت: «عین همینی که گفتم تو هم انجام می‌دهی.» در حین صحبت این دو یکی از برادران می‌آید و می‌گوید برادر قجه‌ای فلان چیز را می‌‌خواهم، ضد انقلاب هم از بچه‌ها لیست داشتند و می‌دانستند چند نفر در این پایگاه‌اند، چند نفر تدارکاتی‌اند. ما این‌ اطلاعات را از جیب جنازه‌هایشان در می‌آوردیم که آمار داشتند. این ضد انقلابی که اسیر شده بود در این لحظه فهمید این فرد شهید قجه‌ای و فرمانده است. تا آن زمان چون اسلحه تمیز می‌کرد فکر می‌کرد که یک پادو است. شهید قجه‌ای مسئول تدارکات را صدا می‌کند و در گوشش چیزی می‌گوید، بعد رو به اسیری که مقابلش بود می‌گوید: «برادر من گول خوردی!» بعد هم اسلحه و مهمات او را می‌گیرد. یک دبه روغن و مقداری برنج در کوله‌اش می‌ریزد و می‌گوید برو به زن و بچه‌ات برس و دیگر گول نخور. فکر می‌کنید بعد از این قضیه چه اتفاقی افتاد؟ این آدم خودش که هدایت شد هیچ بلکه رفت 25 تا پیش مرگ حزب دموکرات را با خودش آورد و همه شدند «پیش مرگان مسلمان کرد».

جذب یک راهزن دموکرات که در سردشت شهید شد

* با همه شان که این گونه نمی‌شد برخورد کرد. از کجا می‌شد فهمید؟

این قصه دلی بود، یعنی این فرماندهان نوع برخورد را تشخیص می‌دادند. تیمسار دادبین فرمانده زمینی نیروی ارتش بود، که رشادت‌های بسیار زیادی در کردستان داشت، می‌گفت «ما یک راهزن حزب دموکرات را که مسلح بود گرفتیم، این را کت بسته گوشه گردان در بانه انداخته بودیم. چون مسلح بود و متعلق به حزب دموکرات بود قطعا حکمش اعدام بود. من با خانواده ایشان دیدار داشتم». می‌گفت: بعد از نماز؛ دعای بچه‌ها این بود: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دار». می‌گفت ما نماز را خواندیم و این کسی که کت بسته آن گوشه افتاده بود، گفت: «چه شعار خوبی دادید»، همین یک کلامی که گفت به دلم نشست. او را پیش مسئول دادگاه انقلاب بردم و گفتم او را به من بدهید. گفتند مال تو. می‌گفت من او را سرپرست کردم و انقدر در تیراندازی مسلط بود که به بچه‌ها آموزش می‌داد و می‌گفت در فاصله 500 متری که می‌خواهم تیراندازی کنم از خنکی باد با دستم می‌فهمیدم که مسیر گلوله را باد چقدر می‌تواند منحرف کند، خطایش را می‌گیرم و به هدف می‌زنم. این آدم را برده بود آنجا.

نزدیک پنج شش ماه در سردشت درگیری بود و حاج احمد هم نبود، او با بچه‌ها رفت و آنجا در درگیری شهید شد. خانواده او می‌گفتند ما ممنون شما هستیم، از یک کلام که از شعار بعد از نماز گفته بود دلش گرفته بود و فهمیده بود این به راه است. خیلی از موارد این گونه بوده. من در مریوان روی دستگاه تل اسکی کار می‌کردم. که آقای متوسلیان از من خواسته بود سر قله بسازم. ارتباط من با ایشان این‌گونه برقرار شد که گفت دستگاه را برای اینجا می‌سازی؟ گفتم بله و ایشان پیشانی مرا بوسید و از قله پایین رفت.

از شهید قجه‌ای هم اسم برده شد چند روایت بگویم. در منطقه دزلی شهید قجه‌ای میان نیروهای شمال بود. آن زمان منطقه سه سپاه را بچه‌های گیلان و مازندران تشکیل می‌دادند. شمالی‌ها هم می‌دانید که گاهی برنج شفته می‌خورند. آشپز هم اکثرا برنج‌‌هایش در آشپزخانه شفته بود. از غذایی که او درست می‌کرد فقط نخود و عدسش را می‌شد جدا کرد. گاهی اوقات بچه‌ها شفته را همینجور پشت سنگر می‌ریختند. از هر پایگاهی هر روز پنج شش نفر به خاطر سوء هاضمه‌ راهی بهداری می‌رفتند. شهید قجه‌ای رفت زرین شهر اصفهان، پدرش را که آشپز هیئت بود آورد آنجا. چنان برنج‌ خوبی در می‌آورد که احساس می‌کردی رفته‌ای چلو کبابی! الحمدلله بچه‌ها دیگر مشکل پیدا نکردند. منطقه به لحاظ آشپزی خیلی خوب شده بود.

یک تانکر 4000 لیتری بنزین جلوی آشپزخانه سپاه دزلی گذاشته بودند و زیر خاک کرده بودند که کسانی که کار دارند اینجا بنزین بزنند. جلویش یک محفظه را درست کرده بودند و قفل زده بودند. من آمدم بنزین بزنم به پدر شهید قجه‌ای گفتم حاج آقا کلید را لطف کنید. گفت: بنزین زدی بیا بالا کارت دارم. گفتم چشم؛ بنزین زدم و قفل کردم و رفتم بالا. گفت: «آقای خسروی! حسین خیلی دوستت دارد و خیلی به شما علاقه دارد. من را برای دو ماه آورد اینجا ولی الان چهار ماه است که اینجا هستم. به من مرخصی نمی‌دهد. بگو مرخصی بدهد می‌خواهم به مادرش سر بزنم.» اوضاع را ببینید. پدر زیر دست پسرش کار می‌‌کند و چون پسر می‌داند که اگر پدر برود غذای اینجا به هم می‌ریزد، به او مرخصی نمی‌دهد.

محاصره گردان سلمان در جاده اهواز-خرمشهر

در عملیات بیت المقدس نیروهای ما که از کارون رد می‌شدند، 16 کیلومتر می‌آمدند تا به خط سیاه برسند. این 16 کیلومتر جاده آسفالته اهواز است به خرمشهر که دست عراقی‌ها بود. عراقی‌ها اینجا پدافند کردند یعنی خاکریز زدند و اینجا ماندند. ما که آمدیم این جاده را گرفتیم اصطلاحاً گفتیم خط مشکی. گردان سلمان از تیپ حضرت رسول(ص) به فرماندهی حسین قجه‌ای این جا را گرفت، از تیپ روح الله بچه‌های دزفول قرار بود الحاق کنند اما نتوانستند. یک گردان هم از لشکر امام حسین(ع) می‌خواست بیاید جنوب آنجا ولی آن‌ها هم نتوانستند به گردان سلمان ملحق شوند. این خط مشکی مثل نعل اسب در محاصره ماند. عراقی‌ها دور تا دورش را گرفتند.

شهید قجه‌ای در پاسخ به وزوایی و همت و کاشانی: به برادر احمد بگویید من عقب نمی‌آیم/من بچه‌هایم را رها نمی‌کنم

ارتفاع جاده قدیم اهواز به خرمشهر، 70 - 80 سانت است. و گردان سلمان به فرماندهی قجه‌ای در محاصره مانده است. روز اول برادر احمد متوسلیان، شهید محسن وزوایی را فرستاد دنبالش. تا آن موقع سابقه نداشت کسی روی حرف حاج احمد حرف بزند. وقتی در محاصره افتادند حاج احمد با بیسیم به شهید حسین قجه‌ای می‌گوید: «برادر حسین! بیا عقب.» او می‌گوید: «برادر احمد نمی‌آیم!» شهید محسن وزوایی که سه ماه بود با شهید قجه‌ای در ارتباط بود را می‌فرستد جلو تا او را برگرداند. وزوایی می‌رود آنجا و شهید قجه‌ای پیغام می‌فرستد که به برادر احمد بگویید «من عقب نمی‌آیم.»

اگر مقاومت سه روزه قجه‌ای و گردان سلمان نبود معلوم نبود چند سال دیگر خرمشهر آزاد شود

شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل که در دهانه صد متری است می‌آید و وارد این نعل اسب می‌شود و به قجه‌ای می‌گوید: «اگر ممکن است شما عقب بیایید.» شهید قجه‌ای می‌گوید: «به برادر احمد بگویید یک عده‌ای اینجا ساکت‌اند چیزی نمی‌گویند(شهدا را می‌گفت) و یک عده‌ای آن گوشه مجروحند و ناله می‌کنند. من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو. به برادر احمد بگویید من بچه‌هایم را رها نمی‌کنم.» این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمی‌افتاد عراق نیروهای ما را پس می‌زد و یک خاکریز می‌زد لب کارون. آن موقع می‌بایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر می‌دادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود. عراق به علت کمبود نیرو تغافل کرده بود که این کار را نکرده بود. ولی اگر این کار را کرده بود چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمی‌دانست.

کاشانی می‌گفت وقتی می‌ترسیدم از حسین قجه‌ای خجالت می‌کشیدم

مهندس کاشانی برایم از شب آخر تعریف می‌کرد. برادر احمد متوسلیان به مهندس کاشانی آن شب گفت این‌ها را برگردان، کاشانی می‌گفت رفتم و گفتم اما او نمی‌آید. کاشانی می‌گفت: "همان موقع که رفتم جلو پیش حسین، قجه‌ای به من گفت: «نصرت! مسئول جهاد که بودی، لودر بلدی؟» گفتم: «بله»؛ گفت: «آن لودر آن جا افتاده و برای جهاد سمنان است، همان شب اول که ما آمدیم راننده‌اش را زدند جزء این شهدا است. برو ببین می‌توانی یک خاکریز با این لودر درست کنی؟» من زن داشتم و دو بچه، می‌ترسیدم. لودر هم با روغن کار می‌کند و اگر یک سوراخ در شیلنگش باشد، دیگر نه فرمان دارد و نه کمرش می‌شکند و امکان حرکت نیست‌. خدا خدا می‌کردم که تیر و ترکش خورده باشد و حرکت نکند و من نروم. رفتم دیدم راننده شهید لودر خونش دلمه بسته است. یک استارت به لودر زدم و روشن شد.

آمدم خط مشکی از آنجا با باکت لودر بردارم و بریزم روی آن تا بالا بیاید و جان پناه برای بچه‌ها بهتر شود. همینطوری که بلند می‌کردم و می‌ریختم، پیش خودم می‌گفتم زن و بچه‌ام چه می‌شوند؟ گلوله با صدا از بغل گوش من می‌رفت و یکی از آن‌ها، نه به من می‌خورد نه به لوله‌های هیدرولیک لودر. هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. هر وقت به ذهنم می آمد که باکت لودر را در جاده بگذارم و خاموش کنم و بروم، می‌دیدم برادر قجه‌ای در سه متری لودر در نقطه بدون خاکریز صاف ایستاده است و خجالت می‌کشیدم از حسین! تا صبح که کار تمام شد. حسین گفت: نصرت یک عصایی در آخر این خاکریز بزن که ما مجروحین را داخل بکشیم، دیگر مشغول آن عصایی بودم که دیگر آنجا، حسین درگیر تانک های T 72 عراق بود. از بس آرپی جی زده بود، روی گوشش، پیراهنش، کتونی‌اش شیار یک نوار قرمز خون جریان گرفته بود. و همانجا بود که به شهادت رسید." اگر حسین قجه ای نبود معلوم نبود کی خرمشهر آزاد می‌شد؟"

منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس