گاهی اوقات ضعف‌هايي از خودش مي‌گرفت و شروع می‌کرد به مسخره کردن، مادرش بنده خدا در عالم سادگی خودشان حرص مي‌خورد و می ترسید من سوء استفاده كنم.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید کاظم رستگار فرمانده لشکر ۱۰ سید شهدا و شهید ناصر شیری از مربیان تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع) دوستانی بودند که از دوران انقلاب با هم مبارزه علیه رژیم پهلوی را شروع کرده و با پیروزی انقلاب همچنان گوش به فرمان امامشان وارد معرکه جنگ شدند. آن‌ها حالا دیگر به جز رفیق هر دو داماد خانواده حاج ابوالقاسمی شده بودند. رشته الفتی که بین این دو گره خورده بود حتی با مرگ هم گسستنی نبود و سرانجام شهید رستگار و شهید شیری با هم در جهاد فی سبیل الله به شهادت رسیده و به خواست خدا تا ابد عند ربهم یرزقون شدند.

آنچه می‌خوانید سومین بخش گفتگوی مشرق است با خانم اکرم حاج ابوالقاسمی همسر شهید ناصر شیری.

از راست، شهید کاظم رستگار، آقای حاج ابوالقاسمی، شهید ناصر شیری

شهیدی که به خودش می خندید

شهيد شيروي خيلي اهل بگو و بخند بود اما در عین حال زرنگ و با وجودي هم بود. گاهی اوقات ضعف‌هايي از خودش مي‌گرفت و شروع می‌کرد به مسخره کردن، مادرش بنده خدا در عالم سادگی خودشان حرص مي‌خورد و می ترسید من سوء استفاده كنم.


مادرش سه سال سیاه پوش ناصر بود

آنها 5 برادر و 1 خواهر بودند و ناصر فرزند ارشد خانه‌شان بود. شهید شیری نسبت به خواهرش بسیار رئوف و مهربان برخورد می کرد و خيلي به ایشان محبت داشت.

در رابطه با خواهر و برادرهایش احساس مسئولیت می کرد و در تربیت آن‌ها واقعاً کمک حال مادر و پدرش بود. شهید شیری وقتي از جبهه مي‌آمد نظافت و اصلاح برادرها را انجام داده و حمامشان می‌کرد مثل یک مادر آن‌ها را تر و خشك مي‌كرد. بعد با بچه‌ها بازي مي‌كرد و به من هم چشمك مي‌زد كه بيا با تو هم بازي كنيم. يارگيري مي‌كرديم، نصف با من بودند و نصف با او. شروع می‌کرد مثلاً به آب بازي کردن. يك پارچ آب مي‌آورديم يك گروه به ما آب مي‌ريختند و ما مقابله می کردیم. لحظاتي كه خانه بود براي بچه‌ها و مادرش خيلي شيرين بود. وسط بازي با لهجه تركي با مادرش شوخي مي‌كرد. وقتي هم كه به شهادت رسید مادرشوهرم مي‌گفت: ناصر براي من هم مادر بود، هم خواهر بود و هم پدر. در‌واقع همه چيزِ من بود. همه‌ي بچه‌هايم يك طرف، ناصر هم يك طرف.

مادرشوهرم از شهادت او خيلي مي‌سوخت، حتی تا سه سال لباس سياهش را درنياورد. اینقدر غصه می خورد که در سن پنجاه و چندسالگی فوت شد.

شهید ناصر شیری، نشسته از چپ نفر اول (شهید رستگار در تصویر مشاهده می شود)

همه فامیل دوستش داشتند

بعضي از فاميلهاي شهید شیری مذهبي نبودند و او سعي مي‌كرد با زبان‌خوش با آنها صحبت كند اما وقتي می ديد اثر ندارد دیگر رفت و آمد نمي‌كرد. به مادر مي‌گفت: خط ما با آنها فرق مي‌كند، در حد اينكه سلام و عليك داريم و مي‌آيند اینجا بهشان احترام بگذاريد. حتي كساني كه بي‌بند و بار بودند و اهل مذهب نبودند شهيد شيرودي را خيلي دوست داشته و از عمق وجودشان او را دوست داشتند.


عروسی ای که در خیابانها گذشت

عروسی یکی از اقوام دعوت بودیم. آخر مجلس آمدم بيرون و از داماد خاله‌اش سراغ ناصر را گرفتم. ایشان گفت: شوهر شما از وقتي آمده تمام خيابان‌ را از پايين تا بالا متر كرده، فكر كنم تمام مسجدها و پايگاه‌هاي بسيجي كه در این اطراف است را سر زد. در مراسم موسیقی های حرام پخش می‌شد.

وقتی دیدمش گفت: در خيابان قدم زدم تا مراسم تمام شد.


امر به معروف به روش شهید شیری


شهید شیری به اطرافيانش مي‌گفت
: ما آدمها كلاً چند دسته هستيم. همه‌ي ما كه معصوم نيستيم. يك عده هستند حجابشان را خوب رعايت مي‌كنند، پس آنها در اين زمينه موفق بودند و تقوايشان در اين زمينه قبول است. چون حجاب را خوب رعايت كرده‌اند شايد خدا به حرمت اين كار خوبش گناهان دیگرش ببخشد و هدايتش كند اما كسي كه همه چيز را گذاشته كنار، البته خدا الرحم‌راحمين است ولی بايد خيلي مواظب خودش باشد و از خدا بترسد. اينگونه روي افراد كار مي‌كرد و اصلا خشونت و یا توهین در رفتارش دیده نمی شد.

شهید ناصر شیری، فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)

مردی که ناصر خواست ادبش کند

اگر کسی در مورد انقلاب حرف بی‌ربط می زد ناصر عصباني مي‌شد. برادرم تعريف مي‌كرد، زمان اختشاشات بني‌صدر ما با لباس شخصی رفته بودیم راهپيمايي، آنجا شهيد شيري را ديديم. يك طرف مذهبي‌ها بودند و یک طرف طرفداران بنی‌صدر. يك نفر در جمع حرف خيلي بدی نسبت به امام گفت، ناگهان شهيد شيري اصلا دست خودش نبود دستش را بلند كرد و كوبيد به سر اين مرد و افتاد زمين. برادرم گفت: مي‌خواستم يك طوري به ناصر عذاب وجدان بدهم، گفتم اين كار تو نسنجيده بود.

گفت: اولا ديديد كه استدلالش چطور بود، دوماً آنها با چماق ريخته بودند روي سر مردم، دوم اينكه اگر پرونده‌اش اينجا بسته مي‌شد به نفع خودش بود، كسي كه بتواند به رهبر خودش توهين كند اگر بماند پرونده‌اش را خراب‌تر و سياه‌تر مي‌كند. هوش هم بيايد و عاقل شود حداقلش این است که اگر خانواده‌اش نتوانستند به او سيلي بزنند جامعه به او سيلي زده است. سوما اين كار اصلا دست من نبود، انگار کسی دست من را برد بالا و من اين كار را ناخواسته كردم. چهارما معصيتي هم باشد بايد از خدا معذرتخواهي كنم.


تحمل دوری اش برایم خیلی سخت بود

زمانی که در مقابل صبر و ایمان ایشان كم مي‌آوردم مي‌گفتم: بايد خودم تلاش كنم به او برسم نه اینکه ایشان را اذیت کنم تا هم‌سطح من شود.

عمليات فتح‌المبين از اسفند شروع شد تا عيد نوروز هم ادامه داشت. وقتی شهید شیری آمد هنوز نرسیده رفت براي عمليات فتح خرمشهر در خرداد همان سال و اواخر مهر برگشتند. این فاصله زیاد نبودن ایشان خيلي به من فشار آورد. وقتي نامه‌هایش را مي‌خواندم احساس مي‌كردم ايمانم ضعيف شده است چون بی تاب تر می‌شدم اما ایشان با وجود سختی جنگ و دوری از خانواده تحملش بسیار زیاد بود. وقتي شهيد شد گفتم اينها انسانهاي با ارزشي بودند که حيف بود در دنيا مي‌ماندند.

شهید ناصر شیری، فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)

يك لحظه زندگي با شهيد شيري را با دنيا و متعلقاتش عوض نمي‌كنم

چند وقت پيش يكي از دوستانم خانمي را نشانم داد و گفت: يادت است شوهر اين خانم را قبل از ازدواجشان آوردم خواستگاري تو؟ مي‌داني الان شوهرش چه كاره است؟ الان زندگی خوب و مرفهی دارد.

حرفهایش را با لحنی بیان می‌کرد که مثلاً الان تو تنهایی … و اشتباه کردی قبولش نکردی.

گفتم: اصلا براي من مهم نيست.

گفت: اگر تو به جای شهید شیری با او ازدواج مي‌كردي نه آن سختي‌ها را مي‌كشيدي و نه اينقدر اذيت مي‌شدي.

گفتم: واقعاً با خودت چه فكری كردي؟! من يك لحظه زندگي با شهيد شيري را با دنيا و متعلقاتش عوض نمي‌كنم، چه برسد به اينطور زندگی ای كه آب دهنت را راه انداخته. من هميشه مي‌گويم خدا ممنونت هستم كه اين فرصت را به من دادي كه سه سال در كنار مردی مانند ناصر زندگي كنم.


دلیل اسمی که برای پسرمان انتخاب کردیم

اسم پسرم محمدحسين را با ناصر دوتایی انتخاب كرديم. ایشان می گفت: محمد كه اسم پيامبر است و نشان مي‌دهد پسرمان مسلمان است و حسين هم نشان مي‌دهد ايشان شيعه است، من هم اين اسم را خیلی دوست داشتم.

شهید ناصر شیری، فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)

صبح جمعه ای که ما پسر دار شدیم

روزي كه مي‌خواستم زايمان كنم خوب یادم هست که ماه رمضان بود. تا دكتر مرا دید گفت: از وقت زايمان شما گذشته و بايد سریع بروی اتاق عمل و تحت نظر باشي. صبح جمعه بود. ضربان قلب بچه ضعيف شده بود و گفتند: بايد سریع فرزندت را به دنیا بیاوری.

به خودم گفتم: دیدی هیچ‌کس نیامد ملاقاتم؟!

پرستار آمد و گفت: طلاهايت را دربیار.

گفتم: باشه. هر وقت شوهرم آمد بدهید به شوهرم.

ناگهان ديدم ناصر آمده زانوهايش را بغل كرده و سرش را گذاشته روي پاهایش. مادرم هم خودش را رسانده بود و يك لحظه من را ديد گفت: ناصر آقا! اعظم را دارند مي‌برند اتاق عمل. ناصر سریع خودش را رساند کنارم و ملحفه را زد كنار. داشت به پهناي صورت اشك می ريخت. به او گفتم: من را حلال كن.

ناصر هم گفت: تو بايد من را حلال كني، من اگر كاری هم کردم به خاطر دل خودم بوده. كوتاهي‌هاي منو ببخش، شب و روز تو را تنها گذاشتم. انشاءالله به سلامت برگردي.

موقع ملاقات همه می‌خواستند اول بچه را ببینند، مادرم هم به طبع به ناصر مي‌گويد: بیا پسرت را ببین.

شهید شیری مي‌گويد: بچه مهم نيست، حال خانمم چطور است؟

وقتي من به هوش آمدم رفت بچه را ديد و کلی ذوق مي‌كرد.

شهید ناصر شیری، فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)، نفر اول از راست

کاظم چهلمین روز تولد دخترش شهید شد

وقتي خبر شهادتش را دادند محمد حسین یکسال و نیمش بود. گفتم: خدايا! راضي‌ام به رضاي تو.

آن روز پدرم آمد و به من و خواهرم گفت: شوهرهايتان مجروح شدند. (شهيد رستگار و شهيد شيري)

از دو سه روز قبل انگار به ما الهام شده بود كه چنين اتفاقي مي‌افتد. من و خواهرم به يكديگر دلداري مي‌داديم.

به پدرم گفتم: اين دفعه كه ناصر از من خداحافظي كرد احساس كردم شهيد مي‌شود، برای همین حالا که مجروح شده خدا را شكر مي‌كنم چون بدون او نمي‌توانم زندگي كنم.

پدرم گفت: بگو راضي‌ام به رضاي خدا. براي او تكليف مشخص نكن.

گفتم: نكنه طوري شده بابا؟

گفت: نه، طوري نیست.

بچه‌ي شهيد رستگار 40 روزه بود و بايد مي‌بردنش حمام. رفتم ديدم مادرم در اتاق در حالي كه لباسهاي بچه‌ را آماده کرده گريه هم مي‌كند. یکدفعه چنان ترسيدم که لباسم از عرق خيس خيس شده بود، ضعف تمام وجودم را گرفت و زانو زدم.

مادرم گفت: به روي خودت نياور، شوهر خواهرت شهيد شده. بي‌اختيار اشكم شروع به آمدن كرد و يك عذاب وجدان سختی را در وجودم احساس کردم كه خواهرم سه سال از من كوچكتر است و يك بچه‌‌ي 40 روزه دارد، چگونه مي‌خواهد تحمل كند؟

در اين هنگام خواهرم آمد و من شروع كردم به عطسه كردن. چون ديدم چشمانم پر از اشك است خواهرم مي‌فهمد.

اعظم (خواهرم) گفت: چه شده؟

گفتم: انگار سرما خوردم.

خواهرم و بچه‌اش را که مي‌ديدم عذاب مي‌كشيدم.

مادرشوهرم آمد گفت: چه شده؟

گفتم: مشخص نيست، مثل اینکه ناصر آقا در عمليات بوده.

شهید ناصر شیری، فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)

خبری که کاش به گوشم نمی رسید

بعد از دو، سه روز بين دو تا نماز بودم که اخبار داشت اسامی شهدای عملیات بدر رااعلام می کرد، صداي تلویزیون را زياد كرده بودم، اسم شهيد رستگار و شهيد حسن بهمني را که خواند در ادامه گفت و شهيد ناصر شيري و... با شنیدن اسم ناصر حالم به هم خورد، خانه دور سرم چرخيد. خواهرم هم که اخبار را گوش کرده بود سریع آمد داخل اتاق و بغلم كرد. خانه‌مان خيلي شلوغ شده بود.

در آن وضع هر چند براي شهادت او سوختم ولي احساس كردم مسئوليت و عذاب وجدانی كه نسبت به خواهرم و بچه‌اش داشتم از دوشم برداشته شد. به نظرم سبک شدن از این مسئوليت آنقدر برایم با اهمیت بود که شهادت ناصر دیگر فقط برایم يك داغ بود.

شهید ناصر شیری، فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)

تا الان اگر پدر بودم، از این به بعد خادمم

جمعيت دور ما حلقه زده بودند. حاج محمد برادر بزرگم كه خيلي با همسران ما رفیق بود دستش را مي‌زد روي سرش و به جمعيت مي‌گفت: برويد کنار.

ما آمديم سمت برادرم و ایشان ما را بغل كرد.ناگهان متوجه پدرم شدم و دیدم خيلي حالش بد است. رفتيم پيش او، ما را بغل كرد و گفت: تا امروز به عنوان پدر در كنارتان بودم و حكم ولايت داشتم بر سرتان، ولي از الان به بعد به عنوان خادم در كنار خودتان و بچه‌هايتان هستم. شوهرهايتان به خاطر خدا، دين و اسلام من رفتند و شهيد شدند، برای همین مي‌خواهم خادمي بچه‌هايشان را بكنم. افسوس شهدا را علما و فضلا مي‌خورند چون ارزش شهادت را مي‌دانند، پس سعي كنيد شما هم در مقابل این اتفاق كم نياوريد. درست است داغ است و خيلي سخته، امام حسين(ص) هم براي علي‌اصغرشان گريه كردند، گريه براي ارزشهاست، شما براي ارزشها گريه مي‌كنيد.

به خواهرم گفتم: تو اگر شهيد رستگار را دوست داري سعي كن روي خودت كاري كني و تسلط داشته باشي تا بتوانی به بچه ات شير بدهي. به خاطر رضاي خدا به خودت آرامش بده، چون خودم دارم اين را تجربه مي‌كنم به تو چنين حرفي مي‌زنم. شير غذاي اين بچه است و با همین هم سیر می‌شود.


ادامه دارد...


گفتگو: اسدالله عطری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 7
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۰۰:۲۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۰
    0 0
    مشرق ژنرال یادت رفت!
  • سیدمحمد ۰۰:۳۹ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۰
    0 0
    با آنها حس همذات پنداری غریبی دارم گویی عمری با آنها بوده ام
  • احمد ۱۳:۲۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۰
    0 0
    یاد ایام کودکی در کوچه خیابانهای شهرمان ... آدمها ...دسته دسته ، همراه شیران پاک خورده صبحگاهان و شامگاهان ، هنگام بدرقه ... و اشک پاک و التماس مادرانه ... شاید برای آخرین نگاه ... با لبخند کودکانه ، با نگاه عاشقانه ... شوق پرواز بود و یاد خدا ... خالی از تشویش ، خالی از کینه ... و گاها" لباسهای خاک گرفته ... با سر بندهای خون نوشته ... نشسته در ماشینهای کهنه ... برای جنگی نا نوشته ... بی ادعا ... دست خدا بودید و مهر میهن ... ریشه در خاک بودید و شاخه نور ... ای فرشتگان زمینی... بخود آیید و ببینید ... کجا بودید و ما کجاییم ... کجایید ای قلبهای پاره پاره ... بیایید بیایید ... آلاله های بخون خفته ... بیایید ببینید ... پرهای مان شکسته ... قلب هایمان سنگ شده ... چه بر سرمان آمده ... زندگی مان یخ زده ... ارزش و نگاه پول شده ... سادگی با تو پرکشید ... عنوان و جاه از را رسید ... همه شدن دکتر و مهندس .. چه پولها که پارو نشد ... رقابت شده زندگی ... یادش بخیر اون روزا یاد ایام کودکی ... جوان های بی ادعا ... رقابت برای پرواز بوده نه زندگی رفاقت برای شهادت بود نه عنوان ... دوست خویش بودند معبر مین ... نه دشمن خویشتن خویش ... چه بر سرمان آمده ؟
  • عمو ۱۴:۰۴ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۰
    0 0
    خدا نصیب کنه
  • محمد حسن ۱۴:۳۱ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۲
    0 0
    اینا رفتن صلح و امنیت و آرامش و رفاه برای ما بیاد و راه انقلاب که پیام مستضعفین به مستکبران بود رو ادامه بدیم.حالا داریم به کجا میریم..... خدایا کمکمون کن شرمندشون نشیم
  • ۱۵:۵۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۲
    0 0
    دلتنگی و سنگینی سینه، اون چیزیکه با این خاطره ها هم آغوش می شه..........
  • عبدعاصی ۱۲:۰۶ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۱
    0 0
    خدا کمکمون کنه شرمنده شهدام

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس