امیرخانی گفت: دو شغل را در دوره‎ کودکی دوست داشتم. اولی این‎که چلوکبابی داشته باشم و دومی برمی‎گردد به اولین تجربه‎ هواپیما سوار شدن در سه ـ چهار سالگی که به‎خلافِ همه «خلبان شدن» نبود. دوست داشتم راننده پله هواپیما شوم! خلبان را نمی‎دیدم و تصوری از این‎که هواپیما چطور می‎پرد نداشتم اما راننده پله را می‎دیدم و فکر می‎کردم مهم‎ترین کار دنیا را دارد.

به گزارش مشرق به نقل از جهان، نویسنده‎ای باهوش و صاحب‎رأی که موضع‎گیری‎‎های سیاسی و فرهنگی‎اش هم به اندازه داستان‎هایش اهمیت دارد. نویسنده‎ای مسلمان که با صدای بلند می‎گوید از نسل فرزندان خمینی است و آمده است بگوید اتفاقا آب عقل و عشق در یک جوی روان است. نویسنده‎ای‎ حرفه‎ای که مفتخر است به این‎که برای مخاطبش می‎نویسد و از درآمد فروش کتاب‎هایش گذران زندگی می‎کند. نویسنده‎ای فروتن که به قول دوستانش اسیر محبت است و خراب رفاقت. رضا امیرخانی، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد! گفت و گوی پنجره با امیرخانی را میخوانید.

نام؟ 

رضا امیرخانی. امیرخان جد هفتم ما بوده. خیلی گشتم تا برایش یک سابقه انقلابی و مبارزاتی پیدا کنم اما چیزی پیدا نشد. خراجی باید می‎داد، که نداد!

اولین‎بار که فهمیدید نویسنده شدید؟ 

خیلی زود. وقتی روزنامه‎دیواری‎‎های دبستان را می‎نوشتم، فهمیدم نوشتن را بلدم. 


شغل مورد علاقه‎تان در کودکی و نوجوانی؟ 

دو شغل را در دوره‎ کودکی بسیار دوست داشتم. اولی این‎که چلوکبابی داشته باشم و دومی برمی‎گردد به اولین تجربه‎ هواپیما سوار شدن در سه ـ چهار سالگی که به‎خلافِ همه «خلبان شدن» نبود. دوست داشتم راننده پله هواپیما شوم! خلبان را نمی‎دیدم و تصوری از این‎که هواپیما چطور می‎پرد نداشتم اما راننده پله را می‎دیدم و فکر می‎کردم مهم‎ترین کار دنیا را دارد. 

چرا شعر را به‎نفع داستان ر‎ها کردید؟ 

شعر توفیق است، مثل داستان. نمی‎توانستم خوب شعر بگویم. احساس می‎کردم دیگر خلاقیتی در شعر ندارم. مثل حس پیر شدن ناگهانی. شاید تغییر فضا‎های سیاسی هم در این ماجرا بی‎تأثیر نبود. دیدم در عرض یک سال بعضی از آرمان‎‎های مشترکِ جمعی که با هم شعر می‎گفتیم، به هم ریخت و عده‎ای از ما از شعر برای گفتن حرف‎‎های سیاسی جدیدشان استفاده کردند. استفاده سیاسی و سطحی از شعر، همه ما را از شعر منزجر کرد و شعر تمام شد. امروز همین نگرانی را در مورد داستان دارم. می‎ترسم روزی داستان مرا ر‎ها کند.

و داستان پس از تمام شدن شعر شروع شد؟ 

هم‎زمان بود. البته آن وقت‎‎ها از شعرم استقبال بهتری می‎شد. می‎گفتند شاعری‎ام از داستان‎نویسی‎ام بهتر است. 


آیا ارمیا همان رضا امیرخانی است؟ 

نه. البته نزدیکی‎‎هایی هست و تجارب مشترکی. مهم‎تر از همه این‎که در رمان اول، نویسنده خودش را لو می‎دهد. با این‎حال ارمیا برایم چندان شخصیت دوست‎داشتنی‎ای نیست. 


به‎وجود چیزی به نام مافیای نشر معتقدید؟ 

به هیچ عنوان. نشر هم مثل صنایع دیگر اقتضائات اقتصادی‎اش را دارد. اما در تمام صنایع فرهنگی سالم‎ترین صنعت، صنعت نشر است. مثلا صنعت نشر را اگر با صنعت سینما مقایسه کنیم، این سلامتِ اقتصادی و کم‎تأثیری رانت دولتی کاملا مشهود است. برای همین هم هست که نویسنده‎‎ها در تمام دنیا از سینماگر‎ها آزادترند.

مهم‎ترین خطری که ادبیات را تهدید می‎کند؟ 

حکومتی کردن صنعت نشر که خصوصی‎ترین صنعت فرهنگی ماست؛ و این‎روز‎ها با کار‎‎هایی مثلِ مجمع ناشران انقلاب اسلامی تهدید می‎شود.

و با چند انگشت تایپ می‎کنید؟ 

با ده انگشت. با همان سرعتی که فکر می‎کنم تایپ می‎کنم و اگر لازم باشد از ده انگشت پایم هم استفاده خواهم کرد! با این‎حال فکر نمی‎کنم بتوانم از روی یک نوشته حتي یک نامه اداری تایپ کنم. بیست سال است دارم تایپ می‎کنم؛ از آن‎زمان که هنوز ویندوزی نبود و شارپ نرم‎افزاری درست کرده بود که در محیط داس می‎شد با آن فارسی نوشت. البته از بس خطم بد بود، به تایپ رو آوردم.

چند وقت یک‎بار اسم‎تان را در گوگل سرچ می‎کنید؟ 

هر روز صبح، در بازه 24 ساعته گوگل. 

وقتی عصبانی می‎شوید چه می‎کنید؟ 

برای کسی که عصبانی‎ام کرده، در فایل خاطراتم  هجویه می‎نویسم!

این هجویات کی منتشر می‎شوند؟! 

طبیعتا هیچ‎وقت! همیشه بعد از دوباره‎‎خوانی‎اش پشیمان می‎شوم. 


سه شیء که همیشه همراه‎تان است؟ 

کوله، گوشی تلفن، یک گردنبد که تویش حرز است.


اگر بخواهید یک اثرتان را در کفن‎تان بپیچند، کدام را برمی‎گزینید؟ 

هنوز ننوشته‎امش. اما بخواهیم یا نخواهیم با همین‎‎ها  دفن می‎شویم. 

مهم‎ترین کلمه عالم؟ 

امیرالمؤمنین. 



مرگ مؤلف؟ 

وقتی با انتشار اثری بیست سال فاصله گرفته باشی، خود به خود با مرگِ مؤلف روبه‎رو می‎شوی. 

اگر نابینا شوید چه می‎کنید؟ 

می‎نویسم .  بیشتر می‎نویسم. 


اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟ 

روز اول با بازجو کتک‎کاری می‎کنم. روز دوم هم همه‎چیز را می‎نویسم، اگر چیز نانوشته‎ای داشته باشم. کارِ من اعتراف است! 


اگر جای حاج‎کاظم آژانس شیشه‎ای بودید؟ 

تسلیم تقدیری می‎شدم که ابراهیم حاتمی‎کیا برایش رقم زد. 


اگر ممنوع‎القلم شوید؟ 

بلافاصله شغلی برای ارتزاق انتخاب می‎کنم و بعد هم برمی‎گردم به دوران قبل از شهرت. در ساعات فراغت می‎نویسم و منتظر می‎مانم تا عوض شود مسئولِ مانع‎القلم!

پاسخ‎تان به کسی که می‎گوید اگر من هم پول داشتم، رضا امیرخانی می‎شدم؟ 

خودم اگر پولِ مفت داشتم، رضا امیرخانی نمی‎شدم! 


پاسخ‎تان به شاعری که از شما می‎خواهد دوباره شعر بگویید؟ 

به پیرزن‎‎ها برمی‎خورد وقتی از طراوتِ جوانی‎شان حرف بزنی! 


مهم‎ترین توصیه به یک داستان‎نویس جوان مستعد؟ 

توصیه نپذیر! محفل ادبی نرو. بنویس. منتشر کن...جای خالی زیاد است. 


وقتی یک داستان‎نویس بی‎استعداد درباره کارش از شما نظر می‎خواهد به او چه می‎گویید؟ 

بسیار عالی... باید بگردید دنبال ناشر! 


اگر بااستعداد بود؟ 

بسیار عالی... باید بگردیم دنبال ناشر! 


اولین کسی که از نوشته‎تان رنجید؟ 

دو نوشته دارم که باعث رنجش شدید شده است و الان از نوشتن هر دو پشیمانم. اولی درباره یک شخصیت سیاسی بود و دومی درباره یک نوجوان المپیادی. در مورد دوم به خطا رفته بودم و هیچ توجیهی هم برایش کارساز نیست. در مورد اول از نگاه و داوری‎ام پشیمان نیستم اما از نوشتن و منتشرکردنش چرا. 


دغدغه این‎روزها؟ 

به دو ایده فکر می‎کنم. اولی از جنس مقاله است مقاله‎ای مثل نفحات نفت یا نشتِ نشا درباره نگاهم به مدل توسعه و آینده ایران و... و دومی رمانی است پیش‎گویانه با موضوع زلزله تهران. دو ایده که کاملا روبه‎روی همند و با امید و ناامیدی‎ام جای‎شان را به همدیگر می‎دهند.

حرف آخر؟ 

هرچه گفتیم جز حکایتِ دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس