به گزارش مشرق، حاج ذبیح الله بخشی در روزهای پایانی عمر خود گفتگوی جالبی را با هفته نامه پنجره انجام داده است که متن کامل آن را در زیر می خوانید.
در ابتدای این گفتگو حاج بخشی خود به برخی از رفتارهای دانشجویان در تجمع مقابل سفارت انگلیس می پردازد و می گوید: "کاری که من می خواستم بکنم، شما(دانشجویان) نکردید.
شما چهکاری میخواستید بکنید؟
حزباللهیها خراب کردند! حزباللهیها مردهاند! کاری که من میخواستم بکنم نکردند. گِل درست میکردم میزدم در سفارتخانه، در سفارتخانه را گِل میگرفتم.
انگلیس «ام الفساد» است. انگلیس استالین را عقب زد؛ لنین را عقب زد؛ همه را انگلیس عقب زد شما سنتون به اینجاها که من دارم روایت میکنم، قد نمیدهد.
شما باید با سردار رادان هماهنگی میکردید. برنامههاتان را به ایشان اعلام میکردید تا ایشان هم از رهبری کسب تکلیف کند. بعد با همکاری هم انقلاب سوم راه میانداختید. در سفارتخانه را گل میگرفتید.
شما چه سالی رفتید در سفارتخانه را گل بگیرید؟
همان سالی که سلمان رشدی آن غلط اضافه را کرد. بچههای حزبالله جلوی در سفارتخانه انگلیس جمع شدند. من هم گل و آجر بردم در سفارتخانه را گل بگیرم.
سردار ابوالفتحی گفت: حاجی چهکار میخواهید بکنید؟
گفتم: «با اجازت اومدم در این سفارتخانه را گل بگیرم.»
داد میزدم در این سفارتخانه را باید گل گرفت. اینها تا کی باید به جهان آقایی کنند؟!
سردار ابوالفتحی گفت: «داد نزن. ناراحت نشو! نه حاجی! برای نظام مسأله سیاسی میشود، برای نظام بد میشود، این کار را نکنید.»
گفتم: «خیلی خوب، جنابعالی رئیس پلیس هستید. چون شما به ما احترام گذاشتید، ما هم به شما احترام میگذاریم و این کار را نمیکنیم.»
با تقلید از فیلم «توپهای ناوارو» آرتیو را کشتم
حاج آقا اگر اجازه بدهید از همین انگلیس شروع کنیم. شما در تاریخچه مبارزاتتان، با انگلیسیها خیلی در افتادید. از اولینباری که با انگلیسیها درگیر شدید بگویید.
دوران آقای علمالهدی امام جمعه اهواز، من بچه بودم. شش هفت ساله بیشتر نبودم. آن روزها، در راهآهن اهواز دست فروشی میکردم. آدامس و سیگار میفروختم و خرجی خانه را میدادم. ما یتیم بودیم.
یک افسر انگلیسی در اهواز زندگی میکرد به نام «آرتیو»، قد بلندی داشت و یک کلت هم به کمرش میبست. هر کسی را که میخواست میکشت! هیچ کس هم چیزی به او نمیگفت؛ یعنی هیچکس جرأت نداشت.
یک روز جلوی چشم همه مردم در راهآهن یک مادری را با بچه کوچکش از قطار پرت کرد پایین و با اسلحهاش کشتشان. من همان روز تصمیم گرفتم او را بکشم. خودم هم با او درگیر شده بودم.
رفتم در خانه آقای علمالهدی و به زور داخل رفتم. رفتم خدمت ایشان و گفتم: آقا اجازه بدهید من «آرتیو» را بکشم.
یک نگاهی به من کرد و دستی به سرم کشید و گفت: «تو هنوز جغلهای!»
پرسید خانهتان کجاست؟ گفتم در لشکر آباد زندگی میکنیم.
گفت آخر چطور میکشیاش؟
گفتم از روی فیلم «توپهای ناوارو» یاد گرفتهام چطور بکشم.
گفت: «به امید خدا، فقط خودت را بپا»
رفتم «علیابنمهزیار» اهواز و از خدا خواستم کمک کند انشاءالله بتوانم این کار را انجام دهم. به علیابنمهزیار گفتم: «یا علیابنمهزیار! بخشی یه بچه یتیم اومده پیشت، ازت کمک میخواد. ای خدا تو حامی مایی، راهنماییم کن.»
از زیارت آمدم رفتم بندر شاپور. دیدم آنجا یک گروه از آمریکاییها کنار شط نشستهاند و غذا و مشروب میخورند و نخی را میبندند به دینامیتی که میگذارند داخل بطری و میاندازند داخل شط. بعد از چند لحظه بطری منفجر میشود و ماهیهای مرده از انفجار، میآیند روی آب؛ آمریکاییها هم میپرند داخل آب و ماهیها را میگیرند.
من هم لخت شدم پریدم داخل آب. از روی فیلم «تارزان در آمریکا» یاد گرفته بودم چطور شنا کنم، رفتم کمکشان، آنها هم خوششان آمد.
دست بلند کردند که «Chicco! Chicco! very very good!» از من خوششان آمد. یک شکلات کاکائویی با مغز بادام دادند به من بخورم، کاکائو رو خوردم (عجب کاکائویی بود! هنوز مزهاش تو دهنمه) و خودم را رساندم به صندوقی که دینامیتها در آن بود. سه چهار تا از دینامیتها را دادم به آنها تا کارشان را ادامه دهند، دستی هم به سر من کشیدند.
دو تا از دینامیتها را داخل خاک پنهان کردم. کارشان که تمام شد، بلند شدند و گفتند «let’s go» یعنی برویم. من هم بلند شدم. جعبه خالی را نشانشان دادم و دستهایم را به هم مالیدم، یعنی دینامیتها تمام شد. خدایی شد که نفهمیدند.
آمریکاییها که رفتند، دینامیتها را گذاشتم داخل لیفه شلوارم و رفتم سمت راهآهن.
یک مقوا داشتم در راهآهن که روی آن میخوابیدم. به خدا گفتم: «خدایا بخشی مقوایی آمد. ذبیح الله مقوایی آمد. خدایا کمکش کن.» گریه میکردم و با خدا حرف میزدم.
آرتیو به همراه یک آمریکایی آمد و رفتند داخل رستوران راهآهن، من خودم را رساندم به ماشینشان که یک لندرور بود.
دینامیتها را بستم زیر گیربکس ماشین، همانجایی که میچرخید و با آتش سیگار روشنش کردم. عجب دلی به من داده بود خدا! عجب عقلی به من داده بود خدا!
آرتیو بههمراه یک آمریکایی در حالیکه مست بودند و تلوتلو میخوردند آمدند سوار ماشین شدند و رفتند.
من هم ناامیدانه چندبار برگشتم نگاه کردم که ببینم خبری میشود یا نه؟ با خودم حرف میزدم که ای خدا اینهمه زحمت کشیدم چه شد؟ تو را قسم میدهم به ملائکه خودت که جواب من را بده.
سر پیچ خیابان یکدفعه دینامیتها منفجر شد. لندرور رفت روی هوا.
تا منزل آقای علمالهدی دویدم. در را که باز کردند بلند گفتم: «به آقا بگویید من کشتم! من چهار نفر را کشتم.»
گفتند این بچه دیوانه شده! رفتم داخل یک لیوان شربت خیار و سکنجبین به من دادند خوردم تا حالم جا بیاید. عجب شربتی بود!
برای آقای علمالهدی گفتم از روی فیلم توپهای ناوارو چهکارهایی کردم. حالا آمدم خدمت شما.
آقا زنگ زد به شهربانی و پرسید چه خبر شده است؟ شهربانی گفت: «ستون پنج آلمانها ماشین لندرور انگلیسیها را منفجر کرد». زمان جنگ جهانی دوم بود دیگر، هر اتفاقی برای متفقین میافتاد به نام آلمانها میزدند.
مادرم هم مبارز بود، تفنگ برنو داشت
فعالیتهای انقلابیتان از همانجا شکل گرفت؟
از آنجا دیگر مرا شناختند و زیر نظر آقای علمالهدی کار میکردم. بعدش هم که با بچههای حزب «ندای اسلام» که آنها هم زیر نظر آقای علمالهدی بودند، کار کردم.
چند سال در اهواز بودید؟ فعالیتهای انقلابیتان فقط در اهواز بود؟
دو سال اهواز بودیم، از سال 1324 تا 1326. بعد از اهواز آمدیم لرستان، پلدختر. آنجا هم مبارزهایی بودند که با آمریکاییها و انگلیسیها میجنگیدند. مدتی هم با آنها بودم.
مادرم هم مبارز بود، تفنگ برنو داشت. گلنگدنش هم نقرهای بود. من همیشه با همین تفنگ بازی میکردم. میزدیم، گیرمان هم نمیآوردند، چریک بودیم دیگر. هرکاری که در سینما میکردند، ما هم یاد میگرفتیم و در همان منطقه پیاده میکردیم.
بعد از لرستان دیگر کجا فعالیت کردید؟
بعد از لرستان آمدیم تهران و از آنجا با بچههای موتلفه کارم را ادامه دادم.
خانهمان در میدان خراسان بود. یک روز رفته بودم میدان قیاسی نان بخرم. شهید نواب صفوی از کوچه کنار نانوایی آمدند بیرون و من اولینبار ایشان را آنجا دیدم.
شهید نواب مرد بود. حرف که میزد، پای حرفش میماند و حتما آن را عملی میکرد. خیلی چیزها از او یاد گرفتم.
با بچههای فداییان چهکارهایی کردید؟
آن موقع بچههای فداییان اسلام بنده را زیر نظر داشتند. چون بچه زرنگی بودم، سریع مرا جذب کردند. آمدند و من را دیدند، تحویلم گرفتند.
جربزهام را که دیدند، گفتند: میخواهیم یک کار بزرگ انجام بدهی.
میخواستند چند نفری برویم و انبار آمریکاییها را که نزدیک لوکوموتیوها بود، منفجر کنیم. گفتم: مثل همان زن، در فیلم توپهای ناوارو؟
گفتند: آره!
تونل کندیم و جعبههای مواد منفجره را داخلش گذاشتیم، خلاصه اینکه راهآهن را آتش زدیم.
حاجی، شما قبل از پیروزی انقلاب زندان هم رفتید؟
بچه که بودم مجسمه رضاشاه را در راهآهن کندیم، انداختیم پایین. من سر اسب مجسمه را برداشتم بردم قهوه خانه «حسین ترک» پنهان کردم. سر قضیه مجسمه مرا گرفتند بردند قزل قلعه، بد جوری اذیتم کردند. آنقدر شکنجهام کردند تا از هوش رفتم.
12 بهمن، وقتی امام آمدند کجا بودید؟
در کمیته استقبال بودم. پنج روز قبل از اینکه امام بیایند، رفتیم بهشت زهرا ماندیم تا امام تشریف بیاورند.
فعالیتتان در جبههها از کجا شروع شد؟
من بههمراه شهید محمدرضا، شهید عباس و دخترها رفتیم فرمانداری کرج، پایگاه «المراقبون»، اسممان را نوشتیم برای جبهه. سال 60 رفتم سوسنگرد.
از حال و هوای شهدایتان کمی بگویید.
عباس و رضا خیلی کار میکردند. روحشان شاد...
همان زمان، شهید رضا نماز شب میخواند. من را هم برای نماز صدا میکرد، میگفت: «بابا بلند شو نماز شب بخون، اگر نماز شب نخونیم آدم نمیشیم.»
کجا آموزش نظامی دیدید؟
اصفهان. اولین دوره آموزشی رفتیم اصفهان، دروازه شیراز.
خاطرهای از آنجا دارید؟
آنجا مانور کمین و ضدکمین گذاشتند، من هم شرکت کردم. خیلی فضول و شیطان بودم! میخواستم از هر چیزی سر در بیاورم! رفتم دنبال منافقین، سر خوردم، افتادم و پایم شکست .
به بچهها گفتم: «من پام شکسته! تفنگمو بگذارید روی پام منو ببرید.» بیسیم زدند با هلیکوپتر آمدند مرا بردند بیمارستان پاهایم را گچ گرفتند. دکتر گفت نباید تکان بخوری! گفتم من باید با این پای گچی بزنم توی سر صدام. من باید بروم. هر چقدر مرا نگه دارید، من نمیایستم.
حاجی چرا به شما میگویند حاجی گرینوف؟
چون من هرجا میروم اسلحه گرینوفم را هم با خودم میبرم.
حاجی این گرینوفی که همیشه دست شماست از کجا آوردید؟
این اسلحه غنیمت شهیدم عباس است. پسرم عباس در ارتفاعات «کانیمانگا» بیسیمچی «سعید قاسمی» بود. پسرم این اسلحه را بعد از کشتن عراقیها غنیمت گرفت. امام اجازه دادند تا این اسلحه دست من باقی بماند.
به هادی غفاری گفتم بی غیرت زن و بچه ات را ول کردی فرار می کنی!
ظاهرا شما در حج سال 66 هم جانباز شدید؟ از حج آن سال بگویید.
سال 66 من و حاج خانم با هم در حج بودیم. این حاج خانم سه بار با ما حج آمد آن سال هم با ما آمد حج.
قبل از شروع برنامه برائت از مشرکین، به حاج خانم گفتم من شعار میدهم تو هم باید با من بیایی. حاج خانم گفت هر کجا بروید من هم با شما میآیم. آخر شهید محمدرضا وصیت کرده بود که بابایم را تنها نگذارید.
رفتیم قبرستان بقیع. خدا لعنت کند برخیها را که باعث عقبماندگی ما شدند. کروبی آمد صحبت کرد، وزیر شعار هم آمد و گفت توجه بفرمائید شعارهای غیر از میکرفون را کسی تکرار نکند؛ منظورش شعارهای من بود.
جمع شدیم جلوی شهرداری سعودیها. ساختمان چهار طبقهای بود. من پرچم «لا اله الا الله محمد رسولالله» دستم بود.
مردم آمدند دور ما جمع شدند. بالای ساختمان پرچم آمریکا نصب کرده بودند. من گفتم باید بروم آن بالا پرچم را بکشم پایین؛ برای ما ایرانیهای با غیرت ننگ است که ما اینجا برنامه برائت از مشرکین برگزار کنیم، بعد اینها پرچم آمریکا را بگذارند آن بالا! من میروم بالا و هر طوری که شده پرچم آمریکا را میآورم پایین.
یک ساختمان نیمهکاره و تیرآهن، بغل همین ساختمان چهار طبقه بود. از تیر آهن گرفتم رفتم بالا، مردم شروع کردند به صلوات فرستادن. رفتم پشت بام، سعودیها با جرثقیل آمدند مرا بگیرند منم میله آهنی را گرفتم سر خوردم آمدم پآیین؛ خانمهای کویتی آمدند دور و برم چادرهایشان را گرفتند دور من، من هم با کمک این خانمها در رفتم.
از همانجا شلوغ شد؟ بهجز شما چه چهرههای دیگری بودند؟
دم قبرستان بقیع دیگر شلوغ شد. تو شلوغیها «ماشاءالله، حزبالله» را شروع کردیم. من پرچم گرفتم از بالای سردر بقیع رفتم بالا، پرچم را بالا گرفتم، مردم شروع کردند به شعار دادن: «الله اکبر، خمینی رهبر». شرطهها دست پاچه شدند.
بچهها همه بودند علی فضلی، حسین الله کرم، شهید صیاد. دم پل هجوم آوردند به ما، دیدم هادی غفاری دارد فرار میکند. گفت: «جلو نرید مردم را کشتند!»
من گفتم: «تو کجا میروی؟ بیغیرت زن و بچه مردم زیر دست و پا افتادهاند تو ول کردی، داری در میری!»
بعد پرچم گرفتم و شروع کردم به تاب دادن و گفتن این ذکر که «لبیک، الهم لبیک، لا شریک لک لبیک، ان الحمد و...»
با چوب افتادم بهجان شرطهها، چوب به هر کسی میخورد، میافتاد زمین. وسط میدان تیرم زدند. یک گلوله به پایم خورد.
بعد از همین حج، دیدار امام هم تشریف بردید؟
بله. رفتیم خدمت امام. امام فرمودند: «تیرت زدهاند، درد نمیکند؟»
گفتم: «نه آقا درد این است که ما مشرکین را ول کنیم و این سعودیهای لعنتی، تبت یدی ابی لهب بیایند بر ما حاکم شوند.»
امام سری تکان داد و گفت خدا حفظت کند.
اولین بار در میدان صبحگاه دوکوهه گفتم «ماشاءالله، حزبالله» که بچهها را چشم نکنند
با امام بازهم خاطره دارید؟
بله. یک درخت گیلاس ته همین باغ بود. ته همین حیاط. گیلاسهای سفید میداد عین انگور. یک صندوق بردم برای امام. ظاهرا تا چشم امام به گیلاسها افتاد از سید احمد آقا پرسیدهاند، حاج بخشی آمده است؟ بیاریدش من ببینمش.
آمدند پیش من و گفتند حضرت امام میخواهدت.
رفتم سلام کردم. دست امام را بوسیدم. امام فرمودند: «حاجی بنشین چایی بخور.»
یک استکان از این استکانهای کمر باریک چایی آوردند. امام فرمودند: «از اینکه برای من آوردی برای بچههای من هم میبری؟»
گفتم: «حضرت امام! ماشین الان در باغ است و آقای اسدی دارد برای رزمندهها گیلاس میچیند. فردا صبح گیلاسها را داخل نایلون میکنم، داخل دیگ یخ میگذارم، تگری شوند. فردا میدهم به رزمندهها داد میزنم: رزمنده گیلاس بخور، تانک رو بزن!
آنها میگویند: میزنیم میزنیم؛ میگویم: بزن بزن، دومی را بزن، صدام را بزن، ریگان را بزن، لعنت بر پدر صدام.
امام ایستاده بودند و میخندیدند. گفتند: «فیلمت را دیدم خدا عمرت بدهد. تو روحیه این بچهها هستی.»
به حضرت امام گفتم اینها نوههای من هستند، من بابابزرگ اینها هستم.
امام فرمود: «خدا نگهدارت باشد. خدا عاقبتت را به خیر کند. بارک الله.»
حاج آقا، «ماشاءالله، حزبالله» را از کجا آوردید؟ همه شعارهایی که میدهید کار خودتان است؟
خدا گذاشت دهانمان، معلم من خداست. شب که نماز میخوانم، میگویم خدایا من هیچچیز بلد نیستم. خدایا زندگیام را سپردم به تو، بچههایم را سپردم به تو. خدایا راهنماییام کن.
اولینبار شعار «ماشاءالله، حزبالله» را کجا گفتید؟
دوکوهه. بچهها دور میدان صبحگاه دوکوهه میدویدند. این را میگفتم که بچهها را چشم نکنند.
به غیر از «ماشاءالله، حزبالله» دیگر چه شعارهایی دارید که معمولا آنها را همیشه تکرار میکنید؟
یکدفعه، دو تا لشکر محمد رسولالله و لشگر سیدالشهدا رفته بودیم دیدار امام. داد زدم کجا میرید؟ بچهها گفتند: کربلا؛ با کی میرید؟ روحالله؛ مارو هم ببر، بچهها گفتند: جا نداریم جا نداریم! گفتم: بیخود جا ندارید! منم نمیام، منم نمیام
امام ایستاد به خندیدن. خیلی خندهاش گرفت، دستمال را درآورد گرفت جلوی صورتش. بعد از سخنرانی مرا بردند خدمت حضرت امام.
امام پرسیدند: «حاجی بخشی، چرا میگویند جا نداریم؟»
گفتم این شعاری است که ما وقتی میخواهیم حمله کنیم به عراق میگوییم. رزمندهها با من شوخی میکنند. امام باز آنجا فرمودند: «بارکالله. دیدم فیلمهایت را، تو روحیه این بچههایی، روحیه این رزمندههایی، خدا عاقبتت را به خیر کند.»
آقای خلخالی هم ایستاده بود، گفت: حاجی بس است. امام خسته است. بعدا آقای خلخالی به من گفت من تا حالا خنده امام را اینطور ندیده بودم. بعد دستور داد هر وقت حاجی بخشی آمد جماران، بیاورید خدمت امام؛ حضرت امام فرمودهاند هر وقت حاجی بخشی آمد بیاوریدش من ببینمش.
به آقای خامنه ای گفتم: «وای به آن روزی که در خط امام نباشید! مقابلت میایستیم!»
با حضرت آقا هم خاطره دارید؟
آقای خامنهای اول که رهبر شدند آمدند خانه حضرت امام، من هم آنجا بودم. ایشان را که دیدم گفتم: «حضرت آیتالله خامنهای از امروز مسئولیتت بیشتر شده است؛ از امروز شدهاید رهبر. تا مادامی که در خط امام باشید جان و خونمان را پای شما میریزیم.»
خندیدند و گفتند: «خیلی ممنونم»
گفتم: «وای به آن روزی که در خط امام نباشید! مقابلت میایستیم.»
گفت: «بارکالله قانون هم همین است. نه، ما خط امامی هستیم»
گرفت من را ماچ کرد گفت: «بارک الله»
بلند گفتم: «تا خون در رگ ماست، خامنهای رهبر ماست.»
زمان فتنه 88 کجا بودید؟
ای داد بیداد! زمانیکه ما سالم بودیم، جرأت نمیکردند پیدایشان بشود. میآمدیم شعار میدادیم «ماشاءالله، حزبالله» بچهها را جمع میکردیم. جرأت نمیکردند بیایند جلو. میگفتند حاجی بخشی آمده.
من بیمارستان بستری بودم. رفته بودم کما. به هوش که آمدم بچهها چیزی به من نگفتند که بیرون چه خبر است. تا اینکه مرخص شدم و وقت برگشتن به خانه یکچیزهایی را متوجه شدم.
اینها در این فتنهها خون به دل این سید کردند. موسوی که استعفا داد، آمد دفتر سیداحمد، من هم آنجا بودم. گفتم: «خجالت نکشیدی آمدهای اینجا؟! الان وقت استعفا دادن است. الان باید بازوی امام باشید بیغیرتها! چه میخواهید از جان حضرت امام؟»
چیزی نداشت بگوید؟
چه داشت بگوید همهچیزش را از مردم داشت. شغل به او دادیم، خون دادیم، نیرو دادیم. او چه به ما داد؟ وسط جنگ استعفا داد رفت. کروبی چه داد به این مملکت؟
دختر حاجی میگوید: «در همان ایام فتنه، بعد از مرخص شدن از بیمارستان، یک روز دیدیم حاجی سوار موتور شدند با یکی از بچهها میخواهند بروند تهران. گفتیم: حاجی شما حالتان مساعد نیست؛ گفت: آقا به کمک نیاز دارد، تنهاست. بسیجیها باید وارد بشوند.»
اگر سرخ پوستها و مردم آمریکا هم بیدار شوند،آمریکا را می گیریم
حاجی، اگر آمریکا حمله کند چهکار میکنید؟
آمریکا غیرتش را ندارد. جرأت نمیکند. البته امت حزبالله همهجا هستند. بالاخره کاخ سفید را هم میگیرند! اما اگر به سرش بزند عملیات استشهادی میروم با همینحال مریضم. یواش یواش، إنشاءالله اگر سرخپوستهای آمریکا، مردم آمریکا هم حمله کنند، مثل مردم منطقه بیدار شوند، یواشیواش کاخ سفید را میگیریم. از من به شما جوونا یه نوید: «آمریکا از بین رفتنیه». به همین زودیها از بین میرود إنشاءالله.
حاجی الان بعضیها شهدا را دوست ندارند، به ارزشها احترام نمیگذارند، اینها ناراحتت نمیکند بهعنوان پدر دو شهید؟
نداشته باشند. ما برای اینها که نرفتیم، برای ایمان به خدا رفتیم. طرف ما خداست.
حاجی بهشت زهرا میروید، به شهدا چه میگویید؟
داد میزنم میگویم: بچهها حاجی بخشی آمده. اینجا دوکوهه است. چرا خوابیدید؟ ای بلند شید با غیرتا!
کجا میرید؟ کربلا. با کی میرید؟ روح الله. ما رو هم ببرید، جا نداریم! جا نداریم!
حاجی بزرگترین آرزویت چیست؟
همانی که امام گفت «خدا عاقبتت را به خیر کند»، همین بس است مرا. پیروزی اسلام هم آرزوی من است.
یک نصیحت به جوانهای هم سن و سال من بکنید تا مثل شما با روحیه و انقلابی بمانیم؟
نماز شب بخوانید. خدا إنشاءالله عاقبت همهتان را به خیر کند.
این مصاحبه در لحظاتی تنظیم شد که حتی تصورش را هم نمیکردیم پیش از به پایان رسیدنش حاج بخشی آسمانی شود. خداوند او را با سید شهیدان، حضرت روحالله و شهدایی محشور کند که با افتخار، به انقلاب تقدیم کرد.