بانوی شهید سمیرا مسمائی در نقل خاطره جانبازی‌اش چنین روایت کرد: آن زمان من ۲۲ سالم بود که دیدگانم برای همیشه با آسمان پر ستاره من خداحافظی کرد. مادرم می‌گفت: دیدم چشم راستت از حدقه در آمده و آویزان است و چشم چپت را هم خون فرا گرفته.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سمیرا مسمائی بانوی جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس بود که اصالتا متولد جزیره مینو در خرمشهر بود که پس از آغاز جنگ تحمیلی و اشغال خرمشهر به کرمان مهاجرت کرده و در آنجا ساکن شد. او در سن 22 سالگی در 23 آذر 1359 در جزیره مینو به عنوان کمک بهیار به مجروحان جنگ تحمیلی امداد رسانی می‌کرد اما یک بار در میان بمباران رژیم بعث عراق در منزل خود بر اثر اصابت ترکش از دو چشم نابینا می‌شود، او پس از ترخیص از بیمارستان به اردوگاه جنگ زدگان کرمان مهاجرت کرد و به استخدام دانشگاه علوم پزشکی کرمان در آمد و سال‌ها در قسمت مرکز تلفن بیمارستان شفا مشغول به خدمت بود. دو تن از برادران او نیز در دوران دفاع مقدس به درجه جانبازی نائل شده‌اند. سمیرا مسمائی روز گذشته 30 فروردین ماه 95 بعد از تحمل درد و رنج جراحت ناشی از دوران جنگ تحمیلی، سرانجام در بیمارستان پیامبر اعظم کرمان دعوت حق را لبیک گفت و به کاروان شهدا پیوست.

او قطعه‌ای از خاطرات خود را در سال 1385 روایت کرده بود. این خاطرات در کتاب شاهدان حماسه (منظومه عشق ـ جلد سوم) توسط انتشارات ودیعت به چاپ رسید. بخشی از این خاطرات با عنوان «دیدگان روشن» یادآور زمانیست که او مجروح شد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. روایت آغاز جنگ تحمیلی در خرمشهر و نحوه جانبازی در زیر بمباران دشمن از زبان بانوی شهید سمیرا مسمائی در ادامه می‌آید:

یافت در بی بصری یافته خود یعقوب

دیده از هر که گرفتد بصیرت دادند...


سال‌ها از آزادی و آرام گرفتن خرمشهر می‌گذرد: اما هنوز یاد و خاطره خونین شهر را فراموش نمی‌کنم. خرمشهر مانند درختی بود که هر روز و شاخ و برگش را با بی‌رحمی جدا می‌کردند. تمام فصل‌های خرمشهر فصل پاییز بود که هیچ کس بهارش را یاور نداشت. در سال 59 تمامی پیکر خرمشهر را درد فرا گرفته بود و بعد از آن خرمشهر، خونین شهر شد. منزل ما در جزیره مینو از توابع خرمشهربود. آن زمان‌ها هیچ کس باورش نمی‌شد که عراق به ایران حمله کند. گوش ما اصلا با صدای خمپاره و آتش آشنا نبود. بین ما و عراق فقط یک دریا قرار داشت، دریایی که پدرانمان با آن خو گرفته بودند. هر روز پدرم سوار بر قایق می‌شد و دل به دریا می‌سپرد. نزدیکی‌های ظهر می‌آمد و صدا می‌زد "تعال بنتی" دخترم بیا امروز دریا با ما یار شد و تور ما را پر از ماهی کرد.

کم کم ما با صدای توپ و خمپاره آشنا شدیم و آرام و قرار نداشتیم/این صحنه های دردآور را هیچ زمان فراموش نمی‌کنم

روزها به آرامی می‌گذشت تا اینکه سال 59 فرا رسید و کم کم ما با صدای توپ و خمپاره آشنا شدیم و آرام و قرار نداشتیم. هواپیماهای عراقی که دائما شهر را بمباران می‌کردند. یادم هست یک روز، ناوچه‌ای پر از رزمنده به سوی جزیره ما می‌آمد که ناگهان عراقی‌ها در وسط دریا آن را مورد اصابت قرار دادند و زدند. عده‌ای از بچه‌ها شهید شدند و عده‌ای هم زخمی. هر کدام از اهالی جزیره که قایق داشتند به آب زدند و پیکرهای بچه‌ها را به خشکی آوردند و مجروحین را به بیمارستان رساندند. حتی زنان در آن وقت به زخمی‌ها کمک می‌کردند. یادم هست آن موقع مادرم قسمتی از لباسش را پاره کرد و دست یکی از مجروحین را بست تا جلوی خونریزی را بگیرد. مردم جزیره خیلی مهربان و باصفا بودند. مردها که همراه رزمندگان در خط مقدم بودند خیلی وقت‌ها لباس رزمندگان را به خانه می‌آوردند تا ما آن‌ها را بشوییم. هر کس به اندازه توانش به رزمندگان کمک می‌کرد.

عراق جشن عروسی عشایر را بمباران کرد/ آن شب 42 نفر در همان مراسم شهید شدند

وقتی پالایشگاه آبادان را زدند آتش همه جا را فرا گرفته بود، صدای مهیبی بلند شد. از شدت آتش، شب مثل روز روشن شده بود. زن و مرد به طرف پالایشگاه رفتند تا افراد آنجا را نجات بدهد. لحظات بسیار غم انگیزی بود. بعضی‌ها در آتش سوختند و بعضی را هم نیمه سوخته از آتش بیرون کشیدند. خانه‌های آنجا کاملا ویران شده بود. حملات عراق به بالاترین حد خود رسیده بود آن لحظات تلخ ترین لحظات زندگی‌ام است. یکی از روزهای غم انگیز، حادثه غم انگیز تری رخ داد که همه را در ماتم نشاند: در یکی از محله‌های جزیره مینو عده‌ای از عشایر جشن عروسی بر پا کرده بودند و دور هم جمع شده بودند، قبلا اعلام شده بود که شب‌ها نباید هیچ نوری از خانه‌ای دیده شود زیرا ممکن است عراق آن را بزند. اما عشایر آن شب در مراسم جشن عروسی فانوسی را روشن کردند و عراق هم همان جا را هدف گرفت و تمام افرادی که در آن مراسم حضور داشتند به شهادت رسیدند. وقتی ما به آنجا رفتیم تنها چیزی که بر جا مانده بود پیکر بی دست و پای شهیدان بود که اهالی آن‌ها را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند. صحنه بسیار دلخراشی بود، عروس و داماد کنار سفره عقد شهید شده بودند. آن شب 42 نفر در همان مراسم شهید شدند. این صحنه های دردآور را هیچ زمان فراموش نمی‌کنم.

آخرین روزی که فضای خانه و چهره مادر و پدرم را می‌دیدم/مادرم گفت: دیدم چشم راستت از حدقه در آمده و آویزان است و چشم چپت را هم خون فرا گرفته

روزها گذشت، آن روز آخرین روزی بود که من فضای خانه و چهره مادر، پدر، خواهر و برادرانم را می‌دیدم. روزها گذشت، چهره خسته پدرم وقتی از دریا می‌آمد و من اولین کسی بودم که به استقبالش می‌رفتم. آن زمان من 22 سالم بود که دیدگانم برای همیشه با آسمان پر ستاره من خداحافظی کرد. روز 22 مهرماه 59 بود، در حیاط منزل مشغول ظرف شستن بودم، آن روز آرام و قرار نداشتم انگار می‌بایست حادثه‌ای رخ می‌داد. ساعت 9 صبح بود که ناگهان صدایی شنیدم و دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شد. فریاد زدم: «مادر، مادر »و دیگر بیهوش شدم اما مادرم چنین می‌ گفت:«صدای خمپاره شنیدم، زمین لرزید. دیدم جیغ و داد تو بلند شد اما گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود فقط صدایت را می‌شنیدم. به هر طریقی بود پیدایت کردم و تو را در آغوش گرفتم. بعد از چند لحظه دیدم فریاد اهالی محله بلند شده، همه فریاد می‌زدند، صحنه بسیار عجیبی بود. ناگهان متوجه شدم که صورت تو افتاد. دیدم چشم راستت از حدقه در آمده و آویزان است و چشم چپت را هم خون فرا گرفته، فریاد زدم دخترم از دستم رفت، پدر و برادرانت همه آمدند...»

مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان می‌رسانند و آنجا دکترها خیلی سریع مرا به اتاق عمل بردند. بعد از ساعت‌ها که به هوش آمدم هیچ جا را نمی‌دیدم، دنیا تاریک و خاموش بود. پرستار را صدا زدم و گفتم:«خانم پرستار عراق دوباره موشک زده، همه جا تاریک شده!» من فقط صدای گریه پرستار را شنیدم که گفت: «نه دخترم! بخواب تو باید استراحت کنی تا حالت خوب شود.» گفتم: «مادرم کجاست؟» فریاد زدم و از هوش رفتم و هیچ نفهمیدم اما بعد از مدتی نوازش دستان مهربان مادر را روی صورتم حس کردم. قطرات اشک مادرم روی صورتم ریخت و گفت: «سمیرای من هیچ وقت دیگر نمی‌بیند» و آن وقت فهمیدم که من چشمانم را از دست داده‌ام. مرا به بیمارستان فارابی تهران انتقال دادند تا تحت معالجه و مراقبت پزشکان باشم. من فقط صدی آنان را می‌شنیدم. هر زمانی بالای سرم می‌آمدند می‌گفتند: «دیگر علاجی ندارد.»

از اینکه توانستم در راه حفظ اسلام چشمانم را بدهم، خوشحالم/با دیدگان دل همه چیز را می‌بینم/در قیامت چشمانم سند شفاعتم مقابل حضرت زهرا(س) هستند

بعد از یک ماه دوباره به جزیره مینو برگشتیم هیچ جا را نمی‌دیدم. مادرم می‌گفت: «اکثر خانه‌ها تخلیه شده و مردم رفته‌اند به شهرهای دیگر.» هر روز صدای خمپاره‌ها را می‌شنیدم، صدای پدر و برادرانم را که می‌گفتند: «عراقی‌ها رحم و مروت ندارند، باید از اینجا برویم.» اما پدر نمی‌خواست زادگاهش را ترک کند. سرانجام با اصرار دیگران پدر راضی شد که از جزیره مینو برویم. اما آن موقع جاده اهواز- آبادان را عراق گرفته بود و از راه زمینی امکان خروج نبود. ما را با لنج به سر بندر آوردند و در آنجا برادران بسیجی در ستاد آوارگان جنگ به ما کمک کردند و ما به سوی جیرفت رهسپار شدیم. حدود 5 ماه در جیرفت بودیم. عید سال 60 که شهید بزرگوار رجایی برای بازدید از جنگ زده‌ها به آن جا آمده بودند وقتی وضع نامناسب زندگی ما را دیدند دستور دادند که به جایی دیگر منتقل شویم.

ما را به کرمان آوردند و زندگی جدید را شروع کردیم... و من اکنون در بخش مخابرات بیمارستان شفا کار می‌کنم و از اینکه توانستم در راه حفظ اسلام و وطن چشمانم را بدهم، بسیار خوشحالم در سال 77 ازدواج کردم و تمام کارهای منزل را خودم انجام می‌دهم. به عنایت خداوند و ائمه اطهار(علیه السلام) توانسته‌ام تا الان زندگی خوبی داشته باشم. به هیچ کس غیر از خدا متکی نیستم و با دیدگان دل همه چیز را می‌بینم و تمام افراد را می‌شناسم. اگر چه دیدگان ظاهر را از دست داده‌ام، اما دیدگان دلم همچنان روشن است. ان شاءالله در قیامت چشمانم سند شفاعتم در جلوی حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) باشند.
منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس