کد خبر 462519
تاریخ انتشار: ۱۲ شهریور ۱۳۹۴ - ۲۱:۱۵

مثنوی از تبار شقایق تقدیم میگرد به سردار رشید لشکر اسلام، مدافع حرم آل الله، شهید هادی کجباف و تمامی همرزمان دلاورش


                       مثنوی «از تبار شقایق»

بی‌سر و سامانِ عشقِ فاطمه - شد غم و رنج و فراغش خاتمه

از شقایق‌ها تبار آورده‌ای - دل به عشق کربلا پرورده‌ای

کربلا را روز و شب ها در هوس -پر گشود آن مرغ شیدا از قفس

آن به تیغ عشق زهرا سینه چاک - در دمشقِ عشقِ زینب، شد هلاک

غرقه در خون سرو مستی می‌رسد - عاشقِ زهرا پرستی می‌رسد

ترک سر از بهر زهرا کرده‌ای - سر به دار عاشقی آورده‌ای

مست ذکرِ کُلنَا عباسِ عشق - تشنه کامِ انتقامِ یاسِ عشق

کربلا را بی‌قراری می‌رسد - خِیل حق را تک‌سواری می‌رسد

بیرق سبز قمر در کف مَهی - سرِّ حق را می‌رسد دل آگهی

بسته بر سر نام یا زهرا کَسی - می‌رسد از کوچۀ دلواپسی

پر کشیده مرغ سویِ قاف را - می‌نویسم هادی کَجباف را

دفتر دل بوی زهرا می‌دهد - بوی یاس مانده تنها می‌دهد

بوی آتش، بوی کوچه، بوی دود - بوی یاسی صورت از سیلی کبود

دل پریشان غم ماه فدک - می‌رسد از ره غریبی مانده تَک

بهر زینب کرده عباسی به عشق - بحر خون را کرده غواصی به عشق

بزم حق را مست دُردِ شور و شِین - بر لبانش بسته خون، نقش حسین

درد هجران کرده چاره می‌رسد - تکه‌تکه، پاره‌پاره، می‌رسد

می‌رسد کجباف بُستان‌های عشق - غرقه در خون، مرد میدان‌های عشق

مانده جا از کاروانِ عاشقی - بر تن چاکش نشان عاشقی

می‌رساند خود به منزل بار خویش - می‌کشد اندر بغل دلدار خویش

می رسان عاقبت خود را به یار - می‌کشد مستانه خود را سر به دار

می‌نویسم مست بوی یاس را - بهر زینب گشته چون عباس را

گرد کوی عاشقی طواف را - سر به دار عاشقی، کجباف را

چون شقایق، بر دل او را، نقشِ داغ - قد کمان از بار سنگین فراق

کربلایی کرده بر پا در دمشق - سر بلند آن مردِ میدان‌هایِ عشق

عهد یاری بسته با بانوی غم - چون قمر گشته علمدار حرم

جان فدای عشق زهرا کرد و رفت - عاشقی را آبرو آورد و رفت

آن مرید شیخ شهر آشوب شوش - باده از مینای کوثر کرده نوش

خرقۀ شوریدگی افکنده دوش - حلقۀ عشق علی را کرده گوش

شد سیه مست از شراب ناب عشق - محو رویِ شمسِ عالمتابِ عشق

بی‌قرار عاشقی، آسوده شد - مست چشمانی خُمار آلوده شد

از غم زهرا دلش آتش نِشان - پرکشید او تا به اوج کهکشان

راه و رسم عاشقی را تازه کرد - قصۀِ حق را بلند آوازه کرد

پیر شوش آن عاشق عیسی نفس - طور دل را کرده بودش پر قَبَس

خرقه او را کرده بر تن از وَلا - ره نشانش داده سوی کربلا

کربلا را برگزید آن صاف عشق - عاشقی را شهره شد کجبافِ عشق

رو به‌سوی کربلا آورده تَفت - ره بدید و ترک دنیا کرد و رفت

دل برید از خان و مان و یار خویش - سر کشید از عاشقی بر دارِ خویش

شد علمدار وفا در شهر عشق - کُشته شد در وادیِ سرخِ دمشق

محوِ در آیینۀِ شفافِ عشق - غرقه شد او در یمِ الطاف عشق

پر گشود او تا به او ج قاف عشق - جاودان شد تا ابد کجبافِ عشق

غرقه در خون در میان اشک و آه - بر سر نی می‌توان او را نگاه

این بود آن عهد و میثاقِ وَلا - ترک سر کردن به راه کربلا

عاشقی را این‌چنین رسم است و راه - شام ظلمت را بمیراند پگاه

ای ولی را وانهاده در میان - بر گزیده راه و رسم کوفیان

با تو میگویم سخن ای فتنه باز - فرق حیدر را گشوده در نماز

ظلم اسکندر نمی‌ماند! شفیع! - ظلم شب را بشکند نور بقیع

با سکندرها هم آخور، وای تو - ظلم بر زهرا بود آرای تو

ظالمان را گشته بر زهرا تو یار - با یزید و شمر و خولی، هم قرار

ای به‌پیش ظالمان سر کرده خَم - بشکنیم آخر تو را دست و قَلَم

با سکندرها نموده اتحاد - دین و دنیایت همه آید به باد

بی ولایت هر که آمد در میان - کربلا را وانهد چون کوفیان

همچو کجباف آ به میدان مرد عشق - ای شفیعِ بی‌خبر از درد عشق

تا ببینی کربلا بر پا به‌عین - ای خیانت کرده قوم با حسین

بین شکسته کشتی حق را خطیب - از شقاوت‌های قوم نانجیب

بی ولایت ای که می‌خوانی نماز - کودکانه اسب چوبی را بِتاز

گر نه کجبافی به میدان بلا - ره دهندت کی به سامان ولا

ای نَگشته تَر دل از باران عشق - بشنو از همت، ز سرداران عشق

کربلا را ره نباشد جز به خون - عاشقی معنا ندارد بی جنون

گر که خواهی پا نهی اندر حرَم - بیرق سرخ ولا داری علم

عاشقی را گر که خواهی زد رَقَم - ترک سر باید کنی اول قدَم

ای قلم در دستتان، خون‌ریزِ نور - بندگان درهم و دینار و زور

بشنوید این شور و غوغای ظهور - می‌رسد ما را علمدارِ غرور

گشته عالم مستِ عطرِ بویِ سیب - می‌رسد ما را سحرگاهی قریب

می‌رسد آن یوسف گُم گشته باز - تا بخواند با شقایق‌ها نماز

شیعه را منجی عالم می‌رسد - بوی مهدی بر مشامم می‌رسد

می‌رسد آخر به سر این انتظار - بوی باران می‌رسد بر لاله زار

دور غم بر شیعه پایان می‌رسد این زمستان را بهاران می‌رسد

داغ زهرا می‌شود نو دم به دم - از یمن بوی ولا می‌آیدم

از عراق و از حجاز و از دمشق - می‌رسد بر جان شمیم ناب عشق

مژده یاران بوی باران می‌رسد - باغ زهرا را بهاران می‌رسد

شام غربت روبه پایان می‌رسد - یوسف زهرا به کنعان می‌رسد

به امید ظهور یار ...
دوازدهم شهریور ماه 1394 - منصور نظری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 13
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • ۲۳:۱۴ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۲
    0 0
    عالی عالی
  • بهمن ۲۳:۴۰ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۲
    0 0
    یاد بی کسی فاطمه زهرا س زنده شد
  • ۲۳:۴۰ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۲
    0 0
    تبارک اله
  • سمیه ۲۳:۴۲ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۲
    0 0
    عاشق اهل بیت بودیم با این سروده زیبا عاشقتر شدیم
  • ۲۳:۴۳ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۲
    0 0
    چقدر صحنه ها به جا و زیبا تصور کرده اید و به صحنه کشیدهاید
  • نرگس ۰۹:۱۳ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
    0 0
    زیبآاااااا و حماسی بود افرین بر شما
  • همایون ۰۹:۱۵ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
    0 0
    از سایت شما به خاطر مطلبهای زیبایش که میگذارید سپاسگزارم این شعر واقعا تک بود
  • ضیایی ۱۷:۴۷ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
    0 0
    منتظر چاپ اشعار بعدیتون هستیم
  • مولایی ۱۷:۴۸ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
    0 0
    محشره خیلی با احساس سروده اید
  • مسعود ۱۷:۵۰ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
    0 0
    لذت بردم
  • طاها ۱۷:۵۸ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
    0 0
    اجرتون با امام حسین
  • عطیه ۱۷:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
    0 0
    یاد شهدا را گرامی میداریم
  • داودی ۱۸:۱۹ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۳
    0 0
    خیلی ماهرانه عالیهههه

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس