خدايا تو را شکر مي کنم که شيعيان را با اسلحه شهادت مجهز کردي که عليه طاغوتها و ستمگران و تجاوزگران قيام کنند و با خون سرخ خود ، ذلت هزار ساله را از دامن تشيع پاک کنند و ارزش و اهميت شهادت را در معرکه حيات بفهمند...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دکتر مصطفی چمران با همه رشادت هایی که در عرصه پیکار با دشمنان خدا داشت، از روحیه ای لطیف و شاعرانه نیز برخوردار بود. آنچه در ادامه می خوانیم، گزیده ای از مناجات های عارفانه او با خداست...

پرگشايم

خوش دارم که در نيمه هاي شب در سکوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمايم، محو عالم بي نهايت شوم . از مرزهاي علم وجود در گذرم و در وادي ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چيزي را احساس نکنم.

توکل و رضا

" ترا شکر مي کنم که از پوچي ها ، ناپايداري ها ، خوشي ها و قيد و بندها آزادم کردي و مرا در طوفانهاي خطرناک حوادث رها ننمودي، و درغوغاي حيات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردي، لذت مبارزه را به من چشاندي ، مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي... فهميدم که سعادت حيات در خوشي و آرامش و آسايش نيست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصيبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.

خدايا ترا شکر مي کنم که به من نعمت " توکل " و " رضا" عطا کردي، و در سخت ترين طوفانها و خطرناکترين گردابها، آنچنان به من اطمينان و آرامش دادي که با سرنوشت و همه پستي ها و بلنديهايش آشتي کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده اي رضا دادم.

خدايا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي ، تو در کوير تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نااميدي، دست مرا گرفتي و کمک کردي... که هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه پيش بيني نبود، تو بر دلم الهام کردي و به رضا و توکل مرا مسلح نمودي، و در ميان ابرهاي ابهام و در مسيري تاريک مجهور و وحشتناک مرا هدايت کردي."

مي خواستم شمع باشم

" هميشه مي خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه اي از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . مي خواستم هميشه مظهر فداکاري و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. مي خواستم در درياي فقرغوطه بخورم و دست نياز به سوي کسي دراز نکنم. مي خواستم فرياد شوق و زمين وآسمان را با فداکاري و آسمان پايداري خود بلرزانم. مي خواستم ميزان حق و باطل باشم و دروغگويان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. مي خواستم آنچنان نمونه اي در برابر مردم به وجود آورم که هيچ حجتي براي چپ و راست نماند، طريق مستقيم روشن و صريح و معلوم باشد، و هر کسي در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگيرد و راه فرار براي کسي نماند..."

در سرزمين کفر ، تو بودي

" خدايا مي داني که در زندگي پرتلاطم خود، لحظه اي تو را فراموش نکردم.همه جا به طرفداري حق قيام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرايطي دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگويي ها و ناسزاهاي آنها ابا نکردم. در آن روزگاري که طرفداري ازاسلام به ارتجاع و به قهقراگري تعبير مي شد و کمتر کسي جرأت مي کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتي در سرزمين کفر، علم اسلام را بر مي افراشتم و با تبليغ منطقي و قوي خود، همه مخالفين را وادار به احترام مي کردم و تو اي خداي بزرگ! خوب مي داني که اين فقط بر اساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود و هيچ محرک ديگري جز تو نمي توانست داشته باشد."

دنيا

" دنيا ميدان بزرگ آزمايش است که هدف آن جز عشق چيزي نيست. در اين دنيا همه چيز در اختيار بشر گذاشته شده، وسايل و ابزار کار فراوان است، عاليترين نمونه هاي صنعت، زيباترين مظاهرخلقت، از سنگريزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنايتکار تا دلهاي شکسته يتيمان، از نمونه هاي ظلم و جنايت تا فرشتگان حق و عدالت، همه چيز و همه چيز در اين دنياي رنگارنگ خلق شده است. انسان را به اين بازيچه هاي خلقت مشغول کرده اند. هر کسي به شأن خود به چيزي مي پردازد، ولي کساني يافت مي شوند که سوزي در دل و شوري در سر دارند که به اين بازيچه راضي نمي شوند. اين نمونه هاي زيباي خلقت را دوست دارند و مي پرستند.

تو مرا عشق کردي

" خدايا تو مرا عشق کردي که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردي که در چشم يتيمان بجوشم. تو مرا آه کردي که از سينه بينوايان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فرياد کردي که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمايم. تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق کردي و در کوير فقر و حرمان تنهايي سوزاندي. خدايا تو پوچي لذات زودگذر را عيان نمودي، تو ناپايداري روزگار را نشان دادي. لذت مبارزه را چشاندي. ارزش شهادت را آموختي."

سه طلاقه

" من دنيا را طلاق دادم. خداي بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقياسها و معيارهاي جديد بر دلم گذاشت و خواسته هاي عادي و مادي و شخصي در نظرم حذف شد. روزگاري گذشت که دنيا و مافيها را سه طلاقه کردم و ازهمه چيز خود گذشتم. از همه چيز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و اين شايد مهمترين و اساسي ترين پايه پيروزي من در اين امتحان سخت باشد."

آرامش غروب

" خوش دارم آزاد از قيد و بندها درغروب آفتاب بر بلنداي کوهي بنشينم و فرو رفتن خورشيد را در درياي وجود مشاهده کنم و همه حيات خود را به اين زيبايي خدايي بسپارم و اين زيبايي سحرانگيز، با پنجه هاي هنرمندش با تار و پود وجودم بازي کند، قلب سوزانم را بگشايد، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حيات من است، آزادانه سرازيرنمايم، عقده ها و فشارهايي را که بر قلب و روحم سنگيني مي کنند بگشايم . غم هاي خسته کننده اي را که حلقومم را مي فشرند و دردهاي کشنده اي که قلبم را سوراخ سوراخ مي کند، با قدرت معجزه آساي زيبايي تغيير شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاري مبدل کند و آنگاه حياتم را بگيرد و من ديوانه وار همه وجودم را تسليم زيبايي کنم و روحم به سوي ابديتي که نورهاي زيبايي مي گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنينه از کهکشانها بگذرم و براي لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستي و غم وجود بياسايم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقي بمانم و از اين سير ملکوتي لذت ببرم."

آفرينش دريا

" خدايا تو را شکر مي کنم که دريا را آفريدي ، کوهها را آفريدي و من مي توانم به کمک روح خود در موج دريا بنشينم و تا افق بي نهايت به پيش برانم و بدين وسيله از قيد زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگي را ناچيز نمايم. خدايا تو را شکر مي کنم که به من چشمي دادي که زيباييهاي دنيا را ببينم و درک زيبايي را به من رحمت کردي تا آنجا که زيباييهايت را و پرستش زيبايي را جزيي از پرستش ذاتت بدانم."

سوگند

" خدايا به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند، به علي سوگند، به حسين سوگند، به روح سوگند، به بي نهايت سوگند، به نور سوگند، به درياي وسيع سوگند، به امواج روح افزا سوگند، به کوههاي سر به فلک کشيده سوگند، به شيپور جنگ سوگند، به سوز دل عاشقان سوگند، به فداييان از جان گذشته سوگند، به درد دل زجرکشيده گان سوگند، به اشک يتيمان سوگند، به آه جانسوز بيوه زنان سوگند، به تنهايي مردان بلند سوگند که من عاشق زيبائيم. چه زيباست همدردعلي شدن، زجر کشيدن، از طرف پست ترين جنايتکاران تهمت شنيدن، از طرف کينه توزان بي انصاف نفرين شنيدن، چه زيباست در کنار نخلستان هاي بلند در نيمه هاي شب، سينه داغدار را گشودن و خروشيدن و با ستارگان زيباي آسمان سخن گفتن، چه زيباست که دراين موهبت بزرگ الهي که نامش غم و درد است، شيعه تمام عيارعلي شدن."

قرباني فرزند آدم

" اي خداي بزرگ ، اي آنکه نمونه ي بزرگي چون حسين عليه السلام را به جهان عرضه کرده اي، اي آنکه براي اتمام حجت به کافران وجودت... سياهي ها و تباهي ها را به آتش وجود حسين ها روشن نموده اي، اي آنکه راه پرافتخار شهادت را، براي آخرين راه حل انسانها باز کرده اي، اي خدا، اي معشوق من، اي ايده آل آرزوهاي مردم عارف، به من توفيق ده تا مثل مخلصان و شيفتگان ، در راهت بسوزم و ازين خاکستر مادي آزاد گردم. اي حسين عليه السلام، من براي زنده ماندن تلاش نمي کنم و از مرگ نمي هراسم ، بلکه به شهادت دل بسته ام و از همه چيز دست شسته ام ، ولي نمي توانم بپذيرم که ارزشهاي الهي و حتي قداست انقلاب بازيچه دست سياستمداران و تجار ماده پرست شده است. قبول شهادت مرا آزاد کرده است، من آزادي خود را به هيچ چيز حتي به حيات خود نمي فروشم.

خدايا ابراهيم را گفتي که عزيز ترين فرزندش را قرباني کند، و او اسماعيل را مهياي قرباني کرد...

هنگامي که پدر کارد را به گلوي فرزندش نزديک مي کرد، ندا آمد دست نگه دار . ابراهيم آزمايش خود را داد، ولي اسماعيل هنوز به آن درجه تکامل نرسيده بود که قرباني شود، زمان زيادي گذشت تا قرباني کاملي که عزيزترين فرزندان آدم بود، به درجه ارزش قرباني شدن رسيد، و در همان راه خدا قرباني شد و او حسين بود. خدايا تو به من دستور دادي که در راه تو قرباني شوم، فوراً اجابت کردم و مشتاقانه به سوي قرارگاه عشق حرکت کردم... اما تو مي خواستي که اين قرباني هر چه باشکوه تر باشد، لذا دوستانم را و فرزندم را و عزيزترين کسانم را به قرباني پذيرفتي... و مرا در آتش اشتياق منتظر گذاشتي..."

شرف شيعه

" خدايا تو را شکر مي کنم که شيعيان را با اسلحه شهادت مجهز کردي که عليه طاغوتها و ستمگران و تجاوزگران قيام کنند و با خون سرخ خود ، ذلت هزار ساله را از دامن تشيع پاک کنند و ارزش و اهميت شهادت را در معرکه حيات بفهمند و با ايمان خدايي و اراده آهنين، خود را از لجنزار اسارت جسدي و روحي نجات بخشند. علي وار زندگي کنند و در راه سرخ حسين عليه السلام قدم بگذارند و شرف و افتخار راستين تشيع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره کسب کنند."

افزايش ظرفيت

" خدايا از تو مي خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کني که در برابر هيچ چيز جز خدا تسليم نشويم. دنيا ما را نفريبد، خودخواهي ما را کور نکند. سياهي گناه و فساد و تهمت و دروغ وغيبت ، قلب هاي ما را تيره و تار ننمايد. خدايا! به ما آنقدر ظرفيت ده که در برابر پيروزي ها سرمست و مغرور نشويم. خدايا به من آنقدر توان ده که کوچکي و بيچارگي خويش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبينم."

فقر مرا پروراند

" فقر و بي چيزي بزرگترين ثروتي بود که خداي بزرگ به من ارزاني داشت. همت و اراده مرا آنقدر بلند کرد که زمين و آسمان ها نيز در نظرم ناچيز شدند. هنگامي که شهيدي خون پاکش را در اختيارم مي گذارد و فقر اجازه نمي دهد که يتيمانش را نگبهاني کنم. هنگامي که مجروحي در آخرين لحظات حيات به من نگاه مي کند و با نگاه خود از من تقاضاي کمک دارد ، من مي سوزم، آب مي شوم و قدرت ندارم کمکش کنم. هنگامي که در سنگر خونين ترين قتالها و جنگ آوري، از گرسنگي شکمش خشک شده و نمي تواند آب را از گلو فرو بدهد من که اينها را مي بينم و صبر مي کنم ديگر ترس و وحشتي از فقر ندارم. اين قفس آهنين را شکسته ام و آنقدر احساس بي نيازي مي کنم که زير سخت ترين ضربه ها و کوبنده ترين هجوم ها از هيچ کس تقاضاي کمک نمي کنم. "

گذشت

" من اينقدر احساس بي نيازي مي کنم که در زير شديدترين حملات هم از کسي تقاضاي کمک نمي کنم ، حتي فرياد بر نمي آورم حتي آه نمي کشم در دنياي فقر آنقدر پيش مي روم که به غناي مطلق برسم و اکنون اگر اين کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بيرون مي ريزم براي آنست که دوران خطر سپري شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همت و اراده پيروز شده است."

بي نياز

" خدايا از آنچه کرده ام اجر نمي خواهم و به خاطر فداکاريهاي خود بر تو فخر نمي فروشم، آنچه داشته ام تو داده اي و آنچه کرده ام تو ميسرنمودي، همه استعدادهاي من، همه قدرتهاي من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چيزي ندارم که ارائه دهم، از خود کاري نکرده ام که پاداشي بخواهم.

خدايا هنگامي که غرش رعد آساي من در بحبوحه طوفان حوادث محو مي شد و به کسي نمي رسيد، هنگامي که فرياد استغاثه من در ميان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپديد مي شد... تو اي خداي من، ناله ضعيف شبانگاه مرا مي شنيدي و بر قلب خفته ام نورمي تافتي و به استغاثه من لبيک مي گفتي. تو اي خداي من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي، تو در تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نا اميدي دست مرا گرفتي و هدايت کردي. در ايامي که هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردي و به رضا و توکل مرا مسلح نمودي... خدايا تو را شکر مي کنم که مرا بي نياز کردي تا از هيچکس و از هيچ چيز انتظاري نداشته باشم.

مغموم

خدايا عذر مي خواهم از اينکه در مقابل تو مي ايستم و از خود سخن مي گويم و خود را چيزي به حساب مي آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بايستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد! خدايا آنچه مي گويم از قلبم مي جوشد و از روحم لبريز مي شود. خدايا دل شکسته ام، زجر کشيده ام، ظلم زده ام، از همه چيز نااميد و از بازي سرنوشت مأيوسم، در مقابل آينده اي تيره و مبهم و تاريک فرو رفته ام، تنها ترا مي شناسم ، تنها به سوي تو مي آيم، تنها با تو راز و نياز مي کنم.

خدايا ، فقط تو

" هر گاه دلم رفت تا محبت کسي را به دل بگيرد، تو او را خراب کردي، خدايا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستي، عشق هر کسي را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتي، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سايه اميدي، و به خاطر آرزويي، براي دلم امنيتي به وجود آورم، تو يکباره همه را برهم زدي، و در طوفان هاي وحشتزاي حوادث رهايم کردي، تا هيچ آرزويي در دل نپرورم و هيچ خيري نداشته باشم و هيچ وقت آرامش و امنيتي در دل خود احساس نکنم... تو اين چنين کردي تا به غير از تو محبوبي نگيرم و به جز تو آرزويي نداشته باشم، و جز تو به چيزي يا به کسي اميد نبندم، و جز در سايه توکل به تو، آرامش و امنيت احساس نکنم... خدايا ترا بر همه اين نعمتها شکر مي کنم."

من آه صبحگاهم

" من فريادم! که در سينه مجروح جبل عامل در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شده ام. من ناله دلخراش يتيمان دل شکسته ام که درنيمه هاي شب از فرط گرسنگي بيدار مي شوند و دست محبتي وجود ندارد که براي نوازش آنها را لمس کند، از سياهي و تنهايي مي ترسند. آغوش گرمي نيست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سينه پر سوز بيوه زنان سرچشمه مي گيرم و همراه نسيم سحري به جستجوي قلبها و وجدانهاي بيدار به هر سو مي روم و آنقدر خسته مي شوم که از پاي مي افتم. نا اميد و مأيوس به قطره اشکي مبدل مي شوم و به صورت شبنمي در دامن برگي سقوط مي کنم. من اشک يتيمانم که دل شکسته در جستجوي پدر و مادر به هر سو مي دوند، ولي هر چه بيشتر مي دوند کمتر مي يابند. واي به وقتي که يتيمي بگريد که آسمان به لرزه در مي آيد."

افتادگي

اي خداي من! من بايد از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا دشمنان، مرا از اين راه طعنه زنند. بايد به آن سنگ‌ دلاني که علم را بهانه کرده و به ديگران فخر مي‌فروشند ثابت کنم که خاک پاي من نخواهند شد. بايد همه آن تيره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود، خاضع‌ترين و افتاده‌ترين فرد روي زمين باشم.

عقل و دل

روز قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداي بزرگ حاضر شده بودند. روزي پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر کس به پيش مي‌آيد و در حضور عدل الهي، ارزش و قدر خود را مي‌نماياند... و به فراخور شان و ارزش خود در جايي نزديک يا دور مستقر مي‌شد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسان‌ها و عقول مجرده به پيش مي‌آمدند و ارزش خويش را عرضه مي‌کردند.

مورچه آمد از پشتکار خود گفت و در جايي نشست. پرنده آمد، از زيبايي خود گفت از نغمه‌هاي دلنشين خود سرود و در جايي مستقر شد. سگ آمد از وفاي خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايي چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زيبايي تاج و يال و کوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايي پرهاي خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هرکس در شان خود گفت و در هر مکاني مستقر شد.

گل آمد از زيبايي و بوي مست‌کننده خود شمه‌اي گفت.

درخت آمد و از سايه خود و ميوه‌هاي خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشريّت گفت... هر کس شان خود بگفت و در جاي خود نشست. انسان‌ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته‌هاي دور و دراز قصه‌ها گفتند. لذت اوليه را برشمردند و به خطاي اوليه اعتراف کردند، خداي را سجده نمودند و در جاي خود قرار گرفتند. آدم‌هاي ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانه‌اي خود گفت. ابراهيم آمد، از يادگارهاي دوره خود سخن گفت، چگونه به بتکده شد و بت‌ها را شکست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسي آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل کرد، و از بي‌وفايي قوم خود و رنج‌ها و دردهاي خود سخن راند. عيسي مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان شدن خويش ياد کرد. محمد- صلي‌الله عليه و آله و سلّم- آمد، از رسالت بزرگ خود براي بشريت سخن راند، علي- عليه‌السلام- آمد، همه آمدند و گفتند و در جاي خود نشستند.

فرشتگان آمدند، هر يک از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاي خود نشستند. چه دنيايي بود و چه غوغايي، چه هيجاني، چه نظمي، چه وسعتي و چه قانوني.

آن‌گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم‌ها خيره شد، از ابهت آن مغزها به خضوع در آمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشري و دانش و غيره او را سجده کردند، عقل هم‌چون خورشيد تابان، در وسط عالم بر کرسي اعلايي فرو نشست.
مدتي گذشت، سکوت بر همه جا مستولي شد، نسيم ملايمي از رايحه بهشتي وزيدن گرفت، ترانه‌اي دلنشين فضا را پر کرد و همه موجودات به زبان خود خداي را تسبيح کردند.

باز هم مدتي گذشت، ندايي از جانب خداي، عالي‌ترين پديده خلقت را بشارت داد، همه ساکت شدند، ولوله افتاد، نوري از جانب خداي تجلي کرد و دل هم‌چون فرستاده خاص خداي بر زمين نازل شد. همه او را سجده کردند جز عقل که ادّعاي برتري نمود!

عقل از برتري خود سخن گفت. روزگاري را برشمرد که انسان‌ها چون حيوانات در جنگل‌ها، کوه‌ها و غارها زندگي مي‌کردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را براي نقل اشياي سنگين در اختيار بشر گذاشت، آهن را کشف کرد، وسايل زندگي را مهيا نمود، آسمان‌ها را تسخير کرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشته‌هاي دور خبر داد و آينده‌هاي مبهم را پيش‌بيني کرد و خلاصه انسان را بر طبيعت برتري بخشيد. عقل گفت که ميليون‌ها پديده و اثر از خود به جاي گذاشته است و در اين مورد چه کسي مي‌تواند با او برابري کند؟

يک‌باره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايي از جانب خداي نازل شد و به عقل نهيب زد که ساکت شو و گفت که تمام خلقت را فقط به‌خاطر او خلق کردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگي و حيات خاموش مي‌شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشي مي‌گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زيبايي را حس مي‌کرد؟ چگونه عظمت آسمان‌ها را درک مي‌نمود؟

چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مي‌شنيد؟ چگونه به وراي خلقت پي‌مي‌برد و خالق کل را در مي‌يافت؟

همه در جاي خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر کرسي خود نشست و دل چون چتري از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به‌نام اولين تجلي خداي بزرگ قرار گرفت.

از آن پس، دل فقط مأمن خداي بزرگ شد و عشق يعني پديده آن، هدف حيات گرديد. دل، تنها نردباني است که آدمي را به آسمان‌ها مي‌رساند و تنها وسيله‌ايست که خدا را در مي‌يابد. ستاره افتخاري است که بر فرق خلقت مي‌درخشد.

خورشيد تاباني است که ظلمت‌کده جهان را روشن مي‌کند و آدمي را به خدا مي‌رساند. دل، روح و عصاره حيات است که بدون آن زندگي مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوي انسان است. بقيه زندگي فقط محملي براي تجلي عشق است.

فاجعه بزرگ

هستند کساني که جز به مصالح خود نمي انديشند و احساس آنها، از ابعاد حجم‌شان تجاوز نمي‌کند و از روي ضعف، شکست، تنبلي و خودخواهي به پوچي مي‌رسند زيرا خودشان پوچند اگر يک انقلابي راستين مايوس گردد، کسي که سراسر حياتش مبارزه، فداکاري، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچي شود، آنگاه فاجعه‌اي بزرگ رخ داده.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس