شاید بیان برخی خصوصیات و خصلتهایی که در وجود اصغر وصالی پر رنگ بود برای نسل امروز خیلی شاخص به نظر نرسد وحتی از اهمیت چندانی برخوردار نباشد، اما در اوایل انقلاب که همه چیز در حال تغییر و تحول بود و میتوان گفت همه چیز بر مدار بینظمی میچرخید وهمه بیشتر به سمت بینظمی گرایش داشتند، داشتن رفتار و منشی چون نظم در کارها جای تأمل داشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی برای نخستین بار فیلم «چ» در سی و سومین جشنواره فیلم فجر اکران شد موجی از انتقاد در کنار تعریف و تمجیدها بر صفحه نشریات مکتوب و مجازی نقش بست.

فیلمی که به مذاق برخی خوش آمد و برخی دیگر را به تفکر و تأمل درباره شخصیت‌های اصلی آن واداشت. اما فارغ از همه نقاط قوت و ضعف، آنچه ما را برآن داشت که به این فیلم اشاره داشته باشیم به تصویر کشیدن فرماندهی بود که همانند بسیاری دیگر از رزمندگان طی سال‌ها مورد کم توجهی قرار گرفته‌اند. مردانی که وجودشان چون عنصرآب به زندگی من و تو حیات دوباره بخشیده است. مردانی چون اصغر وصالی فرمانده ارشد سپاه در کردستان که به نشانه پایبندی به انسان و انسانیت دستمال سرخ معرفت به گردن بستند و وجودشان شد تلی از خاک که من و تو پای بر آن گذاریم و امروزمان را با آزادمنشی بسازیم.

«دستمال سرخی» که عاشورایی شد

و امروز در سی و چهارمین سالگرد شهادت این دلاور، با مریم کاظم‌زاده همسر این مبارز و همکلام دکتر چمران وعکاس و خبرنگار جنگ به گفت‌و‌گویی صمیمانه نشستیم، گپی که با وجود شنیده‌های بسیار، دیگرسؤال و پرسش درآن مجالی برای خودنمایی ندارد و برای تسهیل در روایت سئوالات خود را حذف کرده ایم .وی سخن خود را با خواندن نامه‌ای که بعد از دیدن فیلم «چ» خطاب به حاتمی کیا نوشته است و به گفته وی در نشریات مکتوب به چاپ نرسیده آغاز می‌کند.

یا لطیف
سلام آقای حاتمی کیا

 امشب فیلم «چ» را دیدم. با دو دخترم که نسل جوان و نسل سومی هستند، فیلم را دیدیم. بعضی لحظات فیلم گریههای دخترم را میشنیدم. دستم را گرفته بود.

من هم هیجان زده بودم. صحنهها از جلو چشمم رد میشدند و واقعه پاوه در ذهن من ورق میخورد. این فیلم برایم، مهم بود، شما راوی دو روز و شب انقلاب و لحظات پر التهاب کردستان بودید. راستش، در این مدت از کسانی که فیلم را دیده بودند، نظرات شان را که میخواستم، نظرات متفاوت بود: جوانی اصلاً خوشش نیامده بود، میگفت که فیلم قوی نبود. جوان دیگری میگفت دکتر چمرانی که من از لابهلای کتابها و برنامههای تلویزیونی دیدم، با این دکتر چمران فرق داشت. یکی عاشق جلوههای ویژه فیلم شده بود. از همنسلان خودم یکی نقد داشت و دیگری از فیلم خوشش آمده بود. من بدون پیشداوری خواستم فیلم را ببینم.

از اصغر وصالی و شهید چمران، از پاوه و آنچه بر آنان در همان مقطع تاریخی، شنیده بودم و آنچه به یاد داشتم، در همان جلساتی که با هم داشتیم با شما در میان گذاشتم و بر این باور هم بودم که هنرمند متعهد که از خواص جامعه است در فیلمش، در روایتش، در شعرش، درآثاری که خلق میکند «باید» آزاد باشد، تا بتواند فضیلتها را بدرستی در اثرش خلق کند و اعتراف میکنم که در این کار شایسته، وظیفه خطیرتان را انجام دادید. هرچند چمران شما و اصغر وصالی شما، چمران و اصغر وصالی حاتمی کیا بود. مردان بزرگ یک بعدی نیستند. این جمله را ٣٢سال پیش دکتر چمران در پادگان مریوان گفت که در زندگیام تأثیرگذار بود.

این فیلم ۴٨ ساعت از زندگی پر التهاب دکتر چمران و اصغر وصالی بود. به طور قطع، اگر هنرمندان متعهدی باشند میتوانند لحظات، دقایق یا روزهای پرافتخار دیگری از شهدا، دکتر چمران و اصغر وصالی را بیافرینند تا معرف تاریخ پرفراز و نشیب انقلاب اسلامی ما باشد، تا نسلهای بعد با افتخار سرشان را بالا بگیرند و ببالند که پدرانشان این سرزمین را، این ارزشها و فضیلتها را آسان به دست نیاوردند و آنها در نگهداری این فضیلتها وظیفه خطیری دارند.

هنوز حرفهای ناتمام در مورد اصغر وصالی، دکتر چمران، دستمال سرخها، غاده جابر، همسر صبور دکتر چمران و شهدای جانباخته کردستان و وجب به وجب مرزهای ایران زمین باقی مانده. باشد که به همت هنرمندان متعهدمان، هنرمندانه به تصویر در آیند.

اما در مورد نقش اصغر وصالی و کار ارزشمند آقای بابک حمیدیان میتوانم اعتراف کنم که در پرشوری و شجاعت، که این هم یک بعد از زندگی و شخصیت اصغر وصالی بود، آقای حمیدیان خوب از عهده نقشآفرینیاش برآمده بود و به قول خودشان در خلوتی که سر مزار وصالی با او داشتند در بعضی سکانسها اصغر خوب کمک شان کرده بود. هر چند، مهربانی که اصغر با دستمال سرخها داشت، همان که باعث میشد شیفتهاش باشند، کمی جایش در فیلم خالی بود.

و هنوز بسیار فیلمها باید ساخته شوند تا فرزندان فردای ایران بدانند که «ما برای خواندن این قصه عشق به خاک، رنج دوران بردهایم/ ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک، خون دلها خوردهایم.»

«دستمال سرخی» که عاشورایی شد

٭٭٭
راه تازه...

اصغر در سن نوجوانی در چاپخانهای مشغول به کار بود و 13 ساله بود که قیام 15 خرداد، جرقههای فعالیت سیاسی را در ذهنش روشن کرد. سن و سال پایین، وی را بیشتر از هر چیزی به توزیع اعلامیههای حضرت امام ترغیب میکرد تا سال 51 که به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمد.

همان سالها بود که با مشقت زیاد از ایران خارج شد و دورههای چریکی را در فلسطین گذراند. آبدیده شده بود که به ایران بازگشت و مبارزاتش را به نحو جدیتری پیگیری کرد. با دستگیری یکی از اعضای سازمان که با او قرار ملاقات داشت، لو رفت و پس از مدتی تعقیب و گریز، دستگیر و تازه معلوم شد که با نامهای مستعار در استانهای مختلف کشور، اقداماتی ضد رژیم شاهنشاهی داشته است.

آنقدر اصغر را زده بودند که چهرهاش برای آشنایان هم قابل تشخیص نبود؛ به حبس ابد محکوم شد. در زندان با چهرههای شاخص و روحانی همنشین و همکلام شد و به ماهیت واقعی سازمان مجاهدین پی‌برد.

حکم ابتدایی اصغر اعدام بود و در مرحله تجدید نظر به حبس ابد تقلیل یافت. بعد از آن هم به خاطر ضعیف شدن فعالیتهای سازمان، حکم او را به 12 سال کاهش دادند. اصغر از همان سالی که به زندان افتاد تا سال 57 در حبس بود و به خاطر رکگویی و اعتراضاتش، مدام مورد شکنجه قرار میگرفت و به همین خاطر بود که باوجود جداییاش از سازمان، نمیتوانستند او را عنصری بریده بنامند.

وی در زندان با آیتالله ربانی شیرازی و تعدادی دیگر از افراد سرشناس و تحصیلکرده زندان دمخور بود و از این فرصت برای ادامه تحصیلات (البته نه به صورت آکادمیک) استفاده کرد. به طوری که ادبیات را نیز از شاعر مطرح ، علی موسوی گرمارودی آموخت.

بعد از آزادی از زندان در سال 57، خیلی محکمتر از گذشته اعلامیه ها و بیانیه هایی که جهت روشنگری انقلاب بود با همکاری یکی از دوستانش چاپ میکرد.

شهید کچویی مسئول زندان اوین که از وی شناخت داشت از اصغر خواست با وی در امور زندان همکاری کند، اما او علاقهای به این کار نداشت، بعد از ایجاد تشکیلات اولیه، چون زندان با روحیه او سازگار نبود، در نخستین درگیریهای کردستان که در بهار 57 آغاز شد با همکاری جواد منصوری که در تشکیلات سپاه پاسداران بود وارد سپاه شد و تشکیلات گردان 3 سپاه را راهاندازی کرد. پس از مدتی تعدادی از افرادی که وارد سپاه شدند تحت آموزش وی قرار گرفتند.

در آن زمان درگیری در کردستان شدت بیشتری گرفت و وی با نیروهایش به سنندج و بعد به مریوان رفت. در مریوان بود که زندگی دیگری برای وی رقم خورد. بعد از مریوان جریان پاوه پیش آمد. پاوه دچار التهاب شده و کردستان در حال جدا شدن از ایران بود که پیام تاریخی امام(ره) نجات بخش کردستان شد.

زنجیره فعالیتهای ضد انقلاب که نه تنها از کردستان، بلکه از اغتشاش کشور شروع شده بود تا حدودی درکردستان پیش رفت اما چون دیدند این کار عملی نشده و به هدف خود نرسیدهاند جنگ آغاز شد، یک جنگ 8 ساله.

فرمانده دلاور

شاید بیان برخی خصوصیات و خصلتهایی که در وجود اصغر وصالی پر رنگ بود برای نسل امروز خیلی شاخص به نظر نرسد وحتی از اهمیت چندانی برخوردار نباشد، اما در اوایل انقلاب که همه چیز در حال تغییر و تحول بود و میتوان گفت همه چیز بر مدار بینظمی میچرخید وهمه بیشتر به سمت بینظمی گرایش داشتند، داشتن رفتار و منشی چون نظم در کارها جای تأمل داشت.

وی همیشه سعی میکرد نظم را سرلوحه تمام کارهای خود قرار دهد. ضمن اینکه در اوایل انقلاب کسانی گرایش به کارهای جهادی داشتند که دارای چارچوب اخلاق مدار بودند.خصوصیتی که در وصالی بسیار پررنگ بود. در آن مقطع زمانی که هنوز جامعه به آن فرهنگ اخلاق مداری نرسیده بود، وی همیشه سعی میکرد صداقت و اخلاق را اساس و پایه تمام کارهای خود قرار دهد و در تلاش بود همیشه آن را در میان گروه دستمال سرخها گسترش دهد تا کسی نتواند در حق دیگری اجحاف کند.

از جمله دیگر خصوصیات بارز وی داشتن بینش سیاسی و نیزتوجه به اموری بود که هر روز در جامعه در حال رخ دادن بود. وی نه تنها خود دارای این بینش بود بلکه از تک تک اعضای گروه دستمال سرخها میخواست که دارای این بینش باشند و در واقع یکی از شروط حضور در گروه دستمال سرخها داشتن اطلاعات و بینش به مسائل جامعه آن روز بود که ساعت به ساعت در حال وقوع و تحول بود؛ اصغر معتقد بود هر فردی در گروه باید قادر باشد نسبت به اتفاقات در حال وقوع اظهار نظر کند به طوری که اگرکسی نظری نداشت مورد انتقاد وی قرار میگرفت.

به عبارتی با این شیوه سعی میکرد اعضای گروه قادر به تحلیل مسائل سیاسی روز جامعه خود باشند. در کنار چنین تفکری نگاه به مقوله ورزش نیز از دید وی پنهان نبود، چرا که اعتقاد داشت با داشتن بدن سالم میتوان دارای تفکر درست وصحیح بود. اصغر وصالی فرماندهی بود که در هر عملیاتی سعی میکرد ابتدا خودش از موقعیتی که در آن قرار گرفتند توجیه شود و بعد اعضای گروه. در واقع پیشمرگ گروه خود قرار میگرفت و در مأموریت و عملیاتها نیز هیچ کس را مجبور به شرکت نمیکردو غالباً کسی را تنها نمیگذاشت. شب عاشورا در «دار بلوط» زمانی که نیروهای پادگان ابوذر به مقر وصالی آمده و از شدت خستگی به خواب رفته بودند وی بهتنهایی برای شناسایی موقعیت به منطقه رفته بود که به شهادت رسید وصبح که نیروها از خواب بیدار شده بودند تازه متوجه حضور نداشتنش شدند وهمین موضوع باعث ناراحتی و احساس ندامت در آنان شده بود چون احساس میکردند همیشه از وصالی عقبتر هستند. وی همچون هر رزمنده معتقدی ایمان و اعتقاد را اصل و اساس وجودش قرار داده بود.

دستمال سرخها

 اصغر وصالی در آغاز فعالیتشان در کردستان برای اینکه دیگران نیروهای تحت فرمان وی را از نیروهای گروهک ضد انقلاب که مانند آنان از پوشش کردی استفاده میکردند تشخیص دهند به فکر افتاد با بستن دستمال سرخ برگردن میتواند به این تفاوت کمک کند.  اما بعد از چند روز به این فکر افتاد که این دستمال میتواند بهعنوان سمبل زیبایی ازمعرفت و تعهد نسبت به خون شهدا از ابتدای تاریخ تا پیروزی انقلاب اسلامی بر گردن خود و همقطارانش باشد. از آن به بعد این دستمال تا پایان جنگ تحمیلی مشخصه تعهد این گروه به خون شهدا بود. هر چند کسانی به لحاظ کادری و اداری این اقدام را زیرسؤال بردند.  برای همین بود که در جنگ اصغر نسبت به بستن دستمال چندان حساسیت به خرج نمیداد، اما نیروهایش همچنان نسبت به این موضوع متعهد و پایبند بودند و آن را یک سمبل برای حفظ اعتقادی که در گروه شکل گرفته میدانستند.

آشنای همیشگی

من به عنوان خبرنگار به مریوان اعزام شده بودم و شهید وصالی هم با نیروهایش به آنجا آمدند. من نخستین بار او را با سر و صورتی خاکآلود در آنجا دیدم.

بعد از مدتی که غائله پاوه شروع شد، چند روز به آزادسازی کامل پاوه مانده بود که از طریق شهید دکتر چمران به او معرفی شدم. دکتر چمران پیشنهاد مصاحبه با اصغر را داد که البته من با کمال میل پذیرفتم اما نخستین برخورد تلخ بین ما را شکل داد! وقتی از وصالی درباره وضعیت پاوه پرسیدم، گفت: شما اگر خبرنگار هستید، باید همان موقع در آنجا میبودید. بهتر است شما به تهران بروید و خبرهایتان را در همان جا بنویسید... این حرف خیلی برایم سنگین بود. گفتم: شما انتظار دارید من در آن درگیریهای خطرناک حاضر میبودم؟ گفت: خبرنگار باید صحنههای واقعی را با چشم خودش ببیند، نه اینکه به ثبت شنیدهها اکتفا کند... خلاصه برای تنظیم وقت، با جواب سربالای او رو به رو شدم...

فردای آن روز که وسایلم را برای انجام مصاحبه برداشتم و به سمت مقر وصالی در پادگان مریوان راه افتادم، یادآوری برخورد دیروز، منصرفم کرد. عصر همانروز اصغر به مقر ما آمد و دکتر چمران پیگیر مصاحبه من با او شد. من که دستپاچه شده بودم، گفتم: من برای مصاحبه رفتم که نبودند... اصغر برافروخته شد وگفت: شما کی آمدید؟! کی من نبودم؟!... من دروغ گفته بودم اما به خیر گذشت. فردا وقتی اصغر برای خداحافظی آمد، دکتر چمران من را به دست او سپرد و اصغر هم با بیاعتنایی قبول کرد تا همراهشان بروم.

به منطقهای رسیدیم و اصغر به همراه نیروهایش پیاده شدند. به من هم گفت که با ماشین به مقر بروم تا آنها دو روز دیگر بیایند. وقتی همه پیاده شدند، با خودم گفتم چرا من پیاده نشوم؟ کولهپشتیام را در ماشین گذاشتم و با دوربین و مقداری کاغذ پیاده شدم و در انتهای ستون به راه افتادم. اصغر سر ستون بود و متوجه همراه شدن من نشد. 20 دقیقه گذشته بود که انتهای ستون را دید و با دیدن من جا خورد. اول اعتراض کرد ولی وقتی دید من حاضرجوابم، گروهی را به درون دره فرستاد و من را با گروه دیگری در مسیر دامنه کوه راهی کرد...

در مسیر زندگی

حدود دو ماه بعد با اصغر به تهران آمدیم و نخستین پیشنهاد او برای ازدواج در مسیر بهشت زهرا(س) از سوی او به من ارائه شد، جا خورده بودم و اصلاً انتظار نداشتم. اصغر قبل از رفتن به خانه، بر سر مزار دوستان شهیدش در بهشت زهرا رفته بود و من هم همراه شدم تا حس و حال او را در آنجا ببینم. دیدن چهره مادر اصغر که چند بار خبر شهادت او را شنیده بود هم برایم جالب بود. خلاصه برای نخستین بار به خانه حاج آقا وصالی رفتم و با خانوادهشان آشنا شدم. وقت رفتن با اینکه ماشین داشتم، اصغر گفت که من را میرساند.

خانوادهام در شیراز بودند و من تنها در تهران زندگی میکردم. آن روز اتفاقاً مادرم به تهران آمده بود و وقتی به خانه رسیدیم، با یک تعارف خشک و خالی من با آن سر و وضع خاکی و ژولیده به خانهمان آمد. مادرم وقتی او را در آن لباسها با بند حمایل و جیب خشاب و لباس جنگی دید، جا خورد و من، اصغر را به او معرفی کردم...

شروعی تازه

«جهانگیر جعفرزاده» از نیروهای اصغر بود که در جریان عملیات هلیبرد بین مریوان و بانه، مفقود شده بود. او را پیش از آن در کرمانشاه و مریوان دیده بودم. با اصغر به خانه جهانگیر رفتیم تا من مراتب تسلیت خود و اصغر را به مادرش اعلام کنم. در آن روزها هم پیشنهادهای اصغر برای ازدواج ادامه داشت. او و دوستانش برای چند روز به مشهد رفته بودند و قرار شد هر وقت برگشتند، جوابم را بدهم. من نمیخواستم بعد از ازدواج فعالیتهایم کمرنگ شود و اصغر هم نمیخواست که همسری بیدست و پا و خانهنشین داشته باشد؛ از اصغر خواستم که طبق روال با خانوادهاش به شیراز بیایند و خواستگاری کنند. او هم قبول کرد و با خانواده و از جمله برادرش اسماعیل که بعدها شهید شد، به خانه ما آمدند. بعد از رضایت خانوادهام، مادرم به تهران آمد و مراسم ساده عقد در سال 58 برگزار شد.

مقاومت در سر پل ذهاب

همان روزهای اول جنگ که خبر حمله عراق را شنیدیم، با اصغر قرار گذاشتیم به کرمانشاه (باختران) برویم. ابتدا در مقر سپاه آنجا ماندیم و وقتی شنیدیم که عراق به سرپل ذهاب رسیده، به سمت آنجا راه افتادیم. شهید شیرودی از سمت هوا و اصغر وصالی با نیروهایی که داشت، از زمین با عراقیها مواجه شدند و با توجه به شناختی که اصغر از آنجا داشت، دشمن را تا کیلومترها عقب زد.

اصغر، صبح رفته بود و من شب به سرپل ذهاب رسیدم. اگر مقاومت او و گروهش نبود، معلوم نبود عراقیها براحتی تا کجا پیش بیایند. یاد عباس داورزنی بخیر که باوجود مجروحیت و عفونت شکم، مردانه میجنگید. همچنین یاد افرادی مثل حسن بیات، مجید جهانبین و هادی مهاجر بخیر که در همان روزها شهید شدند.

... تا شهادت

 این داستان ادامه پیدا کرد تا در روز تاسوعا (28آبان 59) تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا طراحی شود. قرار شد اصغر و نیروهایش به پادگان ابوذر بروند. اصغر، روز عاشورا در نزدیکی تنگه حاجیان گلوله خورد و به عقب منتقل شد. او را به بیمارستان اسلام آباد غرب بردند و دکتر انصاری مغزش را جراحی کرد. من در گیلانغرب بودم که خبر مجروح شدن اصغر به گوشم رسید و همراه چند نفر از نیروهای اصغر که باقی مانده بودند به آنجا رفتیم.

باورکردنی نبود که من از آن سفر به تنهایی برگردم، البته شب قبل از شهادتش، حس جدایی به من دست داده بود ولی فکر میکردم که خودم شهید میشوم. در آن لحظات فقط با لطف خدا بود که توانستم صبر کنم و به زندگیام ادامه بدهم.

وقتی پیکر اصغر را به پزشکی قانونی تهران آوردند، آن شب نخستین شبی بود که از اصغر جدا بودم اما بعد از آن احساس میکردم که تازه او را به دست آوردهام و تازه با او وارد زندگی جدیدی شدهام. روز عاشورا به خیل شهدا پیوست. وی جزو معدود فرماندهانی بود که خود پیشاپیش نیروها حرکت میکرد. بعد از شهادت وی بود که یک یک اعضای گروه دستمال سرخها در عملیات مختلف به شهادت رسیدند.

جوانان از شنیدن واقعیت روی گردان شده اند

اگر امروز جوانان به دنبال افتخارآفرینهای جنگ نمیروند به خاطر این است که کارهای انجام شده هنرمندانه نبوده است. در جامعه متأسفانه شاهد بوده و هستم که جریانهای جنگ و شهدا و جریانهای آن روزها را با بدسلیقگی برای نسل جدید عرضه میکنند. در حالی که برای نگهداشتن یک اثر باید آن را در قالب هنر ارائه داد تا ماندگار شود. ماندگاری عاشورا نیز به دلیل قرارگرفتن آن در قالب هنر بوده است.

کسانی که ادعای دلسوزی دارند متأسفانه امروز به شکل غیر هنرمندانه و بدون توجه به اینکه بدانند چه چیزی را به خورد جوان نسل جدید میدهند؛ نه تنها اورا شیفته مطالب و واقعیات نکردهاند بلکه باعث شدند جوان روی خود را برگرداند. این شیوه نادرست ارائه مطالب جوان امروز را نه نتها تشنه دانستههای انقلاب و جنگ نکرد، بلکه او را زده کرد.

بهعنوان یک شهروند و کسی که این داغ را بر دل دارم میگویم که متأسفانه همچنان همان روش نادرست ادامه دارد و برخی تصور میکنند که در هر قالب میشود جوان را وادار کرد این سخنان را بشنود، در حالی که وقتی ارائه موضوعات و مطالب ذائقهشناسی و آسیبشناسی نشود قطعاً اثر سوء روی جوانان خواهد گذاشت.
* روزنامه ایران / حمیرا حیدریان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس