خلاصه اينکه هشتصدهزار نفر جانباز داريم ، امّا ما که نمي‏توانيم همه آنها را اِحراز کنيم و کارت بدهيم و تحتِ پوشش بگيريم و ... دستِ آخر هم گفت : «خلاصه اينکه توپت توي زمينِ ما نيست ، اوّل بايد بروي کارَت را درست کني و کارتِ جانبازي و کارتِ درمان بگيري وبعد

تقديم به :
سرداران بي‏پلاک ديروز
و
جانبازان بي درصد امروز


مرتضي کوپ کرده بود ، من سکوت کرده بودم و فقط گوش ميدادم ، سکته‏هاي شديد تنفسي اذيّتش مي‏کرد و انرژيش را تحليل مي‏برد ، خلط موزي‏هم آمده بود سُراغش و مرتب سرفه مي‏کرد ، محرکهاي عصبي هم مزيد بر علّت بود و ماهيچه‏هاي هردوپا ، پرش داشت ، «کُورون» و «کُورون» هم بود و روده‏هاي ميکربي و فاسد توانش را بريده بود ، براي اينکه امروز بتوانيم به بنياد برويم ، در سه روزِ گذشته ، حتي لقمه‏اي غذا نخورده بود و فقط شربت دقيق و خنک آبليمو شده بود قوتِ لايَموتش، آنهم به اندازه حجم در شيشه نوشابه ، حالا هم کوپ کرده بود و مي‏گفت نميام ! ، من بنياد بيا نيستم :

وقتي ميرم تو بنياد انگار رفتم روي مين

روحيه مو ميکنه مثل مرده ، تو زمين

هر دو پاشو کرده بود توي يه کفش که اِلاّ و بلاّ نميام ، بنياد نميام ...

کيفِ داروهايش روي داشبرد بود و پوکه‏هاي خالي اسپري‏ها ريخته بود بيرون ، «سِرِوِنت» و «بِکوتايت» و «فِلوُکسي تايت» و «سالبُوتامول» و همه‏اش از نوعِ «چيپ» بود و خالي ! ، يعني دلخوشکنکِ دلخوشکنک ، يعني چيپِ چيپ ، آخرين ورق دستمال کاغذي هم خوني‏شده بود و برگشته بود توي قوطي‏اش و آماده استفاده مجدد بود ...

نيم ساعتي طول کشيد تا قرص «سديم والپرايد» و آن يکي که نمي‏دانم چه بود ، کمي اثر کند ، پرشِ ماهيچه‏هاي پا تمام شد و سکته‏هاي تنفسي هم کم شد و ما هنوز در ماشين در کنار خيابان نشسته بوديم ، مرتضي هم که ديد چاره‏اي ندارد ، يواش يواش از خرِ شيطان پياده شد ، شايد پيشِ خودش فکر کرد که : «خوب ، اين بنده خدا مدرسه نرفته که با من بياد به بنياد بريم» ، شايد ياد همسر و دخترش هم افتاد که توي اين وضعِ بَلبَشو ، چه زجري مي‏کشند ، به قول خودش «يه زجرِ نردبوني» که امانشان را بريده و ...

ماشين روشن شد و دوباره حرکت کرديم ، نيم ساعت بعد ، توي ساختمان کوثر بوديم ، طبقه دوّم اداره کل بهداشت و درمان و دراتاق «نظارت و پيگيري» و آنطرفِ ميزهم آقاي «دکتر عربي» بود که مثلاً خيلي تحويل گرفت و هشت تا صورت سانحه را ديد و برگه احراز جانبازي را هم ديد و اول چشمهايش گِرد شد ، بعد با ابروهايش يک جفت هشتِ عربي ساخت و بعد به مِنّ و مِنّ افتاد چند دقيقه‏اي هم رفت که پرونده را ببيند و برگردد ، وقتي هم که برگشت ، اول گفت : «من خودمم جانباز هستم ، جانبازِ چهل و پنج درصد ، غوّاص بودم ، اينهم کارتِ جانبازيم و اينهم کارتي که تاريخ اعزام‏هايم را نشان ميدهد و ... » ، ما که نفهميديم اينهمه برگه و فتوکپي و کارت اعزام و برگه تردّد توي منطقه ، توي جيب آقاي دکتر چکار مي‏کند ، آنهم در سوّم مهرماه يکهزاروسيصدوهشتادوچهار، يعني درست هجده سال پس از اتمام جنگ !؟

آخرش هم گفت : به نظر من ، هر کس که توي جبهه بوده ، جانبازه ! ، درسته ديگه ، هرکس توي اون صحنه‏ها بوده و آنهمه انفجار و صحنه‏هاي دلخراش را ديده و استرس و اضطراب و ... و خلاصه اينکه هشتصدهزار نفر جانباز داريم ، امّا ما که نمي‏توانيم همه آنها را اِحراز کنيم و کارت بدهيم و تحتِ پوشش بگيريم و ... دستِ آخر هم گفت : «خلاصه اينکه توپت توي زمينِ ما نيست ، اوّل بايد بروي کارَت را درست کني و کارتِ جانبازي و کارتِ درمان بگيري وبعد بيايي به بهداشت و درمان» !

گفتيم : ولي ما به «بهداشت و درمان» نيامده‏ايم ، مگر اينجا بخش نظارت و پيگيري نيست و مگر شما خودت مسئول رسيدگي به شکايت تمام جانبازان نيستيد ؟

گفت : چرا ، همين الان هم که مطب رابسته‏ام و آمده‏ام اينجا ، براي اين است که شايد جانبازي بيايد و کار داشته باشد ، من وقفِ جانبازان هستم ، امّا تو توپت توي زمينِ ما نيست ، بنياد که نمي‏تواند همه را تحتِ پوشش بگيرد ...

اتاق داشت دور سرمان مي‏چرخيد و اکسيژن براي نفس کشيدن نبود ، مرتضي گفت : اين آخرين سي‏.‏تي‏.اسکن از بيمارستان ساسان ، اين نظريه دکتر گوش ، اين معاينه چشم ، اين معاينه اعصاب ، اين برگه «اسپيرومتري» ، اين وضع زخمهاي موجود بدنم ، اين وضع ديه ، اينهم وضع روده‏هاي فاسد و اينهم سي و هشت قرصي که هر روز به دستور اين نسخه‏ها مصرف مي‏کنم ، اينهم ...

دکتر عربي قاق بود ، کم آورده بود ، هرچه توانست توجيه کرد و کلمات را به هم بافت ، حتي وقتي که فقط دقايقي از فيلم بيمارستان ساسان را که صدها زخم بدن مرتضي را در حال پانسمان نشان ميداد ، ديد ، گريه هم کرد ، برايمان چايي هم آورد ، رو به قبله يمان هم کرد ، امّا قبل از اردنگي ، خودمان زديم بيرون ! حالا تا به مترو برسيم و من در مخبرالدوله پياده شوم و مرتضي به کرج برود ، بايد طاقت مي‏آوردم و به منطقي‏ترين و بحق ترين حرفهايي که مي‏شد زد و مرتضي مي‏زد ، جواب نمي‏دادم و فقط گوش مي‏کردم ! ، امّا مرتضي انگار تو کُما بود ، حرف نمي زد ، انقدر سکوت کرد که دستِ آخر صداي من در آمد که :

ـ «آقا مرتضي ، چرا چيزي نمي‏گي ؟»

گفت : «چي بگم ، ديدي که دکتر عربي هم کسر تمبر داشت !»

بعدش هم فقط گفت «چي بگم ، ديدي که دکتر عرب هم کسر تمبر داشت !»

بعدش هم گفت : «يا زهرا (س)» و ديگر حرفي نزد ...

يادِ کربلاي پنج افتادم و منطقه پنج ضلعي و بچه هايي که با بدن آش و لاش جلو سنگر بهداري روي خاکها وِلوُ بودند با دوتا دکتري که هميشه حالتِ موجي‏ها را داشتند و بسيجي‏هايي که دستپاچه به کمکشان آمده بودند و جلو دست و پايشان را مي‏گرفتند و...

بلندگوي مترو رسيدن به ايستگاه «دروازه دولت» را اعلام کرد ، هنوز درها باز نشده بود که مرتضي مثل آدم بُهت زده‏اي که يک خمپاره شصت خورده باشد کنارِ پايش ، محکم با مشت کوبيد به پُشتم و گفت : «اونجارو !» نگاهش کردم ، لبخندي قشنگ لبهايش را باز کرد و قيافه‏اش آنقدر قشنگ شد که ياد حاج همّت افتادم ، با انگشت سبابه ، تابلوي در بالاي صندلي مقابل را نشانم داد و گفت :

ـ «اگه گفتي کجا رفته بوديم و از کجا داريم مي‏آئيم ؟»

منظورش را نفهميدم ، حرفي هم نزدم ، فقط نگاهش کردم ، دوباره به تابلو مقابل اشاره کرد ، آگهي و تبليغِ «مولتي کوئيک شش در يکِ مارکِ براون بود ...»

حالا به وضوح و با صداي بلند مي‏خنديد ، گفت : تبليغِ بنياده ، خودت ببين ، بنياد درست شده مثل «مولتي کوئيکِ شش در يکِ بِراون» ، خيلي اعصاب داريم ، حالا مولتي کوئيک شش در يک را هم گذاشته‏اند جلو چشممان که تا مي‏بينيم ، ياد بنياد بيفتيم ...

با دقّت به تابلو خيره شدم :

«هندبِلِندِرِ بِراون HSND BELENDER BROWN يارِ کمکيِ شما در آشپزخانه»

1ـ مخلوط مي‏کند

2ـ خُرد مي‏کند

3ـ چرخ مي‏کند

4ـ يخ را خُرد و برف مي‏کند

5ـ هم مي‏زند

6ـ پوره مي‏کند ... و دو سال ضمانت هم دارد »

يادِ آشي افتادم که براي مرتضي پخته بودند و يک وجب روغن رويش بود که : اين زخم‏ها مالِ تزريق نفت به بافت‏هاست !! و ياد آنهمه برگه و استعلام که تا دکتر ايراني و خارجي و آنهمه آزمايش موجود در پرونده که ميگويد مربوط به گاز خردل است و ...

باز هم مثل هميشه در ايستگاه امام خميني پياده شديم .


رحيم چهره خند

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس