چشم هایم در اورشلیم - کراپ‌شده

ارزش پرسه‌زدن در میدان وندوم پاریس و دیدار از ساختمان‌های سبک ویکتوریای آن را داشت. به هر حال در حرفه ما نیاز بود برای نزدیک شدن به هر سوژه‌ای از علایق و نقطه ضعف‌های او با خبر باشیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان « چشم‌هایم در اورشلیم» را مریم مقانی نوشته و یکی از سه‌گانه‌های اوست که با موضوع فلسطین نوشته و قرار است ادامه دهد. این داستان از معدود کتاب‌هایی است که در حوزه داستانی با موضوع فلسطین نوشته شده است.

گزارشی از نقد این کتاب را هم بخوانید؛

چرا نویسندگان درباره فلسطین نمی‌نویسند؟

این کتاب را انتشارات معارف منتشر کرده است.

حساسیت شالوی اسرائیلی به پیراهن‌ یقه شکاری!

بخشی از این کتاب را برایتان انتخاب کرده‌ایم که در ادامه می‌خوانید:

صبح روز جمعه به دعوت خاخام حاییم راهی بیت‌المقدس شدیم. او بالگرد شخصی کوچکش را پیشنهاد داده بود اما من رفتن با ترن بین‌شهری را ترجیح داده بودم. می‌خواستم از نزدیک مردم را ببینم. بلیت‌هایمان را برایمان فرستاده بودند. صندلی‌هایی در کوپه درجه یک ترن ساعت ده تل آویو - اورشلیم برایمان رزرو شده بود. ایستگاه خیلی شلوغ بود. دلیل آن می‌توانست استقبال یهودیان در ایام توبه از دیوار ندبه باشد.

هیچ وقت در طول زندگی‌ام پیش نیامده بود که آن قدر به یاد پدرم بیفتم. او آرزو داشت دیوار ندبه را از نزدیک زیارت کند؛ اما به دلیل آرمان‌های ضد صهیونیستی‌اش دریافت ویزای اسرائیل را برایش ممنوع کرده بودند. او یک یهودی مؤمن و پرهیزکار بود و من بعد از گذشت سال‌ها بیشتر این موضوع را درک می‌کردم و اعتقادم به او بیشتر می‌شد.

ساعتی بعد در بیت‌المقدس بودیم. پاهایم به هنگام پایین آمدن از پله‌های ترن می‌لرزید. ناخودآگاه شانه صدرا را گرفتم و وزنم را با او تقسیم کردم. او لحظاتی حیرت‌زده نگاهم کرد و بعد بازویم را گرفت. هنوز چند قدم از ترن دور نشده بودیم که مردی بلندقد به استقبالمان آمد. او را می‌شناختم؛ «مناخیم هازا» رئیس دفتر «موشه شالو» بود. قبلاً بارها او را در پاریس دیده بودم. موهای کم پشت سرش را به طرز رقت‌انگیزی به یک طرف شانه می‌کرد تا تاسی پیشانی‌اش زیاد به چشم نیاید. قبلاً سه بار نزد من از ریختن زودهنگام موهایش گله کرده بود. قدش خیلی بلند بود؛ مثل خودم.

_«لطفاً همراه من بیاین قربان جناب شالو منتظرتون هستن.»

بیرون ایستگاه شالو در لیموزینی مشکی منتظرمان بود. او علاقه خاصی به این نوع اتومبیل‌ها، خاصه از نوع کلکسیونی و قدیمی‌اش داشت. او از ماشین پیاده شد و با من دست داد. گفتم فکر نمی‌کردم شما رو در اورشلیم ببینم آقای شالو! موهای شالو حتی بیشتر از رئیس دفترش ریخته بود. او هم تقریباً قدبلند بود؛ اما شکم برجسته‌اش نمی‌گذاشت مثل مناخیم، دیلاق و بدهیکل به نظر برسد. او در انتخاب کراوات‌هایش وسواس زیادی به خرج می‌داد و سعی داشت آن قدر گرهش را کوچک ببندد که بلندی کراوات خط کمربندش را روی شلوار بشکند و پایین بیاید. موشه شالو گفت: «من مدت هاست که منتظرتون هستم جناب عوادیا. لطفاً همراه ما بیاین!»

او مردی بسیار شیک‌پوش و البته ثروتمند بود و شاید یکی از دلایلی که باعث شده بود در تور من گرفتار آید و توجهش به من جلب شود، دقت و وسواس من در طرز برخورد اشراف‌مآبانه و نوع لباس پوشیدنم بود. قبلاً صدرا در پاریس مرا به خاطر خریدن زیرپوش‌ها و جوراب‌های مارک‌دار مسخره کرده بود؛ هرچند معتقد بود پیراهن‌های یقه شکاری گلدوزی شده‌ای که تابستان آن سال مد شده بود خیلی به من می‌آمد و ارزش پرسه‌زدن در میدان وندوم پاریس و دیدار از ساختمان‌های سبک ویکتوریای آن را داشت. به هر حال در حرفه ما نیاز بود برای نزدیک شدن به هر سوژه‌ای از علایق و نقطه ضعف‌های او با خبر باشیم.

وقتی سوار لیموزین شدیم گفتم می‌تونم بپرسم داریم کجا می‌ریم؟... موشه گفت: امروز صبح برنامه‌ای برای بزرگ داشت سربازان و جان‌باختگان ارتش تو تپه هرتسِل برگزار می‌شه بهتر دیدم قبل از دیدار با کشیش فاکسمن، سری هم به اونجا بزنیم... گفتم فکر می‌کردم قراره به زیارت دیوار غربی بریم.

شالو لحظاتی حیرت‌زده نگاهم کرد کیسه‌های گوشتی زیر چشمش تیره‌تر از قبل به نظرم آمد. او علی رغم مشکلات کبدی، دست از خوردن شراب برنمی‌داشت و بررسی پرونده‌های پزشکی‌اش نشان می‌داد که اگر همین روال را پیش می‌گرفت نمی‌توانست زیاد عمر کند.

«آه... بله... فراموش کرده بودم که شما مدت‌هاست به زیارت دیوار ندبه نیومدین منو ببخشین الان ترتیبشو می‌دم. فکر می‌کنم هنوز وقت داریم.»

به جلو خم شد و با بلندگو راننده‌اش را به سمت دیوار غربی راهنمایی کرد. به خاطر نزدیکی به یوم کیپورا اینجا خیلی شلوغه و حساسیت مسلمونا رو برمی‌انگیزه، البته تعدادشون زیاد نیست. با این حال سعی می‌کنیم از لحاظ امنیتی مواردی رو رعایت کنیم. گفتم «فکر نمی‌کنین بیش از حد دارین اونا رو جدی می‌گیرین؟»

موشه شالو نیم‌نگاهی به صدرا کرد خودش را به من نزدیک‌تر کرد و گفت: به لحاظ مسائلی که در پیش داریم باید جانب احتیاط رو کاملا رعایت کنیم. کوچکترین اشتباهی می‌تونه نقشه‌هامونو خراب کنه.»

لبخند تلخی زدم و رویم را از او برگرداندم از میان گذرگاه های بافت قدیم شهر گذشتیم و وارد پارکینگ بزرگی شدیم. وقتی از لیموزین شالو پیاده شدم و بر آن گستردند تا از ویرانی در امان بماند. به سمت مسجد حرکت کردم چهره تک تک دوستان و همرزمانم را به خاطر آوردم که برای تطهیر این تکه از خاک خدا جانشان را فدا کرده بودند. آن ها هر جمعه در دعای ندبه‌شان کسی را صدا زده بودند که قلب مقدسش از ظلمی که بر تک‌تک انسان‌های مظلوم جهان می‌رفت، دردمند بود. من به نمایندگی از آنها پا در این سرزمین گذاشته بودم. چشمهایم نماینده نگاه سه میلیارد مسلمان بلکه نگاه میلیاردها انسان منتظر و مظلوم بود.

وقتی گنبد طلایی قبة الصخره را دیدم، قدم هایم از حرکت بازماند از تقابل این نقطه از جهان با مطامع معاندترین دشمنان حق و عدالت حیرت کردم. اشک بی‌اختیار چشمهایم را خیس کرد در اولین صفحه کتابچه شعرم نوشته بودم

«القدس!

بکیتُ، حَتی انتهت الدموع.

صَلَیتُ، حتی ذابت الشموع.

رکعت، حتی ملّنی الرکوع.

سألتُ عَن محمد، فیک.

و عَن یَسوع.

موشه به سرعت خبر آمدنم را به محافظان اطراف دیوار داده بود. یکی از آن ها کیپایی (کلاه مخصوص یهودیان) پیشکش کرد آن را بر سرم گذاشتم. از میان جمعیتی که در برابر دیوار ندبه در قسمت مردانه ایستاده بودند راهی باز شد و من جلو رفتم دیوار از سنگهای تراشیده شدۀ بزرگی ساخته شده بود که یهودیان معتقد بودند از باقی مانده های بت همیقداش یا معبد سلیمان است. آنها بر این باور بودند که چون این دیوار به دست مردم فقیری که برای ساخت هیکل توانایی اجیر کردن کارگر نداشتند ساخته شده به هنگام حمله تیتوس، فرشتگان بالهای خود را بر آن گستردند تا از ویرانی در امان بماند.

حساسیت شالوی اسرائیلی به پیراهن‌ یقه شکاری!

طبق آداب یهودیان مشغول دعا و نماز در برابر دیوار ندبه شدم. پدرم میگفت تفیلاهای یهودیان (نمازها و دعاها) از سراسر جهان ابتدا به سوی این دیوار می‌آید، سپس به آسمان بلند می‌شود. چشمم به تعداد زیادی کاغذ افتاد که میان شکاف سنگهای بزرگ قرار داده شده بود آنها نامه هایی بود که برای خدا نوشته شده بود. کاهن جوانی که توجه من را به کاغذها دیده بود، از روی میزش کاغذ و قلمی آورد و به من داد. گفتم: «تودا ربا.» (خیلی ممنونم)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • IR ۲۲:۵۷ - ۱۴۰۲/۱۰/۲۲
    1 0
    مرگ بر اسراییل کودک کش

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس